#قانون
#اقتصادی
#حقوقی
⭕️ قانون جدید چک ابلاغ شد
اهم تغییرات:
🔹پیشبینی چک الکترونیک.
🔹ثبت آنی گواهی عدم پرداخت در بانک مرکزی و ارسال گواهی به آدرس صادرکننده.
🔹۲۴ساعت پس از برگشتشدن، همه حسابهای صادرکننده در همه بانکها مسدود میشود.
🔹صدور فوری اجراییه توسط دادگاه (تنها با ارائه یک درخواست)
@khakriz72
#نهج_البلاغه_خوانی
#هر_روز_صبح_با_نهج_البلاغه
.
قَالَ علی( عليه السلام )
مَنْ شَكَا الْحَاجَةَ إِلَي مُؤْمِنٍ فَكَأَنَّهُ شَكَاهَا إِلَي اللَّهِ وَ مَنْ شَكَاهَا إِلَي كَافِرٍ فَكَأَنَّمَا شَكَا اللَّهَ .
و درود خدا بر او فرمود: كسي كه از نياز خود نزد مومني شكايت برد، گويي به پيشگاه خدا شكايت برده است، و كسي كه از نيازمندي خود نزد كافري شكوه نمايد، گويي از خدا شكوه كرده است.
Amie al-Mu'minin, peace be upon him, said : Whoever complains about a
need to a believer, it is though he has complained about it to Allah; but whoever complains about it to an unbeliever it is as though he complained about
Allah.
#حکمت_۴۲۷
@khakriz72
#پسرک_فلافل_فروش
#در_خط_مقدم
راوی:محمدرضا ناجي
از مؤسسه ي اسلام اصيل با هادي آشنا شدم.بعد از مدتي از مؤسسه بيرون آمد و بيشتر مشغول درس بود.ما در ايام محرم در مسجد هندي نجف همديگر را ميديديم.بعد از مدتي بحران داعش پيش آمد. هادي را بيشتر از قبل ميديدم. من در جريان نمايشگاه فرهنگي با او همکاري داشتم.يک روز مي خواستم به منطقه ي عملياتي بروم که هادي را ديدم. او اصرار داشت با من بيايد. همان روز هماهنگ کردم و با هادي حرکت کرديم.او خيلي آماده و خوشحال بود. انگار گمشده اش را پيدا کرده. در آنجا روي يک کاغذ نوشته بود: عاشق مبارزه با صهيونيستها هستم. من هم از او عکس گرفتم و او براي دوستانش فرستاد.بعد از چند روز راهي شهر شيعه نشين «بلد»شديم. اين شهر محاصره شده بود و تنها يک راه مواصلاتي داشت.اين مسير تحت اشراف تک تيراندازهاي داعش بود. هر کسي نميتوانست به راحتي وارد شهر بلد شود.صبح به نيروهاي خط مقدم ملحق شديم. هادي با اينکه به عنوان تصويربردار آمده بود، اما يک سلاح در دست گرفت و مشغول شد. چند تصوير معروف را آنجا از هادي گرفتيم.همانجا ديدم که هادي پيشاني بندهاي زيباي يا زهرا سلام الله علیها را بين رزمندگان پخش ميکند.آن روز در تقسيم غذا بين رزمندگان کمک کرد. خيلي خوشحال و سر حال بود. ميگفت: جبهه ي اينجا حال و هواي دفاع مقدس ما را دارد. اين بچه ها مثل بسيجيهاي خود ما هستند.هادي مدتي در منطقه ي عمليات بلد حضور داشت. در چند مورد پيشروي و حمله ي رزمندگان حضور داشت و خاطرات خوبي را از خودش به يادگار گذاشت.در آن ايام هميشه دوربين در دست داشت و مشغول فيلمبرداري و عکاسي بود.يک روز من را ديد و گفت: آنجا را ببين. يک دکل مخابراتي هست که پرچم داعش بالاي آن نصب شده.بيا برويم و پرچم را پايين بکشيم.گفتم شايد تله باشد. آنها منتظرند ببينند چه کسي به اين پرچم نزديک ميشود تا او را بزنند.در ثاني شما تجربه ي بالا رفتن از دکل داري؟ اين دکل خيلي بلند است. ممکن است آن بالا سرگيجه بگيري. خلاصه راضي شد که اين کار را انجام ندهد.عمليات بلد تمام شد و اين شهر آزاد شد. هادي تقاضاي اعزام به سامرا داشت. رفتم و کار اعزام او را انجام دادم. با او راهي منطقه ي سامرا شده و به زيارت رفتيم.سه روز بعد با هم به يک منطقه ي درگيري رفتيم. منطقه تحت سيطره ي داعش بود. من و برخي رزمندگان، خيلي سرمان را پايين گرفته بوديم. واقعاً ميترسيديم.هادي شجاعانه جلو ميرفت و فرياد ميزد:التخاف، التخاف ماکوشيئ ... نترس، نترس چيزي نيست.ما آنقدر جلو رفتيم که به دشت باز رسيديم. از صبح تا عصر در آنجا محاصره شديم. خيلي ترس داشت. نميدانستيم چه کنيم اما هادي خيلي شاد بود! به همه روحيه ميداد.عصر بود که راه باز شد و برگشتيم. از آنجا با هم راهي بغداد شديم. بعد هم نجف رفتيم و چند روز بعد هادي به تنهايي راهي سامرا شد.ما از طريق شبکه هاي اجتماعي با هم در ارتباط بوديم. يک شب وقتي با هادي صحبت ميکردم گفت: اينجا اوضاع ما بحراني است! من امروز در يک قدمي شهادت بودم.او ادامه داد: يک انتحاري پشت سر ما در ميان نيروها منفجر شد. من بالاي پشت بام خانه بودم که بلافاصله يک انتحاري ديگر در حياط خانه خودش را منفجر کرد و...چند روز بعد هادي به نجف برگشت. زياد در شهر نماند و به منطقه ي مقداديه رفت. از آنجا هم راهي سامرا شد.دو تن از دوستانم با او رفتند. دوستان من چند روز بعد برگشتند.با هادي تماس گرفتم و گفتم: کي برميگردي؟گفت: انشاءالله مصلحت ما شهادت است!من هم گفتم اين هفته پيش شما ميآيم تا با هم فيلم و عکس بگيريم.اما چند روز بعد روز دوشنبه بود که از دوستان شنيدم که هادي شهيد شده.
#رفاقت_با_شهدا
#شهدای_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذولفقاری_۴۱
@khakriz72
♦️واکنش رهبر انقلاب به توهین های آمریکا به عربستان: این اهانت به مردم آن کشور و ملتهای مسلمان است
🔹آیت الله خامنهای: شنیدهاید که رئیسجمهور یاوهگوی آمریکا، حکام سعودی را به «گاو شیرده» تعبیر کرد. اگر آل سعود از اهانت به خودش بدش نمیآید بهجهنم؛ اما این اهانت به مردم آن کشور و ملتهای مسلمان است.
@khakriz72
#داستان_واقعی
#فرار_از_جهنم_۱۴
نویسنده: شهید مدافع حرم
#شهید_سید_طاها_ایمانی
قسمت چهاردهم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
#خداحافظ_حنیف
سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم ... قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه ...
از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و به اون تی شرت نگاه می کردم ... یکی از دور با تمسخر صدام زد ... هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی ... و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم ... آره یه دیوونه خوشحال ... .
در حالی که اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم ... اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود ... .
تمام شب به اون تی شرت نگاه می کردم ... برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود ... .
یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت ... روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود ... دلم می خواست منم مثل حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم ... .
بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم ... بیرون همون جهنم همیشگی بود ... اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم ... .
پام رو از در گذاشتم بیرون ... ویل، برادر جاستین دم در ایستاده بود ... تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم ...
بعد از 9 سال سر و کله اش پیدا شده بود... با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم ... اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد ... همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی ... تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش ...
@khakriz72
خاکریز زمان
شهید مدافع حرم، شهید حمید رضا زمانی @khakriz72
شهید «حمیدرضا زمانی» همزمان با نخستین روز از ماه محرم و ایام شهادت سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) در سال 1393 به شهادت رسید. شهید زمانی هنگام شهادت یک دختر سه ساله داشت و فرزند دومش هم 120 روز پس از شهادتش متولد شد. فرزندی که هیچگاه پدر را ندید و مادرش به احترام همسر شهیدش، نام حمیدرضا را بر روی پسرشان گذاشت. همسر شهید حمیده ضرابی متولد 1364 یک سال از شهید بزرگتر است و در این گفتوگو از عشق حمیدرضا به امام حسین(ع) و دلتنگیهای فرزندانش برای پدرشان میگوید.نخستین آشناییهای شما با شهید چه زمانی صورت گرفت و چگونه اتفاق افتاد؟پدر و مادر شهید با پدر و مادر من همسایه و همهیئتی بودند و پدر حمید با پدرم درباره ازدواج پسرش صحبت میکند و یک روز را برای آمدن به خانه ما تعیین میکنند. قبل از این هیچ آشنایی و شناختی از حمید نداشتم. پس از صحبتهای پدر شهید با پدرم یک روز به خانه ما آمدند و من با حمید صحبت کردم. در حین صحبتها خیلی از غیرت و تعصبش خوشم میآید. یک هفته بعد از آن جلسه عقد کردیم و مدتی بعد در سال 86 ازدواج کردیم.چه صحبتهایی بینتان رد و بدل شد که باعث شد با ایشان ازدواج کنید؟همسرم خیلی از ائمه اطهار و اهلبیت صحبت میکردند و خیلی ارادت خاصی نسبت به اهلبیت داشتند. همین باخدا و باایمان بودنش خیلی برایم مهم بود. من کسی را میخواستم که امام حسینی باشد و به مسائل مذهبی اهمیت می داد.شغلشان چه بود؟شغلش آزاد بود. تراشکاری میکرد.بحث رفتنشان از کی پیش آمد؟سه سال پیش نخستین بار به من گفت که دیگر نمیتواند بیتفاوت زندگی کند و باید برای حفظ حرم اهل بیت(س) به عراق یا سوریه برود. تلویزیون که اخبار را پخش میکرد و وضعیت آنجا را میگفت حمید حساس شده بود. وقتی خبر تهدید حرمین پیش آمد و اینکه ممکن است تروریستها آسیبی به حرم اهلبیت بزنند حمید خیلی ناراحت شد. یک روز گفت من هم دوست دارم به دفاع از حرم بروم و گفتم اگر میخواهی بروی مشکلی نیست ولی من و دخترت را میخواهی چه کار کنی؟ حمید گفت شما خدا را دارید. دیگر هر روز که میگذشت تصمیم حمید برای رفتن جدیتر میشد. حتی پدر و مادرش هم گفتند که تو زن و بچه داری و تکلیف آنها چه میشود که در جواب میگفت آنها خدا را دارند. آن زمان دخترمان حلنا کوچک بود و مستأجر بودیم، به همین دلیل مخالفت کردم اما هر روز برایم از شرایط دشوار منطقه و کشورهای عراق و سوریه میگفت. در نهایت رضایت دادم که برود. سه دوره45 روزه به جبهه مقاومت اسلامی اعزام شد. برای اینکه من و خانوادهاش نگران حالش نشویم به ما میگفت در آنجا آشپز هستم. حتی یک بار مبلغی را از دوستان و مراکز مختلف جمع کرد و 600 کیلو مرغ خرید و به جبهه فرستاد اما ما باور نکردیم که او در آنجا آشپز باشد.چند فرزند دارید؟هشت سالی میشد که ازدواج کرده بودیم و حاصلش دو فرزند بود. فرزند دوممان را شش ماهه باردار بودم که خبر شهادت همسرم آمد. به همین خاطر نام همسرم را روی فرزند دومم گذاشتیم. حمید فرزند دومش را ندید. حمیدرضا 120 روز بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. ما اسم پدرش را رویش گذاشتیم تا او هم در آینده و بزرگسالی بتواند راه پدرش را ادامه دهد.فرزند اولم هم تازه چهار سالش شده و اسمش حلناست. حمیدرضا الان یک سال و پنج ماه دارد.در این مدتی که ازدواج کرده بودید از لحاظ مسائل اعتقادی و اخلاقی شهید را چطور آدمی دیدید؟حمید همین که امام حسینی بود همه را جذب خودش میکرد.در این مدتی که با هم زندگی کردیم هیچ مشکلی از حمید ندیدم. خیلی خانوادهدوست و مهربان بود. هر سال 20 روز یا یک ماه به محرم مانده مغازهاش را سیاهپوش میکرد و مداحی و نوحه در مغازه میگذاشت. همه همسایهها میگفتند حمید الان برای سیاه پوشیدن زود است، ولی میگفت: نه، من عاشق امام حسین(ع)هستم و باید جلوتر از همه نوحه بگذارم و مغازه را سیاهپوش کنم. به نوعی زودتر از همه به دیگران خبر میداد که محرم در راه است و باید خودتان را برای این ماه آماده کنید.پیش نیامد به شهید بگویید شما که شغلتان آزاد است باید در مغازهتان بمانید و نیازی به رفتن نیست ؟دیگر وقتی اسم حرمین میآید آدم خودش هم عشق رفتن به سرش میزند. درست است الان نبود حمید و دلتنگیاش برایم سخت است ولی میدانم با شهادت حمید، خدا و امام حسین(ع) با ما هستند.
@khakriz72
#نهج_البلاغه_خوانی
#هر_روز_صبح_با_نهج_البلاغه
.
قَالَ علی( عليه السلام )
فِي بَعْضِ الْأَعْيَادِ :
إِنَّمَا هُوَ عِيدٌ لِمَنْ قَبِلَ اللَّهُ صِيَامَهُ وَ شَكَرَ قِيَامَهُ ، وَ كُلُّ يَوْمٍ لَا يُعْصَي اللَّهُ فِيهِ فَهُوَ عِيدٌ.
و درود خدا بر او فرمود: (در يكي از روزهاي عيد) اين عيد كسي است كه خدا روزه اش را پذيرفته، و نماز او را ستوده است، و هر روز كه خدا را نافرماني نكنند، آن روز عيد است.
Amir al-Mu'minin, peace be upon him, said on the occasion of an Eid
(Muslim feast day) : It is an id for him whose fasting Allah accepts and for wose prayers He is grateful; and (in fact) every day wherein on sin of Allah is
committed is an id.
#حکمت_۴۲۸
@khakriz72
#پسرك_فلافل_فروش
#ابراهيم_تهراني
راوی:حاج باقر شيرازي
چند روزي بود كه هادي را نميديدم. خبري از او نداشتم. نميدانستم براي جنگ با داعش رفته. در مسجد هندي همه از او تعريف ميكردند؛ از اخلاق خوب، لب خندان و مهمتر اينكه با لوله كشي آب، در منزل بيشتر مردم، يك يادگار از خودش گذاشته بود.يكي دو بار هم به او زنگ زدم. اما برنداشت. توي گوشي نام او را به عنوان «ابراهيم تهراني» ثبت كرده بودم. خودش روز اول گفته بود من را ابراهيم صدا كنيد. بچه ي تهران هم بود.براي همين شد ابراهيم تهراني.تا اينكه يك روز به مسجد آمد. خوشحال شدم و سلام و عليك كرديم.گفتم: ابراهيم تهروني كجايي نيستي؟ميدانستم در حوزه ي علميه هم او را اذيت كرده اند. او با دوچرخه به حوزه و براي كلاس ميرفت، اما برخي افراد با اين كار مخالفت ميكردند.با اينكه درس و بحث او خوب بود و حسابي مشغول مطالعه بود، اما چون در كنار درس مشغول لوله كشي بود،بعضيها ميگفتند يك طلبه نبايد اين كارها را انجام دهد! خلاصه آن روز كمي صحبت كرديم.من فهميدم كه براي جهاد به نيروهاي حشدالشعبي ملحق شده.آن روز در خلال صحبتها احساس كردم در حال وصيت كردن است. نام دو سيد روحاني را برد و گفت: من به دلايلي به اين دو نفر كم محلي كردم. از طرف من از اين دو نفر حلاليت بطلب.بعد يكي از اساتيد خودش را نام برد و گفت: اگر من بر نگشتم، حتماً از فلاني حلاليت بطلب.نميخواهم كينه اي از كسي داشته باشم و نميخواهم كسي از من ناراحت باشد.ميدانستم آن شيخ يك بار به مقام معظم رهبري توهين كرده بود و ...او همينطور وصيت كرد و بعد هم رفت.يك پيرمرد نابينا در محل داشتيم كه هادي با او رفيق بود. او را تر و خشك ميكرد. حمام ميبرد و...هميشه هم او را با خودش به مسجد ميآورد. هادي سراغ او رفت و با هم به مسجد آمدند.بعد از نماز بود كه ديگر هادي را نديدم. تا اينكه هفته ي بعد يكي از دوستان به مسجد آمد و خبر شهادت او را اعلام كرد.من به اعلاميه ي او نگاه كردم. تصوير خودش بود اما نوشته بود: شيخ هادي ذوالفقاري. اما من او را به نام ابراهيم تهراني ميشناختم.بعدها شنيدم كه يكي از دوستان شهيد او «ابراهيم هادي» نام داشت و هادي به او بسيار علاقهمند بود.خبر را در مسجد اعلام كرديم. همه ناراحت شدند. پيكر هادي چند روز بعد به نجف آمد. همه براي تشييع او جمع شدند.وقتي من در خانه گفتم كه هادي شهيد شده، همه ي خانواده ي ما ناراحت شدند. همسرم گفت: ميخواهم به جاي مادرش كه در اينجا نيست در تشييع اين جوان شركت كنم.بسيار مراسم تشييع با شكوهي برگزار شد. من چنين تشييع با شكوهي را كمتر ديده ام. پيكر او در همه ي حرمين طواف داده شد و اينگونه با شكوه در ابتداي وادي السلام به خاك سپرده شد.از آن روز تا حاال هيچ روزي نيست كه در منزل ما براي شيخ هادي فاتحه خوانده نشود.هميشه به ياد او هستيم. لوله كشي آب منزل ما يادگار اوست.يادم نميرود. يك هفته بعد از شهادت خوابش را ديدم.در خواب نميدانستم هادي شهيد شده. گفتم: شما كجايي، چي شد، نيستي؟لبخندي زد و گفت: الحمدالله به آرزوم رسيدم.
#رفاقت_با_شهدا
#شهدای_مدافع_حرم
#شهید_هادی_ذولفقاری_۴۲
@khakriz72
#داستان_واقعی
#فرار_از_جهنم_۱۵
نویسنده: شهید مدافع حرم
#شهید_سید_طاها_ایمانی
قسمت پانزدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم: #در_برابر_گذشته
.
با مشت زدم توی صورتش ... .
آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم ... هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم ... توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ ... .
خم شدم از روی زمین، ساکم رو برداشتم و راه افتادم ... از پشت سر صدام زد ... تو کجا رو داری که بری؟ ... هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون ... بین ما همیشه واسه تو جا هست ... اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت ... .
رفتم متل ... دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه ... این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن ....
گریه ام گرفت ... دستخط حنیف بود ... به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم ... فردا زدم بیرون دنبال کار ... هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده ... بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم ... رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود ... .
یه اتاق هم اجاره کردم ... هفته ای 35 دلار ... به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد ... صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق بودم و زندان رفتم ... با ترس عجیبی بهم زل زده بود ... یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم ... .
جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم ... بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت ... بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل ... پیدا کردن شون سخت نبود ... تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت ... مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما ... اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات ..
@khakriz72