eitaa logo
خالدین
735 دنبال‌کننده
413 عکس
176 ویدیو
2 فایل
🔸«گروه خالدین»🔸 آدرس سایت و آپارات: 🌐https://khaledin.com https://www.aparat.com/khaledin_com ارتباط با پشتیبان : @tahoor110
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید مدافع حرم ، هادی ذوالفقاری 🔸 @khaledin_com 🔸 .╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
شهید مدافع حرم ، هادی ذوالفقاری 🔸 @khaledin_com 🔸 .╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
🌹🌹🌹🌹 لبخند هادی باعث میشد درد هایش نمایان شود 🌹🌹 به روایت دوست شهید 🌹 لباس پلنگی نو و بسیار زیبایی پوشیده بود . موتورش را تمیز کرد . گفتم : هادی جان کجا ؟ مگه میخوای بری عملیات ؟ یکی دیگه از بچه ها گفت : این لباس کماندویی رو از کجا آوردی ؟ نکنه خبرایی هست و ما نمیدونیم ؟ خندید و گفت : امروز میخوان جلوی دانشگاه تجمع کنند . بچه های بسیج آماده باش هستند . ما هم باید از طریق بسیج کار کنیم . این وظیفه ی ماست . گفتم مگه نمیخوای بری سر کار ؟ با این کارهایی که تو میکنی اخراجت میکنن! لبخندی زد و گفت : کار رو برای وقتی میخوایم که کشور توی امنیت باشه . و کسی در مقابل نظام قرار نگیره . بعد به من گفت : برو سریع حاضر شو که داره دیر میشه . رفتیم سمت میدان انقلاب . یک مقری بود که نیروهای بسیج در آن مستقر بودند . قرار بود به آنجا رفته و پس از گرفتن تجهیزات منتظر دستور باشیم . در طی مسیر یک باره به مقابل دانشگاه رسیدیم که درست در همان موقع جسارت اغتشاشگران به رهبر معظم انقلاب آغاز شد . هادی وقتی این صحنه را دید دیگر نتوانست تحمل کند . به من گفت : همین جا بمون . سریع پیاده شد و دوید به سمت درب اصلی دانشگاه . من همینطور داد میزدم: هادی برگرد .توتنهایی میخوای چیکار کنی ؟ هادی .. هادی … اما انگار حرف های من را نمیشنید . چشمانش را اشک گرفته بود . به اعتقادات او جسارت میشد و نمی توانست تحمل کند . همینطور که هادی به سمت درب دانشگاه می دوید یکباره آماج سنگ ها قرار گرفت . من از دور او را نگاه می کردم . میدانستم که هادی بدن ورزیده ای دارد و از هیچ چیز هم نمیترسد . اما آنجا شرایط بسیار پیچیده بود . همین که به درب دانشگاه نزدیک شد یک پاره آجر محکم به صورت و زیر چشم او اصابت کرد . من دیدم که هادی یک دفعه سر جای خودش ایستاد . میخواست حرکت کند اما نمیتوانست . خواست برگردد که روی زمین افتاد . از شدت ضربه ای که به صورتش خورده بود ، نمیتوانست روی پا بایستد . سریع به عقب او دویدم . هرطور بود در زیر بارانی از سنگ و چوب هادی را به عقب آوردم . خیلی درد میکشید . اما ناله نمیکرد . زخم بزرگی روی صورتش ایجاد شده بود و همه ی صورت و لباسش غرق در خون بود . هادی چنان دردی داشت که با آن همه صبر ، باز به خود میپیچید ودر حال بی هوش شدن بود . سریع او را به بیمارستان منتقل کردیم . چند روزی در یکی از بیمارستان های خصوصی تهران بستری بود . آنجا هم حرفی از فتنه و اتفاقی که برایش افتاده بود نزد . آن ضربه آن قدر محکم بود که بخش هایی از صورت هادی چندین روز بی حس بود . شدت ضربه باعث شد که گونه ی او شکافته شد و تا زمان شهادت وقتی هادی لبخند میزد ، جای این زخم بر صورتش قابل مشاهده بود . خانه هم نرفت و در پایگاه بسیج میخوابید تا خانواده نگران نشوند . اما هر روز تماس میگرفت تا آنها نگران سلامتی اش نباشند . هادی هیچ وقت از فعالیت های خودش در ایام فتنه حرفی نزد اما همه دوستان میدانستند که او به تنهایی مانند یک اکیپ نظامی عمل میکند . 🔸 @khaledin_com 🔸 .╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
شهید مدافع حرم ، هادی ذوالفقاری 🔸 @khaledin_com 🔸 .╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
شهید محمد هادی ذوالفقاری 🔸 @khaledin_com 🔸 .╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
🌹🌹🌹🌹 🌹🌹 مُهرِ قبولی اعمال هادی 🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 به روایت حجه الاسلام سمیعی هادی در مورد کارهایی که انجام می داد خیلی‌ تودار بود. از کارهایش حرفی نمی زد. بیشتر این مطالب را بعد از شهادت هادی فهمیدیم. وقتی هادی شهید شد و برای هادی مراسم گرفتیم اتفاق عجیبی افتاد. من در کنار برادر آقا هادی در مسجد بودم. یک خانمی آمد و همینطور به تصویر شهید نگاه می کرد و اشک می ریخت. کسی هم او را نمی شناخت. بعد جلو آمد و گفت: با خانواده شهید کار دارم. برادر شهید جلو رفت. من فکر کردم از بستگان هادی است، اما برادر شهید هم او را نمی شناخت. این خانم رو به برادر هادی کرد و گفت: چند سال قبل، ما اوضاع مالی خوبی نداشتیم. خیلی گرفتار بودیم. برادر شما خیلی به ما کمک کرد. برای ما عجیب بود. همه جور از هادی شنیده بودیم اما نمی دانستیم مخفیانه این خانواده را تحت پوشش داشته. کارهای او مرا یاد حدیث امام کاظم(ع) در بحار الانوار، انداخت که فرمودند: همانا مُهر قبول اعمال شما، برآوردن نیازهای برادرانتان و نیکی کردن به آنان در حد توانتان است و الا (اگر چنین نکنید)، هیچ عملی از شما پذیرفته نمی شود. منبع : کتاب پسرک فلافل فروش 🔸 @khaledin_com 🔸 .╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
شهید مدافع حرم ، هادی ذوالفقاری 🔸 @khaledin_com 🔸 .╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
🌹🌹🌹🌹 یک پاکت پر از پول نقد برای هادی 🌹🌹🌹🌹 به روایت حاج باقر شیرازی یکبار با هادی ذوالفقاری بحث کردم که چرا برای کار لوله کشی پول نمی گیری؟ خب نصف قیمت دیگران بگیر تو هم خرج داری . هادی خندید و گفت خدا خودش میرسونه . سرش داد زدم و گفتم یعنی چی خدا خودش میرسونه ؟ با لحنی تند گفتم بالاخره ما هم بچه آخوند هستیم و این روایت ها را شنیده ایم اما آدم باید برای کار و زندگي اش برنامه ریزی کند . تو پس فردا میخواهی زن بگیری . هادی لبخند زد و گفت : آدم برای رضای خدا باید کار کند. اوستا کریم هم هوای ما را دارد . هر وقت احتیاج داشتیم برایمان میفرستد . من فقط نگاهش می کردم یعنی که حرفت را قبول ندارم . هادی هم مثل همیشه فقط می خندید. بعد مکثی کرد و ماجرای عجیبی را برایم تعریف کرد . باور کنید هربار یاد این ماجرا می افتم حال من عوض می شود . آن شب هادی گفت : یک شب تو همین نجف مشکل مالی پیدا کردم و خیلی به پول احتیاج داشتم . آخرشب مثل همیشه رفتم توی حرم و مشغول زیارت شدم . اصلا هم حرفی درباره‌ی پول با مولا نزدم . همین که به ضریح چسبیدم یک آقایی به سرشانه ی من زد و گفت آقا این پاکت مال شماست. برگشتم و دیدم یک آقای روحانی پشت سر من ایستاده . او را نمی شناختم . بعد هم بی اختیار پاکت را گرفتم . هادی مکثی کرد و ادامه داد بعد از زیارت راهی منزل شدم . در خانه پاکت را باز کردم. با تعجب دیدم مقدار زیادی پول نقد داخل آن پاکت است . هادی دوباره به من نگاه کرد و گفت : همه چیز زندگی من و شما دست خداست. من برای این مردم ضعیف ولی با ایمان کار میکنم . خدا هم هروقت احتیاج داشته باشم برایم میگذارد توی پاکت و می فرستد . خیره شدم توی صورتش . من می خواستم او را نصیحت کنم اما او واقعیت اسلام را به من یاد داد . واقعا توکل عجیبی داشت ‌. او برای رضای خدا کار کرد . خدا هم جواب اعمال خالص او را به خوبی داد . بعدها شنیدم که همه از این خصلت های هادی تعریف می کردند . 🔸 @khaledin_com 🔸 .╰━━━━🌹🌹━━━━╯.
🌹🌹🌹🌹 🌹🌹 خرّمشهر را خدا آزاد کرد 🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 اخلاص او زبانزد رفقا بود. اگر کسی از او تعریف می کرد، خیلی بدش می آمد. وقتی که شخصی از زحمات او تشکر می کرد، می گفت: خرمشهر را خدا آزاد کرد یعنی ما کاری نکرده ایم. همه کاره خداست و همه کارها برای خداست. حال و هوا و خواسته‌هایش مثل جوانان هم‌سن و سالش نبود. دغدغه‌مندتر و جهادی‌تر از دیگر جوانان بود. انرژی‌اش را وقف بسیج و کار فرهنگی و هیئت کرده بود. در آخر راهی جز طلبگی در نجف پاسخگوی غوغای درونش نشد. من شنیدم که دوستانش می‌گفتند: هادی این سالهای آخر، وقتی ایران می آمد بارها روی صورتش چفیه می‌انداخت و می‌گفت: اگر به نامحرم نگاه کنیم راه شهادت بسته می‌شود. برای همین اینکار را می‌کرد تا چشمش به نامحرم نخورد. 🔸 @khaledin_com 🔸 .╰━━━━🌹🌹━━━━╯.