eitaa logo
خاکریز زمان
44 دنبال‌کننده
166 عکس
14 ویدیو
10 فایل
مسجد مقدس حضرت صاحب الزمان(عج) انجمن اسلامی یاوران حضرت مهدی(عج) کانون فرهنگی هنری رهروان شهدا با ما در ارتباط باشید
مشاهده در ایتا
دانلود
خواهرش ميگفت: گاهي از نجف زنگ ميزد ميگفت به چيزي نياز پيدا کرده، ما سريعاً برايش تهيه ميکردم و ميفرستاديم.ماه رمضان که آمده بود آلوچه و چيزهاي ترش خريده بودم! رفت آنها را آورد سر سفره تا با آنها افطار کند! ميگفت: آنقدر در نجف چيزهاي شيرين خورده ام كه الان دوست دارم چيزهاي ترش بخورم. به خاطر همين خوردنيهاي ترش برايش به نجف ميفرستادم.آخرين باري که به تهران آمد، ايام عرفه و تقريباً آبانماه سال 1393 بود. رفتار و اخلاق هادي خيلي تغيير كرده بود.احساس ميكرديم خيلي بزرگتر شده. آن دفعه با مقدار زيادي پول نقد آمده بود! هر روز صبح از خانه بيرون ميرفت و شبها بر ميگشت.بعد هم به دنبال خريد لوازم مورد نياز نيروهاي مردمي عراق بود. طراحي پرچم، تهيه ي چفيه و سربند و ... از كارهاي او بود.مقدار زيادي پارچه ي زرد با خودش آورده بود. ما کمکش کرديم و آنها را بريديم. پارچه ِ ها باريك باريك شد. هادي اسامي حضرت زهرا سلام الله علیها را رويشانچاپ کرد و از آنها سربندهاي قشنگي درآورد.همه ي آن سربندها را با خودش به نجف برد.در آخرين حضورش در تهران، حدود هشتاد نفر از بچه هاي کانون مسجد به مشهد رفتند.در آن سفر هادي هم حضور داشت زحمات زيادي کشيد. او يکي از بهترين نيروهاي اجرايي بود. اين مشهد آخرين خاطره ي رفقاي مسجدي با هادي رقم زده شد. ٭٭٭ هادي وقتي در نجف مشغول درس و کار بود، مانند ديگر جوانان اين توانايي را در خودش ديد که تشکيل خانواده دهد و مسئوليت خانواده ي جديدي را به دوش بگيرد.به اطرافيان گفته بود اگر مورد خوبي سراغ دارند به او معرفي کنند. هادي هم مثل همه ملاکهايي براي انتخاب همسر در ذهنش داشت.ملاکهاي او بر خلاف برخي جوانان نسل جديد، ملاکهاي خاص و خدايي بود. ديدگاهش دنيوي نبود. او به فراتر از اين چيزها ميانديشيد.هادي دلش ميخواست همسرش حجاب کامل داشته باشد. ميگفت دوست ندارم همسرم به شبکه هاي اجتماعي و تلويزيون و... وابستگي غلط داشته باشد. هادي اخبار را پيگيري ميكرد، اما به راديو و تلويزيون وابستگي و علاقه نداشت.وقتش را پاي سريالها و فيلمها تلف نميكرد. ميگفت خيلي از اين برنامه ها وقت انسان را هدر ميدهد.از نظر او زندگي بدون اينها زيباتر بود. چند جايي هم در نجف براي خواستگاري رفته بود اما...بار آخر با پدرش صحبت كرد و گفت: بايد عيد نوروز با من به نجف بياييد. من رفته ام خواستگاري و از من خواسته اند با خانواده ات به خواستگاري بيا.روزهاي آخر كارهاي خودش را هماهنگ كرد. حدود هزاران چفيه براي حشدالشعبي خريد. چندين هزار پرچم و پيشاني بند هم طراحي و چاپ کرد و با خودش برد.خواهرش ميگفت: آخرين بار وقتي هادي به نجف رفت، يک وصيتنامهبا دست ً خط کاملا معمولي که پاکنويس هم نشده بود داخل كمد پيدا كرديم.در آنجا نوشته بود: حجابهاي امروزي بوي حضرت زهرا سلام الله علیها نميدهد.حجابتان را زهرايي کنيد.پيرو خط ولايت فقيه باشيد. اگر دنبال اين مسير باشيد، به آن چيزي که ميخواهيد ميرسيد همانطور که من رسيدم. راهپيمايي نُه دي يادتان نرود. ۳۶ @khakriz72
راوی:خواهر شهيد سالهاي آخر ماه رمضان را به ايران ميآمد. هميشه با ورود به ايران ابتدا به مشهد ميرفت و موقع بازگشت به نجف هم به مشهد ميرفت. در شبهاي ماه رمضان با هم به مسجدالشهدا و مجلس دعاي حاج مهدي سماواتي ميرفتيم. برخي شبها نيز با هم به مسجد ارك و مجلس دعاي حاج منصور ميرفتيم. چه شبها و روزهايي بود. ديگر تكرار نميشود. هادي در كنار كارهاي حوزه و تحصيل به كارهاي هنري هم مشغول شده بود.يادم هست كه در رايانه ي شخصي او تصاوير بسيار زيبايي ديدم كه توسط خود هادي كار شده بود؛ تصاوير شهدا كه توسط فتوشاپ آماده شده بود.بودن در آن روزها كنار هادي براي ما دنيايي از معرفت بود.در اين آخرين سفر رفتار و اخلاق او خيلي تغيير كرده بود؛ معنوي تر شده بود.يك شب از برادرم سؤال كردم چطور اينقدر تغيير كردي؟ گفت: كتابي هست به نام معراج السعادة. واقعاً اگر كسي ميخواهد به معراج يا به سعادت برسد، بايد هر شب يك صفحه از اين كتاب را بخواند. بعد كتاب خودش را آورد و از روي كتاب براي ما ميخواند و ميگفتبه اين توصيه ها عمل كنيد تا به سعادت برسيد.مثلاً ، يك شب ميگفت: سعي كنيد سكوت شما بيشتر از حرف زدن باشد.هر حرفي ميخواهيد بزنيد فكر كنيد كه آيا ضرورت دارد يا نه؟! بي دليل حرف نزنيد كه خيلي از صحبتهاي ما به گناه و دروغ و ... ختم ميشود.شب بعد درباره ي شوخي و خنده زياد حرف زد. اينكه در شوخي ها كسي را مسخره نكنيم. افراد را به خاطر لهجه و ... مورد تمسخر قرار ندهيم. البته خودش هم قبل از همه اين موارد را رعايت ميكرد.شب ديگر درباره ي اين صحبت كرد كه در كوچه و خيابان سرتان را بالا نگيريد.با صداي بلند در جلوي نامحرم حرف نزنيد. سعي كنيد سر به زير باشيد.اگر زنی با نامحرم زياد و بي دليل صحبت كند، حيا و عفت او از دست ميرود. گوهر يك زن در حيا و عفت اوست.روز بعد به ميدان انقلاب و پاساژ مهستان رفت تا مقداري وسايل لازم براي عراق را تهيه كند. آن شب وقتي به خانه آمد يك هديه براي ما آورده بود.كتاب معراج السعادةرا به ما هديه داد.هنوز اين كتاب را داريم و به توصيه ي هادي آن را ميخوانيم و سعي در عمل كردن آن داريم. ۳۷ @khakriz72
راوی:سيد کاظم و دوستان عراقي شهيد اين را بارها مشاهده کردم که شخصيتهاي فرهنگي و افرادي که کار فرهنگي به خصوص در مسجد را تجربه کرده باشند، در هر کار و مسئوليتي وارد شوند، ديدگاهها و تفکرات فرهنگي خودشان را بروز ميدهند.هادي نيز همينگونه بود. او در زمينه ي کارهاي فرهنگي و اردويي تجربيات خوبي داشت. در همان ايامي که در کنار رزمندگان عراقي با داعش مبارزه ميکرد،برخي طرحهاي فرهنگي را ارائه کرد که نشان از روحيه ي بالاي فرهنگي او بود.يک بار پيشنهاد داد براي يکي از مراسم عيد، براي رزمندگان حشدالشعبي هديه تهيه کنيم.ما هم اين کار را به خود هادي واگذار کرديم. او هم با مراجعه به چندين مرکز فرهنگي هديه ي خوبي تهيه کرد.هادي در کل سه بار به مأموريتهاي نظامي حشدالشعبي اعزام شد.در عمليات آزادسازي منطقه ي بلد در کنار نيروهاي خط شکن بود.فرمانده او با آنکه عالقه ي خاصي به هادي داشت، اما خيلي از دست او عصباني ميشد!ميگفت اين پسر خيلي مهربان و دلسوز است اما ترس را نميفهمد درمقابل نيروهاي داعش بدون ترس جلو ميرود، هر چه ميگوييم مراقب باش اما انگار متوجه نميشود، اين رزمنده شجاعانه جلو ميرود و راه را براي بقيه ي نيروها باز ميکند. هادي نه ترس را ميفهميد و نه خستگي را ...يک بار فرمانده محور جلوي خود هادي اين حرفها را زد، هادي وقتي اين مطالب را شنيد، گفت: جلوي دشمن نبايد ترس داشت، ما با شهادت ازدواج کرده ايم.هادي به عنوان تصويربردار به جمع آنها پيوسته بود، او تصاوير و فيلمهاي خاصي را از نزديکترين نقطه به سنگر تکفيريها تهيه ميکرد.از ديگر کارهاي او رساندن آب و تغذيه به نيروهاي درگير در خط مقدم بود.اما مهمترين کار فرهنگي هادي برگزاري نمايشگاه دستاوردهاي حشدالشعبي در ايام اربعين بود.هادي اصرار داشت کارهاي فرهنگي رزمندگان عراقي به اطلاع مردم و شيعيان رسانده شود. لذا راهپيمايي اربعين را بهترين زمان و مکان براي اين کار تشخيص داد. واقعاً هم تفکر فرهنگي او جالب بود. هادي يک چادر در نيمه راه نجف به کربلا راه اندازي کرد و نمايشگاه تصاوير نبرد با داعش را با چينش مناسب در مقابل ديد زائران کربلا قرار داد.برادر ناجي ميگفت: هادي براي اين نمايشگاه خيلي زحمت کشيد. کار عقب بود و کاروانها از راه ميرسيدند. هادي گفت که شبها کمتر بخوابيم و کار را به نتيجه برسانيم.طي چند شبانه روز هادي بيش از سه ساعت نخوابيد. کار به خوبي انجام شد و مخاطب بسياري داشت.اما همين که نمايشگاه آغاز شد، هادي به نجف برگشت!او عاشق گمنامي بود و نميخواست کسي بفهمد اين نمايشگاه مهم کار او بوده. بعد از تجربه ي موفق اين نمايشگاه به سراغ سيد کاظم آمد.هادي طرح جديدي براي برگزاري نمايشگاه دستاوردهاي نبرد با داعش در نجف آماده کرده بود. ميخواست در يک فضاي مناسب کار فرهنگي را گسترش دهد. اعتقاد داشت که تصاوير و فيلمهاي اين مبارزه ي مقدس براي آيندگان ثبت شود و همزمان بايد به ديد عموم مردم رسانده شود.هادي روي اين طرح خيلي کار کرد. اما مسئولان حشدالشعبي با اين دليل که نيرو و شرايط برگزاري اين نمايشگاه را ندارند، طرح را به تعويق انداختند تا اينکه هادي براي بار آخر راهي مناطق عملياتي شد.اما مهمترين کار فرهنگي که از هادي ديدم مربوط ميشد به کاري که به خاطر آن به ايران برگشت.هادي تعداد زيادي چفيه و پيشاني بند با نام مقدس يا فاطمـةالزهرا سلام الله علیها آماده کرد و با خودش به عراق آورد.او ميدانست بهترين کار فرهنگي براي رزمندگان، پيوند دادن آنان با حضرات معصومين، به خصوص مادر سادات، حضرت زهرا سلام الله علیها ،است. ۳۸ @khakriz72
راوی:يكي از دوستان عراقي شهيد اولين بار که ايشان را ديدم همراه ما با يک خودرو به سمت نجف برميگشتيم.موقع اذان صبح بود که به ورودي نجف و کنار وادي السلام رسيديم. هادي به راننده گفت: نگه دار.تعجب کرديم. گفتم: شيخ هادي اينجا چه کار داري؟ گفت: ميخواهم بروم وادي السلام. گفتم: نميترسي؟ اينجا پر از سگ و حيوانات است. صبر کن وسط روز برو توي قبرستان. هادي برگشت و گفت: مرد ميدان نبرد از اين چيزها نبايد بترسد. بعد هم پياده شد و رفت. بعدها فهميدم که مدتها در ساعات سحر به وادي السلام ميرفته و بر سر مزاري که براي خودش مشخص کرده بود مشغول عبادت ميشده. ٭٭٭ هادي مرد مبارزه بود. او در ميدان رزم و در مقابل دشمن هم دست از اعتقاداتش بر نميداشت. هميشه تصوير مقام عظماي ولايت را بر روي سينه داشت. براي رزمندگان عراقي صحبت ميکرد و آنها را از لحاظ اعتقادي آماده ميکرد.يادم هست خيلي با اعتقاد به جمعي از رزمندگان عراقي ميگفت: لحظه ي شهادت نام مقدس يا حسين علیه‌السلام را به زبان داشته باشيد تا خود آقا بالاي سرتان بيايد.کل وسايل همراه هادي، در همه ي مدت حضور در ميادين نبرد، فقط يک ساک دستي کوچک بود.تعلقات او از همه ي دنياي مادي بريده شده بود.در دوران نبرد خيلي کم غذا ميخورد، ميگفت: شايد بقيه ي رزمندگان همين را هم نداشته باشند. کم ميخوابيد و به واقع خودش را براي وصال آماده کرده بود.هادي در خط نبرد هم وظيفه ي روحاني بودن و مبلّغ بودن خود را رها نميکرد. در آنجا هم، وظيفه ي هر کس را به آنها متذکر ميشد.زماني هم كه احتياج بود در كار تداركات و رساندن آب و آذوقه كمك ميكرد. ۳۹ @khakriz72
راوی:شيخ محمد صبيحاوي و... من همه گونه انسان ديده ام. با افراد زيادي برخورد داشته‌ام. اما بدون اغراق ميگويم كه مثل شيخ هادي را كمتر ديده ام.انسان مؤمن، صالح، عابد، زاهد،متواضع، شجاع و... او براي جمع ما خير محض بود.اين سخنان، نه به خاطر اين است كه او شهيد شده، ما شهيد زياد ديده ايم.اما هادي انسان ديگري بود.به همه ي دوستان روش ديگري از زندگي را آموخت.او انسان بزرگي بود،به خاطر اينكه دنيا در چشمش كوچك بود.به همين خاطر در هر جمعي وارد ميشد خير محض بود.بسياري از روزها را روزه‌دار بود، اما دوست نداشت كسي بداند. از خنده زيادي به خاطر غفلت از ياد خدا گريزان بود،اما هميشه لبخند برلب داشت.تمام صفات مؤمنين را در او ميديديم.هميشه به ما كمك ميكرد. يعني هركسي را كه احتياج به كمك داشت ياري ميكرد.يكبار براي منزل خودم يك تانكر خريدم و نمي دانستم چگونه به خانه بياورم، ساعتي بعد ديدم كه هادي تانكر را روي كمرش بسته و به خانه آمد! او آنقدر در حق من برادري كرد كه گفتني نيست.بعضي روزها از او خبر نداشتيم، او مريض بود و ما بي خبر بوديم. دوست نداشت كسي بداند!از مشكلات و از امور دنيايي حرف نميزد، انگار كه هيچ مشكلي ندارد.اما ميدانستيم كه اينگونه نيست.خوب درس ميخواند و زود مطلب را ميگرفت. خوب ميفهميد. در كنار دروس حوزوي، فعاليتهاي بسياري انجام ميداد.يكبار در مسير كربلا با او همراه بودم. متواضع اما بشاش و خنده رو بود. از همه ديرتر ميخوابيد و زودتر بلند ميشد.كم خوراك و كم خواب بود. اهل عبادت و زيارت بود. وقتي به كنار حرم حضراتمعصومين علیهم السلام ميرسيد ديگر در حال خودش نبود.همه فن حريف بود. در نبرد و مبارزه، مرد ميدان جهاد و به نوعي فرمانده بود، در ديگر كارها نيز همينطور.خاكي و افتاده بود. بارها ديدم كه سيني چاي را در دست دارد و به سمت برخي نيروهاي ساده ميرود.عاشق زيارت شب جمعه در كربلا بود.وقتي هم كه شهيد شد، چهار روز پيكرش گم شده بود، البته اين حرفها بهانه است.هادي دوست داشت يك شب جمعه ي ديگر به كربلا برود كه خدا دعايش را مستجاب كرد.روز يكشنبه شهيد شد و شب جمعه در كربلا و نجف تشييع شد.درست در اولين روز فاطميه! ۴۰ @khakriz72
راوی:محمدرضا ناجي از مؤسسه ي اسلام اصيل با هادي آشنا شدم.بعد از مدتي از مؤسسه بيرون آمد و بيشتر مشغول درس بود.ما در ايام محرم در مسجد هندي نجف همديگر را ميديديم.بعد از مدتي بحران داعش پيش آمد. هادي را بيشتر از قبل ميديدم. من در جريان نمايشگاه فرهنگي با او همکاري داشتم.يک روز مي خواستم به منطقه ي عملياتي بروم که هادي را ديدم. او اصرار داشت با من بيايد. همان روز هماهنگ کردم و با هادي حرکت کرديم.او خيلي آماده و خوشحال بود. انگار گمشده اش را پيدا کرده. در آنجا روي يک کاغذ نوشته بود: عاشق مبارزه با صهيونيستها هستم. من هم از او عکس گرفتم و او براي دوستانش فرستاد.بعد از چند روز راهي شهر شيعه نشين «بلد»شديم. اين شهر محاصره شده بود و تنها يک راه مواصلاتي داشت.اين مسير تحت اشراف تک تيراندازهاي داعش بود. هر کسي نميتوانست به راحتي وارد شهر بلد شود.صبح به نيروهاي خط مقدم ملحق شديم. هادي با اينکه به عنوان تصويربردار آمده بود، اما يک سلاح در دست گرفت و مشغول شد. چند تصوير معروف را آنجا از هادي گرفتيم.همانجا ديدم که هادي پيشاني بندهاي زيباي يا زهرا سلام الله علیها را بين رزمندگان پخش ميکند.آن روز در تقسيم غذا بين رزمندگان کمک کرد. خيلي خوشحال و سر حال بود. ميگفت: جبهه ي اينجا حال و هواي دفاع مقدس ما را دارد. اين بچه ها مثل بسيجيهاي خود ما هستند.هادي مدتي در منطقه ي عمليات بلد حضور داشت. در چند مورد پيشروي و حمله ي رزمندگان حضور داشت و خاطرات خوبي را از خودش به يادگار گذاشت.در آن ايام هميشه دوربين در دست داشت و مشغول فيلمبرداري و عکاسي بود.يک روز من را ديد و گفت: آنجا را ببين. يک دکل مخابراتي هست که پرچم داعش بالاي آن نصب شده.بيا برويم و پرچم را پايين بکشيم.گفتم شايد تله باشد. آنها منتظرند ببينند چه کسي به اين پرچم نزديک ميشود تا او را بزنند.در ثاني شما تجربه ي بالا رفتن از دکل داري؟ اين دکل خيلي بلند است. ممکن است آن بالا سرگيجه بگيري. خلاصه راضي شد که اين کار را انجام ندهد.عمليات بلد تمام شد و اين شهر آزاد شد. هادي تقاضاي اعزام به سامرا داشت. رفتم و کار اعزام او را انجام دادم. با او راهي منطقه ي سامرا شده و به زيارت رفتيم.سه روز بعد با هم به يک منطقه ي درگيري رفتيم. منطقه تحت سيطره ي داعش بود. من و برخي رزمندگان، خيلي سرمان را پايين گرفته بوديم. واقعاً ميترسيديم.هادي شجاعانه جلو ميرفت و فرياد ميزد:التخاف، التخاف ماکوشيئ ... نترس، نترس چيزي نيست.ما آنقدر جلو رفتيم که به دشت باز رسيديم. از صبح تا عصر در آنجا محاصره شديم. خيلي ترس داشت. نميدانستيم چه کنيم اما هادي خيلي شاد بود! به همه روحيه ميداد.عصر بود که راه باز شد و برگشتيم. از آنجا با هم راهي بغداد شديم. بعد هم نجف رفتيم و چند روز بعد هادي به تنهايي راهي سامرا شد.ما از طريق شبکه هاي اجتماعي با هم در ارتباط بوديم. يک شب وقتي با هادي صحبت ميکردم گفت: اينجا اوضاع ما بحراني است! من امروز در يک قدمي شهادت بودم.او ادامه داد: يک انتحاري پشت سر ما در ميان نيروها منفجر شد. من بالاي پشت بام خانه بودم که بلافاصله يک انتحاري ديگر در حياط خانه خودش را منفجر کرد و...چند روز بعد هادي به نجف برگشت. زياد در شهر نماند و به منطقه ي مقداديه رفت. از آنجا هم راهي سامرا شد.دو تن از دوستانم با او رفتند. دوستان من چند روز بعد برگشتند.با هادي تماس گرفتم و گفتم: کي برميگردي؟گفت: ان‌شاءالله مصلحت ما شهادت است!من هم گفتم اين هفته پيش شما ميآيم تا با هم فيلم و عکس بگيريم.اما چند روز بعد روز دوشنبه بود که از دوستان شنيدم که هادي شهيد شده. ۴۱ @khakriz72
راوی:حاج باقر شيرازي چند روزي بود كه هادي را نميديدم. خبري از او نداشتم. نميدانستم براي جنگ با داعش رفته. در مسجد هندي همه از او تعريف ميكردند؛ از اخلاق خوب، لب خندان و مهمتر اينكه با لوله كشي آب، در منزل بيشتر مردم، يك يادگار از خودش گذاشته بود.يكي دو بار هم به او زنگ زدم. اما برنداشت. توي گوشي نام او را به عنوان «ابراهيم تهراني» ثبت كرده بودم. خودش روز اول گفته بود من را ابراهيم صدا كنيد. بچه ي تهران هم بود.براي همين شد ابراهيم تهراني.تا اينكه يك روز به مسجد آمد. خوشحال شدم و سلام و عليك كرديم.گفتم: ابراهيم تهروني كجايي نيستي؟ميدانستم در حوزه ي علميه هم او را اذيت كرده اند. او با دوچرخه به حوزه و براي كلاس ميرفت، اما برخي افراد با اين كار مخالفت ميكردند.با اينكه درس و بحث او خوب بود و حسابي مشغول مطالعه بود، اما چون در كنار درس مشغول لوله كشي بود،بعضيها ميگفتند يك طلبه نبايد اين كارها را انجام دهد! خلاصه آن روز كمي صحبت كرديم.من فهميدم كه براي جهاد به نيروهاي حشدالشعبي ملحق شده.آن روز در خلال صحبتها احساس كردم در حال وصيت كردن است. نام دو سيد روحاني را برد و گفت: من به دلايلي به اين دو نفر كم محلي كردم. از طرف من از اين دو نفر حلاليت بطلب.بعد يكي از اساتيد خودش را نام برد و گفت: اگر من بر نگشتم، حتماً از فلاني حلاليت بطلب.نميخواهم كينه اي از كسي داشته باشم و نميخواهم كسي از من ناراحت باشد.ميدانستم آن شيخ يك بار به مقام معظم رهبري توهين كرده بود و ...او همينطور وصيت كرد و بعد هم رفت.يك پيرمرد نابينا در محل داشتيم كه هادي با او رفيق بود. او را تر و خشك ميكرد. حمام ميبرد و...هميشه هم او را با خودش به مسجد ميآورد. هادي سراغ او رفت و با هم به مسجد آمدند.بعد از نماز بود كه ديگر هادي را نديدم. تا اينكه هفته ي بعد يكي از دوستان به مسجد آمد و خبر شهادت او را اعلام كرد.من به اعلاميه ي او نگاه كردم. تصوير خودش بود اما نوشته بود: شيخ هادي ذوالفقاري. اما من او را به نام ابراهيم تهراني ميشناختم.بعدها شنيدم كه يكي از دوستان شهيد او «ابراهيم هادي» نام داشت و هادي به او بسيار علاقه‌مند بود.خبر را در مسجد اعلام كرديم. همه ناراحت شدند. پيكر هادي چند روز بعد به نجف آمد. همه براي تشييع او جمع شدند.وقتي من در خانه گفتم كه هادي شهيد شده، همه ي خانواده ي ما ناراحت شدند. همسرم گفت: ميخواهم به جاي مادرش كه در اينجا نيست در تشييع اين جوان شركت كنم.بسيار مراسم تشييع با شكوهي برگزار شد. من چنين تشييع با شكوهي را كمتر ديده ام. پيكر او در همه ي حرمين طواف داده شد و اينگونه با شكوه در ابتداي وادي السلام به خاك سپرده شد.از آن روز تا حاال هيچ روزي نيست كه در منزل ما براي شيخ هادي فاتحه خوانده نشود.هميشه به ياد او هستيم. لوله كشي آب منزل ما يادگار اوست.يادم نميرود. يك هفته بعد از شهادت خوابش را ديدم.در خواب نميدانستم هادي شهيد شده. گفتم: شما كجايي، چي شد، نيستي؟لبخندي زد و گفت: الحمدالله به آرزوم رسيدم. ۴۲ @khakriz72
اين اواخر كمتر حرف ميزد. زماني كه از تهران برگشته بود بيشتر مشغول خودسازي بود. از خودش كمتر ميگفت. به توصيه هاي كتب اخلاقي بيشتر عمل ميكرد.هادي عبادتها و مسائل ديني را به گونه اي انجام ميداد كه در خفا باشد.كمتر كسي از حال و هواي او در نجف خبر داشت. او سعي ميكرد خلوت خود را با مولاي متقيان اميرالمؤمنين علیه السلام حفظ كند.هادي حداقل هر هفته با تهران و دوستان و خانواده تماس ميگرفت و با آنها بگوبخند داشت، اما در روزهاي آخر تغييرات خاصي در او ديده ميشد. شماره ي همراه خود را عوض كرد.آخرين بار با يكي از دوستانش تماس گرفت. هادي پس از صحبتهاي معمول به او گفت: نميخواي صداي من رو ضبط كني؟! ديگه معلوم نيست بتوني با من حرف بزني! به يكي از دوستان طراح هم گفته بود: من چهره ي جذاب و خوبي ندارم،اگه توانستي يه طرح قشنگ از عكسهاي من آماده كن! بعدها به درد ميخوره!با اينكه بارها در عملياتهاي گروههاي مردمي از طرف سپاه بدر عراق شركت كرده بود، اما وصيتنامه اش را قبل از آخرين سفر نوشت!درست در روز 19 بهمن 1393 ،يعني يك هفته قبل از شهادت.وصيتنامه ي كاملي نوشت كه توصيه هاي بسيار خوبي در آن داشت.عجيب اينكه بيشتر درخواستهايي را كه او در وصيتنامه آورده بود به طرز عجيبي اجرا شد.او بعد از تكميل وصيتنامه راهي مقرّ نيروهاي مردمي شد. آنقدر عجله داشت كه سجاده اش در اتاقش همينطور باز ماند! بعد هم با دوستانش عازم سامرا گرديد.آنها در عمليات پاكسازي مناطق اطراف سامرا و ديگر مناطق حضور فعال داشتند.نيروهاي مردمي در چند عمليات قبلي با كمك مشاوران ايراني توانسته بودند مناطق مهمي نظير جرف الصخر را از دست داعش پاكسازي كنند.هادي به همراه ديگر مدافعان حرم، حدود بيست کيلومتر جلوتر از حرم عسکريين در سنگرها حضور داشتند.آنها بيشتر شبها را به حرم ميآمدند و آنجا ميخوابيدند.هادي هم كه موقعيت خوبي پيدا كرده بود، از فضاي معنوي حرمين سامرا به خوبي استفاده ميكرد ۴۳ @khakriz72
راوی:سيد روح‌الله ميرصانع هادي سه بار براي مبارزه با داعش راهي منطقه ي سامرا شد. او با نيروهاي حشدالشعبي همكاري نزديكي داشت. دفعه ي اول حدود بيست روز طول كشيد و كسي خبر نداشت. چند بار به او زنگ زدم اما حرف خاصي نميزد. نميگفت كه كجا رفته،تا اينكه برگشت و تعريف كرد كه در مناطق نبرد با داعش مشغول مبارزه بوده.بار دوم زمان كمتري را در مناطق درگيري بود. وقتي به نجف برگشت، به منزل ما آمد. خيلي خوشحال شدم. به هادي گفتم: چه خبر؟ توي اون مناطق چي كار ميكني؟! هادي ميگفت: خدا ما رو براي جهاد آفريده، بايد جلوي اين آدمهاي از خدا بيخبر بايستيم.بعد ياد ماجرايي افتاد و گفت: اين دفعه نزديك بود شهيد بشم، اما خدا نخواست!با تعجب پرسيدم: چطور؟!هادي گفت: توي سامرا مشغول درگيري بوديم. نيروهاي انتحاري داعش قصد داشتند با فريب نيروهاي ما خودشان را به محدوده ي حرم برسانند.در يكي از روزهاي درگيري، يكي از نيروهاي داعش خودش را تا نزديك حرم رساند اما يكباره لو رفت!چند نفر به دنبال او رفتند و اين نيروي انتحاري وارد يك ساختمان شد. ما محاصره اش كرديم. من سريع به دنبال او وارد ساختمان شدم.آن نيروي داعشي موضع گرفته بود و مرتب شليك ميكرد. اما در واقع محاصره بود اگر از پشت ديوار بيرون ميآمد، به درك واصل ميشد. بعد از چند دقيقه گلوله هاي من تمام شد و آرام از ساختمان بيرون آمدم.يكي از دوستان من وارد ساختمان شد و من بيرون ايستادم.چند دقيقه بعد دوست من داد زد: خشاب برسون ... خشاب را برداشتم و آماده شدم كه وارد ساختمان شوم. يكباره صداي مهيب انفجار من را به گوشه اي پرت كرد. عامل انتحاري داعش كه فهميده بود نیروهای ما گلوله ندارند از مخفيگاه خودش بيرون آمد و خودش را به نیروهای ما رساند و بلافاصله خودش را منفجر كرد ...چند لحظه بعد وارد ساختمان شدم. من فقط چند ثانيه با شهادت فاصله داشتم. زنده ماندن من خيلي عجيب بود. ديوارهاي داخل ساختمان خراب شده و خون شهداي ما به در و ديوار پاشيده بود. پيكرهاي پاره پاره ي شهدا همه جا ريخته بود. ۴۴ @khakriz72
شكستهاي پي درپي باعث شده بود كه توان نظامي داعش كم شود. آنها در چنين مواقعي به سراغ نيروهاي انتحاري رفته و يا اينكه خود را در ميان زنان و كودكان مخفي ميكنند.آن روز هم نيروهاي مردمي بلافاصله با خودروهاي مختلف به سوي مناطق درگيري اعزام شده و با پشتيباني سلاحهاي سنگين مشغول پيشروي و پاكسازي مناطق مختلف بودند.نزديك ظهر روز يكشنبه 26 بهمن 1393 بود كه هادي به همراه ديگر دوستان و فرماندهان عملياتي، پس از ساعتي جنگ و گريز، به روستاي مکيشفيه در بيست كيلومتري سامرا وارد شدند.ساختمان كوچكي وجود داشته كه بيست نفر از نيروهاي عراقي به همراه هادي به داخل آن رفته تا هم استراحت كنند و هم براي ادامه كار تصميم بگيرند.بقيه ي نيروها نيز در اطراف روستا حالت تدافعي داشته و شرايط دشمن را تحت نظر داشتند. درگيريها نيز به طور پراكنده ادامه داشت.هنوز چند دقيقه اي نگذشت كه يك بولدوزر از سمت بيرون روستا به سمت سنگرهاي نيروهاي مردمي حركت كرد. بدنه ي اين بولدوزر با ورقهاي آهن پوشيده شده و حالت ضد گلوله پيدا كرده بود.به محض اينكه از اولين سنگر عبور كرد نيروها فرياد زدند: انتحاري،انتحاري، مواظب باشيد... درست حدس زده بودند. اين خودرو براي عمليات انتحاري آماده شده بود. چند نفر از نيروهاي مردمي با شليك آرپي جي قصد انفجار بولدوزر را داشتند.برخي ميخواستند راننده را بزنند اما هيچ كدام ممكن نشد! حتي گلوله ي آرپي جي روي بدنهي آن اثر نداشت.يكي از رزمندگان که مجروح شده و در مسير بولدوزر قرار داشت ميگويد: اين خودرو به سمت ما آمد و ما از مسيرش فاصله گرفتيم، بلافاصله فهميديم كه اين بولدوزر انتحاري است! هر چه تيراندازي كرديم بيفايده بود.فاصله ي ما با هادي ذوالفقاري و ديگر دوستان زياد بود. يكباره حدس زديم كه خودرو به سمت آنها ميرود.هر چه که داد و فرياد کرديم، صدايمان به گوش آنها نرسيد. صداي بولدوزر و گلوله ها مانع از رسيدن صداي ما ميشد.هادي و دوستان رزمنده اي كه در آنجا جمع شده بودند، متوجه صداي ما نشدند.لحظاتي بعد صداي انفجاري آمد كه زمين و زمان را لرزاند! صدها كيلو مواد منفجره، براي لحظاتي آسمان را سياه كرد.وقتي به سراغ آن ساختمان رفتيم، با يك مخروبه ي كوچك مواجه شديم!انفجار به قدري عظيم بود كه پيكرهاي شهدا نيز قادر به شناسايي نبود.خبر شهادت بهترين دوستانمان را شنيديم. جنگ است ديگر، روزي شهادت دارد و روزي پيروزي، البته براي انسان مؤمن،شهادت هم پيروزي است.روز بعد خبر رسيد كه هادي ذوالفقاري مفقود شده و پيكري از او به جانمانده!همه ناراحت بودند. نميدانستيم چه كنيم. لذا به دوستان ايراني هادي هم خبر رسيد كه هادي مفقودالجسد شده.خبر به ايران رسيد. برخي از دوستان گفتند: از نمونه ي خون مادر هادي براي آزمايش DNA استفاده شود تا بلكه قسمتي از پيكر هادي مشخص گردد.نيروهاي عراقي بسيار ناراحت بودند. لب خندان و چهره ي دوستداشتني اين طلبه ي رزمنده هيچ گاه از ذهن ما پاك نميشد.پس از مدتي اعلام شد كه با شناسايي برخي پيكرها فقط شش نفر از جمله هادي مفقود شده‌اند. از هادي هم فقط لاشه ي دوربين عكاسي اش باقي مانده بود.تا اينكه خبر دادند پيكر شهيدي با چنين مشخصات از اطراف روستا كشف و به بغداد منتقل شده.سيد کاظم که مشخصات را شنيد بلافاصله گفت احتمالا هادی است.خودش به بغداد رفت و او را شناسايي كرد.در اصل پيکر هادي ذوالفقاري بر اثر انفجار پرت شده بود.يک نفر در حال عبور از معرکه پيکر او را مي بيند و پلاک را براي اطلاع خبر شهادت برميدارد.بدن شهيد بي پلاک آنجا ميماند. تا اينکه او را به بغداد انتقال ميدهند. ۴۶ @khakriz72
راوی:محمدرضا ناجي قرار بود براي تصويربرداري به هادي و دوستان ملحق شويم. روز يکشنبه نتوانستم به سامرا بروم. هر چقدر هم با هادي تماس گرفتم تماس برقرار نميشد.تا اينکه فردا يکي از دوستان از سامرا برگشت.سلام کردم و گفتم: چه خبر از بچه ها؟گفت: براي شيخ هادي دعا کن.ترسيدم و گفتم: چرا؟ مگه زخمي شده؟ دوست من بدون مکث گفت: نه شهيد شده. همانجا شوکه شدم و نشستم. خيلي حال و روز من به هم ريخت.نميدانستم چه بگويم.آنقدر حالم خراب شد که حتي نتوانستم بپرسم چطور شهيد شده.براي ساعاتي فقط فکر هادي بودم.ياد صحبتهاي آخرش. من شک نداشتم هادي از شهادت خودش خبر داشت.به دوستم گفتم: شيخ هادي به عشقش رسيد. او عاشق شهادت بود.بعد حرف از نحوه ي شهادت شد. او گفت که در جريان يک انفجار انتحاري در شمال سامرا، پيکر هادي از بين رفته و ظاهراً چيزي از او نمانده!روز بعد دوربين هادي را آوردند. همين که دوربين را ديديم همه شوکه شديم!لنز دوربين پر از آب شده و خود دوربين هم کاملا منهدم شده بود. با ديدن اين صحنه حتي کساني که هادي را نميشناختند، فهميدند که چه انفجار مهيبي رخ داده.از طرفي همه ي دوستان ما به دنبال پيکر شيخ هادي بودند. از هر کسي که در آن محور بود و سؤال ميکرديم، نميدانست و ميگفت: تا آخرين لحظه که به ياد ما ميآيد، هادي مشغول تهيه ي عکس و فيلم بود. حتي از لودر انتحاري که به سمت روستا آمد عکس گرفت.من خيلي ناراحت بودم. ياد آخرين شبي افتادم که با هادي بودم. هادي به خودش اشاره کرد و به من گفت:برادرت در يک انفجار تکه‌تکه ميشه! اگر چيزي پيدا کرديد، در نزديکترين نقطه به حرم امام علي علیه‌السلام دفنش کنيد.نميدانستم براي هادي چه بايد کرد. شنيدم که خانواده ي او هم از ايران راهي شده اند تا براي مراسم او به نجف بيايند.سه روز از شهادت هادي گذشته بود. من يقين داشتم حتي شده قسمتي از پيکر هادي پيدا ميشود؛ چون او براي خودش قبر آماده کرده بود.همان روز يکي از دوستان خبر داد در فرودگاه نظامي شهر المثني، يک کاميون يخچال دار مخصوص حمل پيکر شهدا قرار دارد. پيکر بيشتر اين شهدا از سامرا آمده.در ميان آنها يک جنازه وجود دارد که سالم است اما گمنام! او هيچ مشخصه اي ندارد، فقط در دست راست او دو انگشتر عقيق است. تا اين را گفت يکباره به ياد هادي افتادم. با سيد و ديگر فرماندهان صحبت کردم. همان روز رفتم و کاميون پيکر شهدا را ديدم.خودش بود. اولين شهيد شيخ هادي بود که آرام خوابيده بود. صورتش کمي سوخته بود اما کاملا واضح بود که هادي است؛ دوست صميمي من.بالاي سر هادي نشستم و زارزار گريه کردم. ياد روزي افتادم که با هم از سامرا به بغداد بر ميگشتيم.هادي ميگفت براي شهادت بايد از خيلي چيزها گذشت. از برخي گناهان فاصله گرفت و...بعد به من گفت: وضعيت حجاب در بغداد چطوره؟گفتم: خوب نيست، مثل تهران.گفت: بايد چشم را از نامحرم حفظ کرد تا توفيق شهادت را از دست ندهيم. بعد چفيه اش را انداخت روي سر و صورتش.در کل مدتي که در بغداد بوديم همينطور بود. تا اينکه از شهر خارج شديم و راهي نجف شديم. ۴۷ @khakriz72
راوی:مادر و برادر شهيد سه شنبه بود. من به جلسه ي قرآن رفته بودم.در جلسه ي قرآن بودم که به من زنگ زدند. پرسيدند خانه اي؟ گفتم: نه. بعد گفتند: برويد خانه کارتان داريم.فهميدم از دوستان هادي هستند و صحبتشان درباره ي هادي است، اما نگفتند چه کاري دارند.من سريع برگشتم. چند نفر از بچه هاي مسجد آمدند و گفتند هادي مجروح شده.من اول حرفشان را باور کردم. گفتم: حضرت ابوالفضل علیه السلام و امام حسين علیه السلام کمک ميکنند، عيبي ندارد. اما رفته‌رفته حرف عوض شد. بعد از دو سه ساعت همسايه ها آمدند و مادر دو تن از شهداي محل مرا در آغوش گرفتند و گفتند: هادي به شهادت رسيده. ٭٭٭ موبايل را استفاده نميکنم. اين را بيشتر فاميل و در محل کار معمولادوستانم ميدانند.آن روز چند ساعتي توي محوطه بودم. عصر وقتي برگشتم به دفتر، گوشي خودم را از توي کمد برداشتم. با تعجب ديدم که هفده تا تماس بي پاسخ داشتم!تماسها از سوي يکي دو تا از بچه هاي مسجد و دوست هادي بود. سريع زنگ زدم و گفتم:سلام، چي شده؟گفت: هيچي، هادي مجروح شده، اگه ميتوني سريع بيا ميدان آيت الله سعيدي باهات کار داريم.گوشي قطع شد. سريع با موتور حرکت کردم. توي راه کمي فکر کردم.شک نداشتم که هادي شهيد شده؛ چون به خاطر مجروحيت هفده بار زنگ نميزدند؟ در ثاني کار عجله اي فقط براي شهادت ميتواند باشد و...به محض اينکه به ميدان آيت الله سعيدي رسيدم، آقا صادق و چند نفر از بچه هاي مسجد را ديدم. موتور را پارک کردم و رفتم به سمت آنها.بعد از سلام و احوال پرسي، خيلي بي مقدمه گفتند: ميخواستيم بگيم هادي شهيد شده و...ديگه چيزي از حرفهاي آنها يادم نيست! انگار همه ي دنيا روي سر من خراب شد.با اينکه اين سالها زياد او را نميديدم اما تازه داشتم طعم برادر بودن را حس ميکردم. يکدفعه از آنها جدا شدم و آرام‌آرام دور ميدان قدم زدم. ميخواستم به حال عادي برگردم.نيم ساعت بعد دوباره با دوستان صحبت کرديم و به مادرم خبر داديم. روز بعد هم مقدمات سفر فراهم شد و راهي نجف شديم.هادي در سفر آخري که داشت خيلي تلاش کرد تا مادرمان را به نجف ببرد،رفت از پدرمان رضايتنامه گرفت و گذرنامه را تهيه کرد، اما سفر به نجف فراهم نشد. حالا قسمت اينطور بود که شهادت هادي ما را به نجف برساند.ما در مراسم تشييع و تدفين هادي حضور داشتيم. همه ميگفتند که اين شهيد همه چيزش خاص است. از شهادت تا تشييع و تدفين و... ۴۸ @khakriz72