eitaa logo
خاکریز زمان
44 دنبال‌کننده
166 عکس
14 ویدیو
10 فایل
مسجد مقدس حضرت صاحب الزمان(عج) انجمن اسلامی یاوران حضرت مهدی(عج) کانون فرهنگی هنری رهروان شهدا با ما در ارتباط باشید
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️ ⛔️ ✍ نویسنده: « » قم _ خونه تیمی صدای قلبمو میشنیدم. ترس نبود. هیجانی بود که داشت باعث میشد قلبم از دهنم بزنه بیرون. اگه زنه یهو با یه وضعیت خیلی بد و یا حتی برهنه و یا چه میدونم ... هر وضعیت مزخرف دیگه ای میومد بیرون و منو میدید، چه عکس العملی به خرج میداد؟ سکته میکرد؟ میمرد؟ حمله میکرد؟ چیکار میکرد؟ همه اینا در ظرف کسری از ثانیه به ذهنم خطور کرد و از شنیدن صدای قدم های اون زنه که میشنیدم داره میاد به طرفم و الان منو میبینه و ممکنه هر چیزی پیش بیاد، نزدیک بود حمله عصبی بهم دست بده! که یهو موبایل زنه زنگ خورد: «اگه یه سری بزنه ... یه نگاهی کنه ... به دل خرابه ... منه دیوونه ... اون لحظه خوب خوبه زندگیمه ...» از نسبتا دوری صدای زنگ موبایلش مشخص بود که تو اطاقش هست. برگشت به طرف موبایلش... «جانم متین جان ... سلام رو ماهت ... وقتی میزنم شارژ، بد خط میده ... نمیدونم ... کجایی؟ ... الو ... صدات ضعیفه ... » بعد یهو صداش اومد که گفت: بچه ها کسی برگشته خونه؟ فاطمه! شهلا ! بعد به پشت تلفنش گفت: چند دقیقه پیش یه صدایی اومد ... فکر کردم تویی ... باشه ... حالا میرم نگا میکنم... گفتم باشه دیگه ... خونه که نیست ... کاروانسراست ... رفتن حرم ... آره ... تنهام؟ ... نمیدونم ...» تصمیم گرفتم بمونم و بفهمم اونجا چه خبره؟ صداش اومد که داشت میگفت: «اون که خیلی حرف نمیزنه اما رفت حرم ... نمیدونم والا ... چک نکردم ... اما شاید مسلح رفته باشه...» با خودم گفتم: چی؟ مسلح؟ تو حرم حضرت معصومه؟ یا جدّه سادات! گفت: «من خبر از سید رضا ندارم اما اگه آمارشون درست باشه، امشب شاید مثلا ... حدود ساعت دو و اینا بیارنش...» صدای کشیدن شارژر موبایل از پریز برق اومد ... داشت صدا نزدیک میشد... میخواست بیاد بیرون و چک کنه ... پشت دیوار اطاق قایم شدم ... اسلحمو آوردم بیرون ... همینجوری حرف میزد و میگفت: «تقصیر خودمونه ... من که گفتم نیاز نیست گندش کنین و این کاره نیست ... آخوند تازه به دوران رسیده عوضی ... اصلا معلوم نیست با خودش چند چنده؟ بعضی وقتا میزنه بالا و حتی واسه منم اس میده! ... به خدا ... مگه شوخی داریم؟» همینطوری که داشت چرت و پرت میگفت، از در اطاق اومد بیرون ... پشت به طرف من داشت قدم قدم راه میرفت و یه نگاه به این طرف و اون طرف انداخت ... من خیلی آروم دستمو دراز کردم و از آویز کنارم، یه روسری برداشتم... ادامه داد و گفت: «بذار فائقه امشب تمومش کنه ... هیچی ... یکی از دوستامه ... تازه اومده قم ... نمیدونم ... اما لامصب انگلیسیش حرف نداره ... اون که آره بابا ... تووووپ ... ماه ... اصلن یه وضعیه که نگو! باشه ... راستی متین ... با تو ام ... کی میایی؟ فکر نکنم زیاد وقت داشته باشما ... بیا دیگه ... باشه؟ ... فدات شم ... منم همینطور ... فعلا ..» که یهو برگشت به طرفم و نوک اسلحمو روی پیشونیش احساس کرد! در فاصله ای که ترسید و یهو چشماش یه لحظه بست و باز کرد، یه کم به طرف پیشونیش فشار دادم و همونجا خشکش زد و تا چشماش به چشمام افتاد، جیغ بنفش کشید و خودشو انداخت رو زمین! نشستم بالا سرش و نوک اسلحه گذاشتم رو پیشونیش و در حالی که روسری را دادم بهش، گفتم: بگیر و بپوش! آروم باش! من زن کش و کودک کش نیستم. اصلا آدم کش نیستم. اما اگه احساس کنم خطری برام داری و یا لازم باشه که ناکارت کنم، شک نکن که یه ثانیه هم معطلش نمیکنم. ضمنا اینم حکم ورود و تفتیش و اینم حکم دستگیری و این چیزاست. شما حق دارید تا قبل از وکیلتون حرفی نزنید اما هر حرفی زدی، بر علیهتون در دادگاه میتونه استفاده بشه. اون که داشت رسما سکته میکرد... نمیتونست حرف بزنه و به گریه و لکنت افتاده بود. آب دهنمو قورت دادم و گفتم: ببین! اینو بگیر و بپوش و برو مثل یه کدبانو بشین رو مبل تا متین جونت بیاد! تا متین میاد، نه چیزی بشنوم و نه کار خاصی ازت ببینم. خودتو جمع و جور کن. پاشو گفتم. در حالی که از وحشت داشت میمرد، خودشو کشوند طرف مبل و نشست. چشم ازم برنمیداشت و داشت گریه میکرد. یه نگا کردم به طرف در. دیدم کنار در، چند تا چادر رنگی هست. یکیشو برداشتم و بهش دادم و گفتم بپوش! زود باش. گرفت و جوری پوشید و حجاب کرد، که همش احساس میکردم یه جا دیدمش! یه ربع گذشت... یه کم آرومتر شده بود و فقط هنوز ترس باهاش بود. منم جوری نشسته بودم که روبروش نباشم و در عین حال، بهش دید داشته باشم تا دست از پا خطا نکنه. یه نگا به در و دیوار خونه انداختم. اگه بگم در و دیوار خونه خیلی معمولی بود و به خونه های تیمی و کثیف نمیخورد و حتی عکس های مقدس و اماکن مذهبی و عکس های هفت هشت تا مداح و آخوند هم نصب کرده بودن، باورتون میشه؟ حواسم بهش بود. همونطوری که چادر سرش بود و از گریه و استرس بی حال و بی جون شده بود، آروم دراز کشید رو مبل.