eitaa logo
تبلیغ مجازی حجت الاسلام خلیلیان
81 دنبال‌کننده
56.4هزار عکس
36.1هزار ویدیو
491 فایل
تبلیغ در فضای مجازی ماه مبارک رمضان 1342 1400 ه.ش) حجت الاسلام خلیلیان آدرس کانال: @khalilian_tabligh ارتباط با ادمین: Eitaa.ir/Majid_khalilian
مشاهده در ایتا
دانلود
حکایت مسافران دنیا در روز حسرت میگویند در قدیم کاروانی در دل شبی تاریک که چشم چشم را نمی‌دید، به بیابانی رسید و بنا شد تا روشن‌شدن هوا در آنجا توقف کند. قافله‌سالار باتجربه که با راه و جزئیات آن آشنایی کامل داشت، مرتباً به مسافران تاکید می‌کرد که زمین این بیابان پوشیده از گیاهانی است که بوی خوشی دارند. از طرفی این بیابان پُر از سنگ‌های ریز و درشت نیز می‌باشد. تا جایی که در توان دارید از سنگ‌ها جمع‌آوری کنید، اما مبادا از گیاهان چیزی بردارید، چراکه به‌زودی با فواید سنگ‌ها و مضرات گیاهان آشنا خواهید شد! مدت اقامت ما کوتاه و غیرقابل‌برگشت خواهد بود، لذا تا می‌توانید از این فرصت استفاده کنید. در این بین گروهی به سفارش قافله‌سالار عمل نموده و با پرهیز از جمع‌آوری گیاهان خوشبو، شروع به گِردآوری سنگ‌های کوچک و بزرگ کردند. اما در مقابل، عده‌ای هم با این توجیه که حمل سنگ‌ها مشکل بوده، از برداشتن سنگ خودداری و در عوض به کندن گیاهان خوشبو مشغول شدند. پس از گذشت ساعتی، طوفانی شدید وزیدن گرفت. قافله‌سالار برای رسیدن به اولین کاروانسرا، ناچار شد حرکت کاروان را شروع کند. او در اواخر شب مجبور شد کاروان را از روی پلی طولانی که روی رودخانه‌ای خروشان ساخته شده بود، عبور دهد. دقایقی بعد از عبور آخرین نفر، از شدت طوفان پل بزرگ در هم شکسته و فروریخت. با عبور کاروان از پل، به‌تدریج از تاریکی هوا کاسته شده و دیوارهای کاروانسرا نیز از دور نمایان می‌گشت. آنچه در این میان عجیب بود، صدای همهمه و ناله کاروانیان بود که با روشن‌شدن تدریجی هوا، بلند و بلندتر می‌شد! با ورود کاروان به کاروانسرا و روشن‌شدن کامل هوا، فریاد مسافران به اوج خود رسید. قضیه از این قرار بود که با روشن‌شدن هوا، معلوم شد سنگ‌هایی که قافله‌سالار به جمع‌آوری آن توصیه کرده بود، جواهرهای ارزشمندی بوده است. علت ناله و حسرت افرادی که از آن سنگ‌ها برنداشته بودند، مشخص بود، اما وقتی از دلیل حسرت کاروانیانی که به‌همراه خود سنگ داشتند، سوال شد، در پاسخ گفتند افسوس می‌خوریم که چرا به برداشتن همین مقدار از این جواهرات بسنده کردیم! دلیل دیگر ناراحتی و حسرت بسیاری از مسافران کاروان این بود که متوجه شده بودند گیاهان خوش‌بویی که به‌همراه دارند، نوعی گیاه سمی بوده که به‌محض برخورد با دستشان آنان را مسموم کرده است! در واقع تمام کاروانیان از افسوس اینکه چرا به توصیه‌های قافله‌سالار عمل نکرده یا به‌طور کامل آن سفارشات را عملی نساخته بودند، فریاد واحَسرتا سر داده بودند! آری عزیزان، حکایت این داستان حکایت دنیا و آخرت ماست! دنیا به‌منزله آن بیابان تاریک، قافله‌سالار به‌منزله بزرگان دین، سنگ‌ها در حکم واجبات و کارهای نیک، گیاهان خوش‌بو به مَثابه گناهان، پل غیرقابل‌برگشت به‌منزله مرگ، و روشنایی روز به‌منزله دنیای پس از مرگ است. طبق آیات مبارکه قرآن، یکی از اسامی روز قیامت، «یوم‌الحسرة» یعنی روز اندوه، افسوس و پشیمانی است. تا فرصت داریم از غنیمت‌های دنیا که همان واجبات و کارهای خوب است، بهره‌مند شده و فریب ظاهر جذاب گناهان را نخوریم که پشیمانی سودی نخواهد داشت. ‌‌‌‌ 💯خواندنی ترین حکایتهای قدیمی
داستان ضرب المثل هنوز دو قورت و نیمش باقیه حضرت سلیمان بعد از مرگ پدرش داود به رسالت و پادشاهی رسید پس از خداوند خواست که همه جهان و موجودات آن و همه زمین و زمان و عناصر چهارگانه و جن و پری را بدو بخشد. چون حکومت جهان بر سلیمان مسلم شد روزی از پیشگاه قادر مطلق خواست که اجازه دهد تمام جانداران را به صرف یک وعده غذا دعوت کند. حق تعالی او را از این کار بازداشت و گفت: رزق و روزی تمام جانداران عالم با اوست و سلیمان از عهده این کار بر نخواهد آمد؛ بهتر است زحمت خود زیاد نکند. ولی سلیمان بر اصرار خود افزود و استدعای وی مورد قبول واقع شد و خداوند به همه موجودات زمین فرمان داد تا فلان روز به ضیافت بنده محبوب من بروید. سلیمان هم بی درنگ به افراد خود دستور داد تا آماده تدارک طعام برای روز موعود شوند. وی در کنار دریا جایگاه وسیعی ساخت و دیوان هم انواع غذاهای گوناگون را در هفتصد هزار دیگ پختند. چون غذاها آماده شد سلیمان بر تخت زرینی نشست و علمای اسرائیل نیز دور تا دور او نشسته بودند از جمله آصف ابن برخیا وزیر کاردان وی. آنگاه سلیمان فرمان داد تا جمله موجودات جهان برای صرف غذا حاضر شوند. ساعتی نگذشت که ماهی عظیم الجثه از دریا سر بر آورد و گفت: خدای تعالی امروز روزی مرا به تو حواله کرده است بفرمای تا سهم مرا بدهند... سلیمان گفت: این غذاها آماده است مانعی وجود ندارد و هر چه میخواهی بخور. ماهی به یک حمله تمام غذاها و خوراکیهای آماده شده را بلعید و گفت: یا سلیمان سیر نشدم غذا میخواهم؟ سلیمان چشمانش سیاهی رفت و گفت: مگر رزق روزانه تو چقدر است؟ این طعامی بود که برای تمام جانداران عالم مهیا کرده بودم؟ ماهی عظیم الجثه در حالی که از گرسنگی نای دم زدن نداشت به سلیمان گفت: خداوند عالم روزی مرا روزی سه بار و هر دفعه سه قورت تعیین کرده است؛ الان من نیم قورت خورده ام و دو قورت و نیم دیگر باقی مانده که سفره تو برچیده شد. سلیمان از این سخن مبهوت شده و به باری تعالی گفت: پروردگارا توبه کردم به درستی که روزی دهنده خلق فقط توئی .... 📘ریشه های تاریخی امثال و حکم دهخدا
🔸جوانی تصمیم گرفت از دختر موردپسندش خواستگاری کند، اما قبل از اقدام به این‌ کار، از مردم درمورد آن دخـتر جـویای معلومات شــد. 🔹مردم چنـیـن جـواب دادنـد: ایـن دخـتـر بـدنـام، بی‌ادب، بدخـو و خـشـن اسـت. 🔸آن شـخـص از تـصـمـیـم خود منـصـرف شـد، بـه خـانـه‌ برگشـت و در مـسیر راه با شـیـخ کهـن‌سالی روبه‌رو شد. 🔹شـیخ پرسید: فرزندم چه شده؟ چرا این‌قدر پریشان و گرفته‌ای؟ 🔸آن شخص قـصـه را از اول تا آخـر برای شیـخ بیان نـمـود. 🔹شیخ گفت: بـیا فرزندم من یکی از دخترانم را به عقد تو درمی‌آورم، اما قبل از آن برو و از مردم درباره‌ دخترانم پرس‌وجو کـن. 🔸شخـص رفت و از مردم محـل درمورد دختران شیخ سؤال کرد و دوباره به نزد شیخ آمد. 🔹شیخ از آن جوان پرسـید: مردم چه گفتـند؟ 🔸جوان پاسخ داد: مردم گفتند دختران شیخ، بسیار بداخـلاق، بـی‌ادب، بی‌حیا، فاسق و بی‌بندوبارند. 🔹شیخ گفت: با من به خـانه بیا! 🔸وقتی‌ آن شخص به خانه‌ شیخ رفت، به‌جز یک پیرزن، کسی را ندید و آن پیرزن، همسر شیخ بود که به‌خاطر عقیم و نازابودنـش هیچ فرزندی به دنیا نیاورده بود. 🔹زمانی‌ که آن شخص از دیدن این حالت شوکه شد، شیخ به او گفت: فرزندم! مردم به هیچ‌کسی رحم نمی‌کنند و دانسته یا ندانسته در حق دیگران هرچه و هر قِسمی که خواستند حکم می‌کنند. 💢به قضاوت مردم اعتنا نکنید؛ چون آن‌ها به حرف‌زدن و قضاوت‌کردن پشت‌سر دیگران، عادت کرده‌اند.
مرد رباخوار و عیاشی بود که هرگاه گناه می‌کرد و به او می‌گفتند: گناه نکن! می‌گفت: خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِين است، نترسید! او هرگز بندۀ خود را هر چقدر هم که بد باشد نمی‌سوزاند؛ من باورم نمی‌شود او از مادر مهربان‌تر است چگونه مرا بسوزاند در حالی که این همه در خلقت من زحمت کشیده است! روزگار گذشت و سزای عمل این مرد رباخوار پسر جوانی شد که در معصیت خدا پدر را در جیب گذاشت و به ستوه آورد تا آنجا که پدر آرزوی مرگ پسر خویش می‌کرد. گفتند: واقعا آرزوی مرگش داری؟ گفت: والله کسی او را بکشد نه شکایت می‌کنم نه بر مردنش گریه خواهم کرد. گفتند: امکان ندارد پدری با این همه حب فرزند که زحمت بر او کشیده است حاضر به مرگ فرزندش باشد. گفت: والله من حاضرم، چون مرا به ستوه آورده است و به هیچ صراط مستقیمی سربراه نمی‌شود. گفتند: پس بدان بنده هم اگر در معصیت خدا بسیار گستاخ شود، خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ از او به ستوه می‌آید و بر سوزاندن او هم راضی می‌شود‌. 📖 قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ (17 - عبس) مرگ بر اين انسان، چقدر كافر و ناسپاس است؟
مرام مردی بازاری خلافی کرد و حاکم او را به زندان انداخت. زنش پیش یکی از یارانش رفت و گفت چرا نشسته ای؟ دوستت پنج سال به محبس افتاده! برخیز و مرامی به خرج بده ! مرد هم خراب مرام شد و یکشب از دیوار قلعه بالا رفت و از لای نگهبانان گذشت و خودش را به سلول رفیق رساند. مرد زندانی خوشحال شد و گفت ایول داداش!دمت گرم. زود باش زنجیرها را باز کن که الان نگهبان ها می رسند. ولی دوستش گفت: میدانی چه خطرها کرده ام؟از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. بعد زنجیرها را باز کرد. به طرف در که رفتند مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. رفتند پای دیوار قلعه که با طناب خودشان را بالا بکشند. مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. با دردسر خودشان را بالا کشیدند. همین که خواستند از دیوار به پایین بپرند. مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. مرد زندانی فریاد زد: نگهبان ها! نگهبان ها! بیایید این مرد می خواهد من را فراری بدهد! تا نگهبان ها آمدند مرد فرار کرده بود. از زندانی پرسیدند چرا سر و صدا کردی و با او فرار نکردی؟ مرد گفت: پنج سال در حبس شما باشم بهتر است که یک عمر زندانی منت او باشم! در زندگی از گرسنگی بمیرید، فقر را تحمل کنید، تن به دشواری بدهید اما زیر بار منت هیچکی نروید. هیچکس. هیچکس. بار حمالان به دوش خود کشيدن سخت نيست زير بار منت نامرد رفتن ، مشکل است!
مجازات گناه پیرمردی بود زاهد که در دل کوه، توی دخمه‌ای عبادت می‌کرد و از علف‌ها و میوه‌های جنگلی کوه هم می‌خورد. روزی از کوه به زیر آمد و به طرف ده راه افتاد رفت و رفت تا به نزدیک ده رسید، مزرعه گندمی دید. خیلی خوشش آمد، پیش رفت و دو تا سنبله از گندم‌ها چید و کف دستش خرد کرد و آن چند دانه گندم تازه را خورد، بعد از آنکه چند قدمی به طرف ده پیش رفت، به خودش گفت: ای مرد! این گندم از مال که بود خوردی؟… حرام بود؟… حلال بود؟… زاهد سرگردان و پریشان شد و گفت: خدایا! من طاقت و توش عذاب آن دنیا را ندارم. هرچه می‌خواهی بکنی و به هر شکلی که جایز می‌دانی مجازاتم کن و تقاص این چند دانه گندم را در همین دنیا از من بگیر! خدا دعا و درخواست او را قبول کرد و او را به شکل گاوی درآورد و به چرا مشغول شد. صاحب مزرعه که آمد و یک گاوی در گندم‌زارش دید هرچه در حول و حوش نگاه کرد کسی را ندیدـ ناچار طرف غروب، گاو را به خانه آورد و مدت هشت سال از او بهره گرفت، آخر که از گوشت و پوست او هم استفاده کرد، کله خشک او را برای مزرعه‌اش «داهول» کرد یعنی مترسک کرد و توی زمین سر چوب کرد. روزی که صاحب زمین مزرعه‌اش را چید و کوبید و گندم را خرمن کرد، شب دزدها آمدند و جوال‌هاشان را از گندم پر کردند. ناگهان صدای غش‌غش خنده از کله خشک گاو بلند شد، دزدها مات و حیران شدند و خشکشان زد. هرچه به این طرف و آن طرف نگاه کردند دیدند هیچکس نیست اول خیلی ترسیدند و گندم جوال کردن را ول کردند. بعد آمدند پیش کله و ایستادند و گفتند: «ای کله! ترا خدا بگو ببینم چرا می‌خندی؟ تو که هستی؟ چرا اینطور می‌خندی و ما را مسخره می‌کنی؟» کله به زبان آمد و شرح احوالش را گفت و آخر هم گفت: «من به تقاص دو تا سنبله گندم دارم چنین مکافاتی می‌بینم. وای به حال شما که جوال جوال می برید! 💯خواندنی ترین حکایتهای قدیمی را اینجا بخوانید https://eitaa.com/joinchat/2291138561C3b476bd35f