eitaa logo
KHAMENEI.IR
941.7هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
11.1هزار ویدیو
2.3هزار فایل
پايگاه اطلاع رسانی دفترحفظ و نشر آثار حضرت آیت‌الله خامنه‌ای KHAMENEI.IR
مشاهده در ایتا
دانلود
🗞 سربلند 💗 پاسدار شهید علیرضا محمدی 🔹️ علیرضا از همان کودکی خیالی بزرگ در سر داشت؛ با تفنگ پلاستیکی‌ دور حیاط می‌دوید و زیر لب می‌گفت: «صدامو می‌کُشم و شهید می‌شم.» تک‌پسرِ خانواده بود و تکیه‌گاه چهار خواهرش؛ مادر هر بار می‌آمد، هفت‌بار دورش می‌چرخید. هفده‌سالگی راهی سپاه کاشان شد و بیست‌سالگی داماد. سه فرزندش مهدی، فاطمه و ابوالفضل تمام دنیایش بودند، اما دلش جای دیگری گره خورده بود. یک هفته پیش از شهادت، آرام به مادر گفت: «مامان… حلالم کن. تنها آرزوم شهادته.» سه ماه بیشتر تا بازنشستگی‌اش نمانده بود، اما حسرتی پنهان در نگاهش موج می‌زد؛ همان رویای دیرینه‌ای که از کودکی در دل می‌پروراند. ۲۷ خرداد، با اینکه مرخصی بود، دلش طاقت نیاورد و خود را به پادگان رساند. عصر همان روز، رژیم صهیونیستی محل خدمتش را هدف قرار داد و پاسدار علیرضا محمدی، مردی که عمری برای لحظه رفتن آماده بود، آسمانی شد. مادر، مثل همیشه، با آمدنش هفت‌بار دورش چرخید؛ این‌بار اما گردِ پیکری که بوی آسمان می‌داد. خوابش را به یاد آورد؛ پرچم امام حسین(ع) را بر فراز خانه دیده بود. همان پرچم، حالا بر دوش مردم، همراه پیکر علیرضا بالا می‌رفت؛ نشانه‌ای روشن از اینکه آرزوی یک عمرِ پسرش، برآورده و علیرضا شهیدِ سربلندِ یک ملت شده بود. 🖼 ؛ تک‌نگاری‌هایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی  📝 سمانه اعتمادی‌جم 📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید. 🖼روزنامه 📱 @sedaye_iran_newspaper
🗞 پسری از جنس نور 💗 شهید مصطفی گشانی 🔹️ تنها فرزند خانواده و تکیه‌گاه مادر پس از مرگِ پدر بود؛ جوانی ٣١ ساله، متدین، آرام و با اخلاق؛ شبیه‌ترین تصویرِ زنده از پدری که در آغوش خدا، آرام گرفته بود. آرزوی مشترکشان، شهادت بود. آرزویش را شبِ آرزوها، لای قرآن گذاشته بود؛ همان قرآنی که در روزهای دلتنگی، مادر را به خواندنش سفارش می‌کرد. زمزمه‌ی همیشگی‌اش دعای معروف سردار سلیمانی بود: «خدایا ما را پاکیزه بپذیر.» ۲۵ خرداد ۱۴۰۴؛ صبح همان روزی که سکوتِ نگاهش حرفِ رفتن می‌زد؛با دیدن عکس سردار گفت: «خدایا مرگ و زندگی‌مو طوری قرار بده که با شهادت تموم بشه…» و مادر، «آمین» را این بار به شرط باهم شهید شدن، بلند گفت. بعد از نمازظهر، با وضو و سلامی از عمق جان به امام حسین، از خانه بیرون رفت. چند ساعت بعد، آسمان تهران زیرِ نفیرِ موشکِ رژیم صهیونیستی لرزید. مادر صدای انفجارِ حوالی میدان قدس را شنید، دلش فرو ریخت؛ انگار همه ملائک یک‌صدا خبرِ شهادت پسرش را در گوشش خواندند. مصطفی گشانی در بیمارستان شهدای تجریش، بی‌آنکه خراشی بر تن داشته باشد، با قلبی که از موج انفجار ایستاد، به آرزویش رسید؛ آرام، پاکیزه، همان‌گونه که خواسته بود. جوانی از جنس نور که در قطعه ۴۲ بهشت زهرا جاودانه شد. 🖼 ؛ تک‌نگاری‌هایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی  📝 سمانه اعتمادی‌جم 📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید. 🖼روزنامه 📱 @sedaye_iran_newspaper
🗞 مهمان ویژه 💗 شهید امیرحسین موسوی 🔹 با عشقی مادرانه، آلبوم عکس را ورق میزد. چشمانش بارانی‌ بودند. نم اشک را از پای چشم‌هایش گرفت و گفت: «امیرحسین با پسرعمویش حمیدرضا مثل برادر بودند. شوخ طبع و مهربان و مؤدب؛ و از شاگردان شهید صدرزاده. وقتی آقا مصطفی شهید شدند، بچه‌های مسجد أمیرالمؤمنینِ کُهنز دیگر هدفشان فقط شهادت بود.» مادر آلبوم را بست و ادامه داد: «از آن روز به‌بعد کار امیرحسین شد راضی کردن پدر برای رفتن به سوریه. اما من، دلم می‌لرزید از رفتنِ پسر ۱۷ ساله‌ام که نذر امام حسین بود. یک روز امیرحسین تماس گرفت که امروز مهمان داریم و تا به خانه برسد، چندین مرتبه زنگ زد. گفتم: مادرجان، مگه دفعه اولمان هست که مهمان می‌آید؟ گفت: «نه! ولی این مهمان خیلی خاص است.» وقتی رسید، تنها بود. بسته‌ای را که همراهش بود، باز کرد و گفت: «مهمان ویژه ، این پرچمِ حرم حضرت رقیه (س) است.» با گریه قسمم داد که به رفتنش رضای قلبی داشته باشم.» سالها گذشت. تیرماه ۱۴۰۴ امیرحسین ۲۹ساله شده بود و ده ماه از نامزدی‌اش می‌گذشت. چند روزی بود که حمیدرضا شهید شده بود و همه منزل عمویش جمع شده بودیم. امیرحسین، هنوز مأموریت بود ولی تلفنی از پدر خواست که به منزل بیایند. آن شب همه دور هم بودیم. فردا همان روزی بود که امیرحسین موسوی با وساطت مهمان ویژه‌اش، به استاد و پسرعموی شهیدش پیوست. 🖼 ؛ تک‌نگاری‌هایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی  📝 محدثه پارسی 📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید. 🖼روزنامه 📱 @sedaye_iran_newspaper
🗞 همیشه پایِ وطن 💗 شهید سید اسدالله طاهری 🔹️ اسدالله، از همان نوجوانی که بارِ سنگین جنگ روی شانه‌های کشور افتاد، کوله‌اش را برداشت و راهی جبهه شد؛ مرصاد و فاو را به چشم دید، بی‌آنکه لحظه‌ای از دفاع کوتاه بیاید. بعد از پایان جنگ، رانندگی را انتخاب کرد. هر سال بارها، چند نفر را بی‌هزینه به مشهد می‌بُرد. مردی صبور، خوش‌اخلاق و خنده‌رو بود. سال‌ها تنها با پسرش زندگی می‌کرد؛ همسرش در هفت‌سالگیِ امیررضا بر اثر بیماری از دنیا رفته بود. بامداد ۲۳ خرداد که رژیم صهیونیستی حمله کرد، در خانه پیگیر خبرها بود. برای کارهای اداریِ ماشینش به تهران رفت، اما دو روز گذشت و خبری از او نشد. خانواده اصلاً احتمالِ شهادت نمی‌دادند… تا شبِ رؤیا. به خوابِ خواهرزاده‌اش آمد و گفت: «من در معراج هستم… بیایید اینجا و مرا به خانه ببرید.» صبح، پیکر مظلومش را یافتند؛ با ترکش کوچکی بالای ابرو، شهید انفجار میدان قدس در ۲۵ خرداد. پسرش می‌گفت: «حتماً رفته بود دوستانش را ببیند.» شهید سید اسدالله طاهری که هشت سال برای وطن جنگیده بود، سرانجام به آرزوی دیرینه‌اش رسید. مراسمش با نوحه‌ی خودش پایان یافت و پیراهن مشکی عزاداری‌اش در روستای ده‌سفید خرم‌آباد، همراهش به خاک سپرده شد و پرچم سه‌رنگ وطن، سایه‌بان آخرین خوابِ یک سربازِ قدیمی شد. 🖼 ؛ تک‌نگاری‌هایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی  📝 سمانه اعتمادی‌جم 📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید. 🖼روزنامه 📱 @sedaye_iran_newspaper
🗞 حنظلۀ دهه‌هفتادی 💗 شهید مهدی کمالی 🔹️ دخترِجوان کنار مادرش نشسته است. اشک می‌ریزد و بِرار بِرار می‌گوید. روی چادر و لباسش گِل مالیده است. دست‌هایش را تکان می‌دهد و می‌گوید: «برادرم مهدی ۲۹ سالش بود. روز نیمه شعبان به دنیا آمد؛ برای همین اسمش را مهدی گذاشتند. مهدی فرزند دوم و برادر بزرگ‌تر بود. بیست‌ساله بود که پدرمان از دنیا رفت. مهدی از نوجوانی کار می‌کرد و کمک حال خانواده بود. بعد هم استخدام سپاه شد، مدتی در قسمت اداری بود؛ اما چون روحیه عملیاتی داشت و از پشت‌میزنشینی خوشش نمی‌آمد به تیپ تکاوری رفت. پشتکار بالایی داشت. دوره های زیادی دید؛ چتربازی، تیراندازی، کوهنوردی. در خیلی از رشته‌های ورزشی دستی بر آتش داشت، اما سه رشته ورزشی، بدنسازی، چتربازی و فوتبال را سفت‌وسخت‌تر از باقی رشته‌ها دنبال می‌کرد.» دخترِجوان سرش را به دیوار تکیه می‌دهد. اشک‌هایش روی صورتش می‌ریزند. سرش را بلند می‌کند و ادامه می‌دهد: «برادرم جوان قبراق و پرانرژی بود. همیشه به مادرم می‌گفت: دعا کن شهید بشوم شهادت عین عاقبت‌به‌خیری است. آخرش هم به آرزویش رسید و روز شنبه ۲۴ خرداد، در حمله پهپادی اسرائیل در خرم آباد به شهادت رسید.» شهید مهدی کمالی حنظله‌ی دهه هفتادی، وقتی مسافرِ بهشت شد، تازه ۳۴ روز از ازدواجش می‌گذشت. 🖼 ؛ تک‌نگاری‌هایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی  📝 سیده اعظم‌الشریعه موسوی 📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید. 🖼روزنامه 📱 @sedaye_iran_newspaper
🗞 فاطمیه معراج رضا شد 💗 شهید رضا پارسامقدم 🔹️ فاطمیه و روضۀ کوچه بنی‌هاشم برای خانواده شهید پارسامقدم غم دیگری دارد. رضا متخصص اطلاعات و مخابرات ارتش و بازیگر تئاتر بود. هر ساله بازیگر نمایش کوچۀ بنی‌هاشم در فاطمیه بود. همسرش متولد ۷۶ و ۴ سال از رضا کوچکتر است. با چشمانی خیس می‌گوید: «همیشه به حسن توجه و توانایی همه‌جانبۀ رضا غبطه می‌خوردم. مثل رضای من دیگر در دنیا وجود ندارد.» امیرعباس دو ماهه‌اش را نوازش می‌کند و می‌گوید: «افسوس می‌خورم که پسرم، این پدر را ندید؛ اما خوشحالم که به آرزویش رسید و سعادتمند شد.» مادر رضا به صندلی تکیه می‌دهد و می‌گوید:«رضا از کودکی یتیم شد. همزمان با درس‌ خواندن در ساندویچی کار می‌کرد. همه‌چیز تمام بود. وقتی مدافع پدافند هوایی ارتش شد می‌گفت مادر من چشم آسمانم. اگر یک روز شهید شدم شیرینی پخش کن و گریه نکن.» ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ در اثر حمله اسرائیل به پدافند هوایی فردو، چشم آسمان بسته شد و نصف صورتش پرپر شد. مادرش تعریف می‌کند: «وقتی در معراج دیدمش برای خودم گریه نکردم؛ برای زینبی گریه کردم که همین نصف صورت را نداشت که ببوسد. پخش شیرینی را هم گذاشتم برای وقتی که خبر نابودی اسرائیل پخش شود. در گلستان شهدای قم در کنار مزار رضا ان‌شاءالله.» 🖼 ؛ تک‌نگاری‌هایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی  📝 عاطفه محسنی 📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید. 🖼روزنامه 📱 @sedaye_iran_newspaper
🗞 مدرک تربیت فرزند 💗 خانواده شهید باکویی 🔹 بوی عود فضای اتاق را پر کرده است. جعبه‌ی دستمال کاغذی نیمه خالی روی میز است. زن دستمال کاغذی دیگری بیرون می‌کشد. عینکش را از روی چشمانش بالا می‌دهد و اشک‌هایش را پاک می‌کند: «دخترم مونا، فرزندِ اولِ خانواده، چهل و پنج سالش بود. با پسرعمه‌اش دکتر علی باکویی ازدواج کرده بود. یاسمین دخترش ۲۳ساله و پسرش آرمین ۱۶ساله بود. مونا خیلی هوای خواهر و برادرهایش را داشت؛ حتی از من بیشتر پیگیر حال و احوالشان بود. خیلی به او اصرار می‌کردیم همسرت دکتر است، خودت هم ادامه تحصیل بده. می‌گفت: کار اصلی‌ام تربیت بچه‌هایم است، این بچه‌ها خوب تربیت بشوند، بزرگ‌ترین مدرک تحصیلی برای من است.» سالن پذیرایی از جمعیت پر و خالی می‌شود. غریبه و آشنا برای عرض تسلیت آمده‌اند. زن روسری مشکی‌اش را جلو می‌کشد و می‌گوید: «چهار تا شهید دادم، لازم باشد صد تای دیگر هم برای کشورم می‌دهم، ولی هرطور هست وطنم را حفظ می‌کنم. مردمِ ایران، قدر و ارزش شهدایشان را می‌دانند. روز تشییع و خاکسپاری شهدا این را نشان دادند. برای تشییع خانواده‌ی دخترم نیز، همه آمده بودند.» موشکی که در بیست‌وسه خرداد به خانه‌ی دانشمند هسته‌ای دکتر علی باکویی خورد، شهادت ایشان و همسرش مونا باکویی و فرزندانش یاسمین و آرمین را رقم زد. 🖼 ؛ تک‌نگاری‌هایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی  📝 سیده اعظم‌الشریعه موسوی 📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید. 🖼روزنامه 📱 @sedaye_iran_newspaper
🗞 فرزندِ بلوچ ایران 💗 شهید منصور گرگیج‌مهر 🔹 منصور، فرزند ارشد و تک‌پسر خانواده بود؛ جوانی بلوچ از اهل‌سنّت که از همان کودکی سایه‌ی تکیه‌گاه‌بودن را بر شانه داشت. می‌توانست از خدمت سربازی معاف شود، اما خودش راه خدمت به کشور را برگزید. دهه‌هشتادی بود و روحش از نسل مردان بزرگ. روزهای پایانی دوره‌ی آموزشی بود که آتش جنگ برافروخته شد. خانواده دل‌شوره داشتند، خواهش کردند بماند؛ امّا او با آرامش همیشگی‌اش گفت: «مگر خون من رنگین‌تر از خون دیگران است؟» رفت؛ آرام و بی‌هیاهو، درست مثل تمام خوبی‌هایی که همیشه بی‌نام‌ونشان از او سر می‌زد. هیچ‌کس آن لباس دامادی را فراموش نمی‌کند؛ همان که بی‌خبر، شب دامادی‌اش بخشید تا جوانی دیگر آبرودارِ جشنش شود. این خصلت منصور بود؛ بخشیدن بی‌چشم‌داشت. دوم تیرماه، آسمانِ تهران با غرش موشک‌های رژیم صهیونیستی شکافت. همان ساعت‌ها، مادر در خواب دید پسرش را؛ با سری خونین، در لباس سربازی. چند روز بعد، پدر با دست‌های لرزان حقیقت را تأیید کرد. شهید منصور گرگیج‌مهر، تازه دامادی که تازه بیست‌سالگی را تجربه کرده بود، آن روز در پایتخت فقط یک سرباز وظیفه نبود؛ مدافع خاموش و بی‌ادعای وطن شد. آفتاب به احترامش ایستاد و پیکرش در زادگاهش، روستای ایمرملاساری، آرام گرفت. 🖼 ؛ تک‌نگاری‌هایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی  📝 سمانه اعتمادی‌جم 📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید. 🖼روزنامه 📱 @sedaye_iran_newspaper
🗞 کار راه‌انداز 💗 شهید حسن شجاعی 🔹 در حال خوش‌وبش و احوالپرسی بودند که با فریاد یا حسین همسرش، گوشی قطع می‌شود. از اطرافیان و اخبار متوجه می‌شوند ساختمان اداری زندان اوین را زده‌اند و عده‌ای شهید شده‌اند. بعد از دو روز، پیکر حسن شناسایی می‌شود. شهید حسن شجاعی متولد سال ۱۳۵۰ در یکی از روستاهای دلیجان بود. یتیم بزرگ شد. بعدها مدیر امور مالی زندان اوین شد. در آستانه بازنشستگی بود که به فیض شهادت نائل آمد. یک روز قبل از شهادتش ضامن یک زندانی می شود تا با شرط ترک اعتیاد، آزاد شود. عضو شبکه نظارت بر انتخابات بود و به عنوان ناظر و امین مردم پای صندوق‌های رای حضور پیدا می‌کرد. خانم الهام شریف همسر شهید که نوه ملاحبیب شریف کاشانی است می‌گفت: همه از خوبی‌های او می‌گویند؛ غم شهادتش هنوز برایم تازه است و باور نکرده‌ام. یک وقت‌هایی به شوخی می‌گفت که من شهید می‌شوم. به او می‌گفتیم الان جنگی نیست که تو شهید شوی و او با خنده می‌گفت حالا نگاه کن من بالاخره شهید می‌شوم! شهید شجاعی در نیمه شب ۲ تیر ۱۴۰۴ با حمله رژیم صهیونیستی به زندان اوین شهید و در گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها به خاک سپرده شد. 🖼 ؛ تک‌نگاری‌هایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی  📝 محیا عبدلی 📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید. 🖼روزنامه 📱 @sedaye_iran_newspaper
🗞 خادم‌ترین به مردم 💗 شهید امیرحسین حسن‌پور 🔹 دیوارهای اتاق سرتاسر پوشیده از پرچم‌های مشکیِ متبرک به نام اهل بیت است. زنِ جوان، چادر و چفیه دور گردنش را مرتب می‌کند. روی مبل می‌نشیند و می‌گوید: «همسرم امیرحسین بیست و چهار سالش بود. شانزده آذر سال ۴۰۲ عقد کردیم. ۹ ماه بود که به خانه خودمان رفته بودیم. در همین مدت این‌قدر رفتارهای امیرحسین برایم خاص بود که چند بار به او گفتم کارهایت عجیب بوی شهادت می‌دهند. حدیثی از پیامبر داریم که: بهترینِ شما خادم‌ترین به مردم است. امیرحسین واقعا مصداق این حدیث بود. هروقت برای هر کس، هر کاری پیش می‌آمد کوتاهی نمی‌کرد و تا جایی که می‌توانست به همه کمک می‌کرد. احترام به پدر و مادر از اولویت‌هایش بود. بسیار ولایت‌پذیر و به انجام واجبات خیلی مقید بود. نماز اول وقت خیلی برایش مهم بود. به خمس و بیت المال خیلی اهمیت می‌داد.» زنِ جوان روی مبل جابه‌جا می‌شود به عکسِ بزرگ شده‌ی شهید که روی سه پایه در سمت چپش قرار دارد نگاه می‌کند و می‌گوید: «روز ۲۳ خرداد که پادگانِ هوافضای امام علی(ع) در خرم‌آباد را زدند، امیرحسینم به آرزویش رسید.» کارهای مخفی و خیری که شهید امیرحسین حسن‌پور برای دیگران انجام داده بود بعد از شهادتش نور شد و بدرقه‌ی راهش. 🖼 ؛ تک‌نگاری‌هایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی  📝 سیده اعظم‌الشریعه موسوی 📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید. 🖼روزنامه 📱 @sedaye_iran_newspaper
🗞 نگهبانان خاموش 💗 شهید آروین محمدی 🔹 قرآن را می‌بوسد و از زیر آیات متبرک با دعای خیر مادر راهی تهران می‌شود. «شهید آروین محمدی» متولد ۱۳۶۷، کارمند یک شرکت خصوصی و از اهالی خطه سرافراز و سرسبز سوادکوه شمالی بود. در قلب پدر و‌ مادرش جای بزرگی داشت و روحیه مسئولیت‌پذیری، مهربانی و آمادگی همیشگی‌اش برای کمک به دیگران او را از اطرافیان متمایز کرده بود. در بین رفقایش به خوش‌مرامی و با‌معرفتی شهرت داشت. در دوران جنگ ۱۲ روزه به زندان اوین رفت تا برای پدرش که به دلایل مالی در زندان به‌سر می‌برد وثیقه بگذارد و او را تحت شرایط مرخصی اضطراریِ ایام جنگ آزاد کند. در حمله رژیم صهیونیستی به زندان اوین برای کمک به یکی از سربازان در مقابل زندان اوین اقدام کرد و خود نیز به مقام عالی شهادت رسید. کنار چهره گشاده و خنده‌رویش لاله‌سرخی قاب شده که از لابه‌لای گلبرگهایش نور حضورش دیدنی است و اهالی حاضر در مراسم تشییع را به گفتگوی با قاب شهید مشغول و مأنوس کرده است. در ۶ تیرماه ۱۴۰۴، پیکر پاکش بر‌روی دست‌های اهالی شهرستان شیرگاه، پشت‌سر طبَق‌های خُنچه و نُقل و شاخ نبات، به سوی امامزاده حمزه و گلزار شهدا تکریم و تدفین شد. 🖼 ؛ تک‌نگاری‌هایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی  📝 فخری حاجی 📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید. 🖼روزنامه 📱 @sedaye_iran_newspaper
🗞 نشانی بهشت 💗 شهید فهیمه مقیمی 🔹️ فهیمه هشت‌ماهه بود که با تک‌خواهرش، روی زانوی مادر، کنار تابوت پدر نشست، تابوتی رسیده از غوغای کربلای پنج. عمو، جای خالی پدر را پر کرد تا این داغ، شادمانه‌های کودکی‌شان را تلخ نکند. سال‌ها بعد، سر سفرهٔ عقد، کنار جوانی نشست که نخبگی‌اش، زیر پردهٔ نجابت، پنهان شده بود. گذر ایام، صدای خنده‌های سه فرزند را زیر سقف خانه‌شان پیچاند. کنار مادرانگی‌اش، برای خدمت به وطن، شد معلم دینی‌‌ یکی از مدارس تهران. شاگردهایش همیشه میهمان حرف‌های تازه و تسلط کاملش برای رفع شبهات بودند. چند ماژیک رنگارنگ همراه داشت برای نوشتن نکات مهم روی تخته و یک چاشنی همیشگی لبخند در کنارش. صدای اذان که زیر سقف مدرسه می‌پیچید، پا تند می‌کرد به طرف نمازخانه و می‌نشست روی سجاده امام جماعت. چشم می‌دواند به چهارچوب در تا چهرهٔ شاگردانش را ببیند. برای آنکه پای بچه‌ها به نمازخانه باز شود، خیلی سعی می‌کرد؛ از هدیه‌ دادن تا در آغوش‌کشیدن و جمله‌های محبت‌آمیز گفتن. وقتی در روزهای سی‌ونه‌سالگی، موشک‌های اسرائیل، همسر دانشمند، هر سه فرزند، مادر و عمویش را نشانه گرفتند، خودش هم کنار آن‌ها در خون غلتید و در قطعه ۴۲ بهشت‌زهرا، به خاک سپرده شد؛ شهید فهیمه مقیمی. 🖼 ؛ تک‌نگاری‌هایی از زندگی شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه اخیر با رژیم صهیونی  📝 مولود توکلی 📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید. 🖼روزنامه 📱 @sedaye_iran_newspaper