خلوت وصال🖤🌱
نشسته پیرزن در این حوالی
گرفته در بغل یک قطعه قالی
چروک دست هایش صد بهار است
و تسبیح سیاهش بی قرار است
به دستش قاب یک عکس جوان است
و نذرش قالیِ نقش جهان است
دو چشمش را غبار غم گرفته
دلش را پرده ی ماتم گرفته
سرش را با نواری سبز بسته
سکوتی روی ابر غم نشسته
صدوده مرتبه ذکر علی را
کمی با دلهره میکرد نجوا
نگاهش بر گل یک فرش افتاد
بغل را باز کرد و ناله سر داد
سرش را بُرد در زیر عبایش
چه طوفانی شد از سوز صدایش
عرب بود و نفهمیدم چه میگفت
ولی با روضه اش یک صحن آشفت
به سمت پیرزن خورشید چرخید
ز داغ سینه اش آهسته نالید
مرتب پیرزن میگفت یومّا
دلم لرزید و چشمم گشت دریا
دلم تا کربلا پرواز کرده است
نم باران بغل را باز کرده است
بیابان تشنه ی دیدار یار است
ولی تیر سه شعبه آشکار است
سوار نیزه شد ماه بلندم
گسست از هم تمام بند بندم
غروب علقمه رنگ فراق است
تمام دشت بی شمع و چراغ است
صدای فاطمه می آید از دور
تنور خانه ای پُر گشته از نور:
بُنیَّ پیکر و پیراهنت کو؟
چرا عطر تو می آید ز هر سو؟
مرتب پیرزن میگفت یوما
صدای ماذنه داده ش تسلا
چه آرام و سبک گشته ست مادر
به زیر سایه ی بال کبوتر
عجب عطری به اطرافم رسیده
که حیدر فرش بی بی را خریده...
#بداهه
#حرم_امام_علی
#ایوون_طلا
#زهره_قاسمی
https://eitaa.com/khalvatevesal