eitaa logo
ریحانه
26.1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
215 فایل
ریحانه؛ بخش زن و خانواده رسانه KHAMENEI.IR 📲ارتباط با ما👇 @reyhaneh_contact
مشاهده در ایتا
دانلود
‌🖥 | جای پدرم خالی است 📝تک‌نگاری‌هایی به قلم زنان ایرانی از روزهای دفاع مقدس ملت ایران در برابر رژیم صهیونی در خرداد و تیر ۱۴۰۴ که به پویش "از قلب ایران" رسانه «ریحانه» ارسال شده است. 📝 جبرائیلی: همان ساعات اولیه‌ی تجاوز شیاطین به شیعه خانه‌ی امام زمان وقتی شعله‌های آتش هجران عزیزان شعله کشید، قلب همسرم بین ماندن کنار من و رفتن به معرکه مردد و مستأصل بود. انگار سعی صفا و مروه می‌کرد‌ بین دو محبوب که هر دو را در خطر می‌دید و بی‌تاب و بی‌قرار شده بود. به خودم نهیب زدم که وقت عجز و اشک نبود. با توسل به حضرت زینب سلام‌‌الله‌علیها یا علی گفتم. دست به کار شدم. به یک‌باره جنگ شده بود و خانه سنگر کوچک من بود. نباید اجازه می‌دادم این سنگر آسیب ببیند. از این سنگر باید مجاهدی به معرکه می‌رفت. همسرم باید لباس رزم می‌پوشید. یک لباس نو و روشن که تا حالا نپوشیده بود. اتفاقا هدیه خودم به مناسبت تولدش بود. لباس را اتو کردم. عزای عزیزان داشتیم، اما نباید در معرکه‌ی عشق‌بازی عاشقان پاکبازی که آرزوی شهادت داشتند لباس مشکی می‌پوشید. آماده شد. ساده و بی‌ریا پلاکی که سال‌ها پیش اسم و مشخصات خودش را بر آن حک کرده بود به گردنش آویختم. انگشتر عقیق و انگشتر فیروزه مزین به ذکر «امیری حسین و نعم الامیر» را مهمان دستان پرمهر مردانه‌اش کردم. سایه‌ی امن قرآن را در خروجی سنگر کوچکم سایبان سری کردم که سودای شهادت داشت و با گفتن «اللهم تقبل منی هذا القربان» در دل چراغ عشق الهی فروزان‌تر کردم. در پناه خدا او را روانه‌ی معرکه‌ای کردم که هیچ از کیفیت و ابعادش نمی‌دانست. کجا باید می‌رفت؟ چه باید می‌کرد؟ نمی‌دانست! اما در همان ساعات اولیه مردم ایران ثابت کردند نور در مسیر حقیقی خود جاری می‌شود. ثابت کردند ظلمت و تاریکی محکوم به گمراهی و فنا شده است. غدیر و عاشورا به هم گره خوردند. شجاعت حضرت علی و ایثار امام حسین علیه و البته صبر و صلابت حضرت زینب یکباره در رگ‌های شیران ایران زمین جوشید و بر سر شغال‌ها و کفتارها غریدند. آن هم چه غرشی! کتیبه‌ی حضرت زهرا را در بهترین دیوار سنگرم نصب کردم. پرچم اباعبدالله را ضامن استقامت سر در خانه نصب کردم. در عجب بودم از این قوت قلب و آرامشی که داشتم. چطور می‌شود این میزان مصیبت را دید و تاب آورد؟ با تماس مادرم از کیلومترها دورتر از تهران به جواب سوالم رسیدم. وقتی برخلاف تصورم نه تنها اصرار نکرد تهران را ترک کنیم بلکه با لحنی سرشار از عشق و مادرانگی گفت: «دخترم مگه می‌شه آدم خونه زندگیش رو با یک شيطنت دشمن رها کنه؟ اگر مرگی هم در کار باشه چه سعادتی بالاتر از جان نثاری برای دین و وطن؟! خون شما که از نیروهای مسلح و بقیه زن و بچه‌ها سرخ تر نیست! من به خدا سپردم شما رو. به خدا توکل کنید. محکم باشید.» این‌جا بود که یقین کردم مهم است آدم حلال‌زاده باشد. مهم است چه مادری به او شیر داده باشد. مهم است نان شرف و شجاعت را سره سفره‌ی چه پدری خورده باشد. هر چه زیبایی خلق شد توسط این ملت هنر مادران نجیب و پاک‌دامن فاطمی و پدران شجاع و غیور علوی بوده و هست. این روزها چقدر جای پدرم که آرزوی نبرد و نابودی اسرائیل را داشت خالی بود. 🗓شماره ٤٨ 📩روایت‌های خود را برای انتشار در رسانه ریحانه به حساب‌های زیر ارسال کنید. 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس 🖥 @khamenei_reyhaneh
‌🖥 | دست کشید روی قلبم 📝تک‌نگاری‌هایی به قلم زنان ایرانی از روزهای دفاع مقدس ملت ایران در برابر رژیم صهیونی در خرداد و تیر ۱۴۰۴ که به پویش "از قلب ایران" رسانه «ریحانه» ارسال شده است. 📝 بشری سادات: توی گروه پیام داد: «دعا کنید، هنوز زیر آوارند.» بنددلم پاره شد. گفت بچه‌ها زنده بیرون آمدند. مادرم فروپاشیده بود. با بابا لباس پوشیدیم تا برویم پیش بچه‌ها و بقیه. مامانم با بغض تشر زد: «لباس مشکی نپوشی یک وقت.» بغضم را قورت دادم. روسری سرمه‌ای‌صورتی را کشیدم بیرون. ما روز اول جنگ شهید دادیم. تحلیل‌ها و روایت‌ها و قصه‌ها همان چهل‌وپنج دقیقه اول واقعی شده بود. انگار هیچ‌وقت تحلیل و گفت‌وگویی در میان نبوده باشد، همه‌اش دست‌به‌یقه‌شدن با واقعیت بود. وقتی برگشتیم برای مامان آب قند درست کردم‌ سعی کردم پشت هم نفس عمیق بکشم.‌ دست‌هایم می‌لرزید و روسری مشکی را پیدا نمی‌کردم. روزهای تشییع هیچ‌وقت تکراری و عادی نمی‌شوند. همیشه یک جای روایت جگر را از ته تن در می‌آورد. تشییع او هم‌تکراری نبود. صدای هق‌هق‌ها می‌پیچید در هم. شهید را به شهید متصل می‌کردند. کمی بیشتر دقت کردم.‌انگار هرخانواده یک‌جور خاصی گریه می‌کرد. صدای اشک‌ها با هم فرق داشت. بغضم مشت شده بود. یک جایی باید این بغض را داد می‌زدم، ولی پشت پیکر شهیدمان، فقط هق‌هق کردم. با خودم‌ می‌گفتم، اشکالی ندارد. پیکرها می‌فهمند داریم چه غمی روی شانه‌هایمان می‌بریم. هنوز شانه‌هایم سنگین است. باید دل بدهم به صدای سنج‌ و دمام، به شنیدن نام تحیرآور «حسین» به بغض روضه‌خوان، کودک شاد و دونده در بین کرورکرور مشکی‌پوش. شاید هم او خودش ارباب همه تصمیم‌ گرفت دستش را روی قلبم بکشد. آن‌وقت حتما صدای گریه‌ام‌ حسینی می‌شود. 🗓شماره ٤٩ 📩روایت‌های خود را برای انتشار در رسانه ریحانه به حساب‌های زیر ارسال کنید. 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس 🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥 | با سادات در نیفتید 📝تک‌نگاری‌هایی به قلم زنان ایرانی از روزهای دفاع مقدس ملت ایران در برابر رژیم صهیونی در خرداد و تیر ۱۴۰۴ که به پویش "از قلب ایران" رسانه «ریحانه» ارسال شده است. 📝 کوثر رستگاری: شب تا صبح را مشغول آماده‌سازی بسته‌های پذیرایی موکب غدیر بودیم. لابه‌لای شلوغی‌ها یک‌نفر مرتب کانال‌ها را بالاوپایین می‌کرد و مرتب اخبار حمله‌ی اسرائیل و دفاع ایران را برای‌مان می.خواند. یک‌بار می‌خندیدیم. یک‌بار گریه می‌کردیم. بعد از هر حالت حرف همه این بود که به امید خدا پایان اسرائیل نزدیک است. صادقانه بگویم با همه‌ی خودداری‌ها و امیدم به پایان اسرائیل، جایی آن ته‌مه‌های دلم می‌گفت باوجود موج‌های انفجاری که اسرائیل نثار جان مقدس ایران اسلامی می‌کرد، فردا مردم از ترس جان و انفجار، پا به میدان نمی‌گذارند. اما برعکس چیزی که فکر می‌کردم، مردها بعد از نماز صبح برای برپایی موکب‌ها رفته بودند. خانم‌ها یکی دو ساعتی فرصت خوابیدن پیدا کرده بودند. طرف های ساعت هفت‌ونیم بود که من هم سمت موکب‌ها راه افتادم. همین که از خانه زدم بیرون، خیابان‌های خلوت، موج گرما و دوده‌هایی که هوا را آلوده کرده بود، توی ذوقم زد. به زبانم آمد که نگفتم کسی نمی‌آید؟! کمی دورتر از فلکه‌ی خزامی چشمم افتاد به جمعیتی که احتمالا از سحر بیدار بودند. پرانرژی مشغول پذیرایی از مردم در راهپیما بودند. کوچک و بزرگ از خیر حضور نگذشته بودند. گوشی‌ام را در آوردم. شروع کردم به ثبت لحظه‌به‌لحظه حضور مردم و ولایت مداری آن‌ها. ناگفته نماند که پیر و جوان، هر جا دوربین یا تلفن همراهی را مشغول فیلم برداری می‌دیدند مقابل آن‌ قرار می‌گرفتند و می‌گفتند: «اسرائیل نابود است. پایان اسرائیل نزدیک است.» احتمالا دل‌شان می‌خواست پیغام خود را به گوش صهیونیست‌های ملعون برسانند. موکب‌ها در انتهای مسیر پیاده‌روی غدیر بودند، در جهت مخالف مسیر شروع کردم به حرکت‌کردن. مدت‌ها بود دلتنگ پیاده‌روی اربعین شده بودم. عجیب همه‌چیز حس اربعین می‌داد. از آبپاشی‌هایی که به خاطر شدت گرما روی سر مردم می‌شد تا دود اسپند، آب و چایی که پخش می‌شد. چیزی لابه‌لای شور و اشتیاق مردم خودنمایی می‌کرد. آن پرچم‌های برافراشته یک لحظه پایین نمی‌آمدند از پرچم سه رنگ ایران گرفته تا بیرق علی ولی‌الله. انگار در میان جنگ پرچم‌ها، از قبل استقامت و پیروزی را قسمت خود می‌دیدند و مانع دیده‌شدن پرچم‌های دشمن می‌شدند. یک جایی هم وسط هوسه‌های عربی شعاری بود که بدجور دلم را برد. آن‌جا که خطاب به اسرائیل گفت: «تو تاریخت کجا بود که با سادات در افتادی.» 🗓شماره ٥٠ 📩روایت‌های خود را برای انتشار در رسانه ریحانه به حساب‌های زیر ارسال کنید. 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس 🖥 @khamenei_reyhaneh
ریحانه
🖥بوی پیراهن یعقوب ❤️روایت‌های زنانه از غزه همین چند روز پیش بود که بابا لحظه‌ای در آغوشم کشید و من تا ساعت‌‌ها داشتم عطر تنش را روی پیراهنم بو می‌کشیدم و آرزو می‌کردم کاش علم آنقدر پیشرفت می‌کرد که بتوانیم بوها را درست مثل تصاویر در لحظه ثبت‌ کنیم و به‌جای عکس‌ها، بوها را آرشیو کنیم. بوی آدم‌ها، مکان‌ها، غذا‌ها، وسایل. من حافظه‌ی دیداری درست و درمانی ندارم. در عوض همه‌چیز را با بو به یاد می‌آورم. مثلاً مسیر مدرسه‌ام را که هر روز پیاده می‌رفتم و می‌آمدم، فراموش کرده‌ام اما یادم هست آخرین ظهری که به مدرسه رفتم، هر خانه بوی چه غذایی می‌داد. یا مثلاً خاطر‌ه‌ی دیدار اولم با محبوبم را با عطرش به یاد می‌آورم، نه با لباسی که پوشیده بود یا حتی چهره‌اش. آن چیزی که مرا به خاطره‌ها پیوند می‌دهد تصویر نیست، عطر است و بو. دو سال است برای هیچ‌کدام از غم‌ها و خشونت‌هایی که از رسانه‌های فلسطین به چشم‌هایم سرازیر می‌شود، گریه نکرده‌ام. گریه نکرده‌ام که گریه بالاترین مظهر هم‌دردی است. گریه یعنی من غم تو را درست همان‌گونه که تو حس می‌کنی، حس می‌کنم. پس چرا باید گریه می‌کردم؟ منی که بالاترین سوگ زندگی‌ام، مرگ جوجه‌اردکم بوده چرا باید غم مادری را که برای نوزاد کفن‌پیچیده‌اش لالایی می‌خواند بفهمم؟ چطور می‌توانم رنج بچه‌ای را که همه‌ی خانواده‌اش را هیولاها بلعیده‌اند درک کنم؟ یا درد آن پدری را که قرار بود سوپرمن زندگی خانواده‌اش باشد و حالا مثل هومر سیمپسون به تماشای بدبختی‌شان نشسته‌ است. من نمی‌توانستم برای هیچکدامشان اشک بریزم که رنجشان فرای تصور من است. که باور ندارم این‌همه تحمل آدمیزاد را در برابر مصیبت. که من مصیبت ندیده‌ام. اما امروز مقاومتم شکست و گریستم؛ به اندازه‌ی همه‌ی روزهایی که بی‌صدا تماشا کردم. زمانه چرخید و آخر یوسفی را هم به خود دید که شفایش بوی پیراهن یعقوب باشد. من درد این بچه را می‌فهمم. می‌فهمم چرا برای پیراهن پدرش گریه می‌کند، نه برای پدرش. من می‌فهمم وقتی می‌گوید چیزی برایم بیاورید که بوی پدرم را بدهد یعنی چه. من می‌فهمم وقتی می‌گوید خون می‌خواهم، دقیقا چه می‌خواهد. عمویش فکر می‌کند او فقط یک یادگاری از پدرش می‌خواهد و می‌گوید برایت کفش‌هایش را آورده‌ام. اما او پیراهن پدرش را می‌خواهد چون بوی پدرش را می‌دهد. سخت است توضیحش برای آن‌ها که حافظه‌ی بویایی‌‌شان ضعیف است و نمی‌دانند آخرین راه اتصال او به خاطرات پدرش، بوی پدرش هست، نه اشیاء و تصاویرش. حالا او سوگوار دو فقدان است. فقدان پدرش و خاطرات پدرش. آه عزیزکم... عمری دیگر باید تا دانشمندها برای من و تو دستگاه ضبط عطر بسازند... 📝 زهرا حسنی، رسانه «ریحانه»؛ 💬مجموعه روایت «می‌نویسم تا صدای غزه باشم» 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس 🖥 @khamenei_reyhaneh
هدایت شده از KHAMENEI.IR
13.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 انتشار نخستین‌بار 📹 نگارگر روضه‌ی رضوان؛ استاد محمود فرشچیان 🔹️نماهنگ ویژه رسانه KHAMENEI.IR در تجلیل از استاد نقاشی و نگارگری ایران مرحوم محمود فرشچیان ➕ به همراه انتشار نخستین‌بار فیلم بیانات حضرت آیت‌الله خامنه‌ای درباره تابلوی عصر عاشورا، که استاد فرشچیان به رهبر انقلاب هدیه داده بود 👈 استاد فرشچیان: از امام حسین علیه‌السلام، حفظ تمامیت ایران از خلیج فارس تا شمال و از شرق تا غرب و سلامتی هموطنانم را می‌خواهم 📥 مشاهده در وبسایت 💻 Farsi.Khamenei.ir
📝 روایت‌های زنانه از قلب ایران ❤️ منِ بعد از جنگ 👈 هجرت 📝روایت‌هایی کوتاه به قلم زنان ایرانی از امیدهای بعد از جنگ 📝 مریم رضازاده 📖 کشوی میزش پر بود از انواع انیمیشن‌های خارجی. در دنیای انیمیشن‌ها زندگی می‌کرد. مثل آن‌ها لباس می‌پوشید و رفتار می‌کرد. عروسک‌ها و لوازم‌التحریرش شخصیت‌های انیمیشن بودند. شبکه‌ی پویا را اصلاً نمی‌دید. فقط والت‌دیزنی و باب‌اسفنجی. رویای مهاجرت به آمریکا هر روز بیشتر می‌شد. دلش می‌خواست انیمیشن بسازد. مثل آن‌هایی که دیده بود. پیشرفت را در خارج از ایران می‌دید. انیمیشن‌سازی را فقط در آمریکا می‌خواست. جنگ که شد، همه‌چیز تغییر کرد. هر روز خبرها را می‌دید. می‌دید که آمریکا چه بلایی سر مردم و خانه و زندگی‌شان آورده است. می‌دید که آمریکا به بچه‌های کوچک هم رحم نمی‌کند. یک روز گفت: «دیگر نمی‌خواهم بروم آمریکا.» تعجب کردم. او که این‌قدر عاشق رفتن بود. او که این‌قدر با هیجان از انیمیشن‌ها حرف می‌زد، چه شد یک‌هو منصرف شد؟ دست کشیدم روی موهایش: «چرا دیگر نمی‌خواهی بروی؟» مطمئن و سریع جواب داد: «آمریکایی‌ها اگر دوستمان دارند، پس چرا ما را می‌کشند؟» بعد از جنگ شد طرف‌دار دوآتشه‌ی شبکه‌ی پویا.    حالا با اشتیاق بیشتری از ایران صحبت می‌کند ، چون یک روزی در همین کشور اولین انیمیشن‌اش را می‌سازد. 📩روایت‌های خود را برای انتشار در رسانه ریحانه به حساب‌های زیر ارسال کنید. 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس 🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥 | روزهای خوب نزدیک شده‌اند  📝تک‌نگاری‌هایی به قلم زنان ایرانی از روزهای دفاع مقدس ملت ایران در برابر رژیم صهیونی در خرداد و تیر ۱۴۰۴ که به پویش "از قلب ایران" رسانه «ریحانه» ارسال شده است. 📝 مهدیه آقایی: صدای پدافند دوباره بلند شده است. شویدپلو را توی دیس می‌کشم. تمام حواسم به این است دانه‌های برنج له نشوند. به نورا گفته‌ام این صدا یعنی ما داریم می‌زنیم. می‌دود سمت آشپزخانه و باذوق می‌گوید: «مامان باز هم زدیم.» شاید ناخودآگاهم این را از آن پدر فلسطینی به یاد داشت. به دخترش یاد داده بود با شنیدن صدای موشک از ته دل بخندد. دیشب ترامپ گفت: «تهران را خالی کنید.» و من امشب پدر شوهرم را برای شام دعوت کردم. دور سفره جمع شدیم. توی دلمان زیرنویس شبکه خبر را می‌خوانیم. منتظریم دوباره طنین «خیبر خیبر!» از تلوزیون بلند شود و قاب کامل آسمان تل‌آویو را زنده نشان دهد. داریم رویای‌مان را زندگی می‌کنیم و آن‌ها ما را از چیزی می‌ترسانند که تمام عمر منتظرش بوده‌ایم. با هر موج جدید قرآن را باز می‌کنم. «انا فتحنالک فتحا مبینا» زندگی را تنگ‌تر از همیشه در آغوش گرفته‌ام و از همیشه بیشتر از مرگ نمی‌ترسم. روزهای خوب نزدیک شده‌اند. این را با تمام وجود حس می‌کنم. 🗓شماره ٥٣ 📩روایت‌های خود را برای انتشار در رسانه ریحانه به حساب‌های زیر ارسال کنید. 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس 🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥 | سال‌های دور از خانه 📝تک‌نگاری‌هایی به قلم زنان ایرانی از روزهای دفاع مقدس ملت ایران در برابر رژیم صهیونی در خرداد و تیر ۱۴۰۴ که به پویش "از قلب ایران" رسانه «ریحانه» ارسال شده است. 📝 بهاره افشاری: مقاومت این بود که ایستادگی در برابر دشمن برای‌مان مهم‌تر از هر چیز دیگری است. کوله‌بار جدایی از خانه و کاشانه را بستیم. مرتب اخبار را دنبال می‌کردیم. آری کشورم و میهنم برای من از هرچیز دیگری مهم‌تر بود. آرمان‌های کشورم از هر اتفاقی اهمیت بیشتری داشت. ما وقتی صدای انفجار را شنیدیم، تمام وجودمان به لرزه درآمد. نگران عزیزان کشورمان شدیم. یاد مادرم افتادم. مادر خدا بیامرزم گفته بودند زمان جنگ تحمیلی در آبادان به سرمی‌بردیم. بازی کودکان شده بود گل‌بازی آن هم با اشک چشم‌ها. من هم نگران کودکان‌مان بودم و دلم قرص بود به سربازهای غیور میهن به دانشمندان هسته‌ای. پسربچه چهارساله‌ام را به آغوش کشیدم و در اتاق‌خواب نشستیم. پسرم نگران جوجه‌رنگی بود که دوماهی با او هم‌بازی بود. نگران اوضاع اقتصاد مردم بودم. خبرها آمد ملت عزیز نگران اقساط نباشید. نگران اوضاع نباشید. دل‌های ما هم گرم شد. هرکس را می‌دیدیم در حال فرستادن صلوات و لعنت بر اسرائیل و آمریکای کودک‌کش بود. از بس پدرم نگران ما بود بچه‌ها را برداشتیم و به شهرستان رفتیم. اهورا هم جوجه‌ی نازش که پرهای سفید روی کرک‌های صورتی نشسته بود را آورد و به آقاجان مهربانش داد. ما شب‌ها موشک‌ها را دنبال می‌کردیم. زیبایی و غروری که سجیل به آسمان کشورم داد باعث شد ناخودآگاه از اعماق وجود دست‌ها را بالا ببریم و بلند «الله اکبر» بگویم. «الله اکبر الله اکبر این‌همه شکوه.» از خواست خدا کودکان ما جنگ ۱۲ روزه را یک بازی دیدند. ۱۲ روز بود ولی دور بودن از خانه شبیه ۱۲ سال شد. بعد هم با شنیدن آتش‌بس پیروزی را جشن گرفتیم.‌ زمان برگشت جوجه‌ی ناز را تقدیم به آقاجان کرد و گفت: «خیلی خیلی مواظب جوجه‌م باش من خیلی دوستش دارم.» 🗓شماره ٥٤ 📩روایت‌های خود را برای انتشار در رسانه ریحانه به حساب‌های زیر ارسال کنید. 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس 🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥 | روزهای خوب نزدیک شده‌اند  📝تک‌نگاری‌هایی به قلم زنان ایرانی از روزهای دفاع مقدس ملت ایران در برابر رژیم صهیونی در خرداد و تیر ۱۴۰۴ که به پویش "از قلب ایران" رسانه «ریحانه» ارسال شده است. 📝 مهدیه آقایی: صدای پدافند دوباره بلند شده است. شویدپلو را توی دیس می‌کشم. تمام حواسم به این است دانه‌های برنج له نشوند. به نورا گفته‌ام این صدا یعنی ما داریم می‌زنیم. می‌دود سمت آشپزخانه و باذوق می‌گوید: «مامان باز هم زدیم.» شاید ناخودآگاهم این را از آن پدر فلسطینی به یاد داشت. به دخترش یاد داده بود با شنیدن صدای موشک از ته دل بخندد. دیشب ترامپ گفت : «تهران را خالی کنید.» و من امشب پدر شوهرم را برای شام دعوت کردم. دور سفره جمع شدیم. توی دلمان زیرنویس شبکه خبر را می‌خوانیم. منتظریم دوباره طنین «خیبر خیبر!» از تلوزیون بلند شود و قاب کامل آسمان تل‌آویو را زنده نشان دهد. داریم رویای‌مان را زندگی می‌کنیم و آن‌ها ما را از چیزی می‌ترسانند که تمام عمر منتظرش بوده‌ایم. با هر موج جدید قرآن را باز می‌کنم. «انا فتحنالک فتحا مبینا» زندگی را تنگ‌تر از همیشه در آغوش گرفته‌ام و از همیشه بیشتر از مرگ نمی‌ترسم. روزهای خوب نزدیک شده‌اند. این را با تمام وجود حس می‌کنم. 🗓شماره ٥٦ 📩روایت‌های خود را برای انتشار در رسانه ریحانه به حساب‌های زیر ارسال کنید. 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس 🖥 @khamenei_reyhaneh
‌🖥 | عاشقانه‌ی جنگی 📝تک‌نگاری‌هایی به قلم زنان ایرانی از روزهای دفاع مقدس ملت ایران در برابر رژیم صهیونی در خرداد و تیر ۱۴۰۴ که به پویش "از قلب ایران" رسانه «ریحانه» ارسال شده است. 📝 فاطمه اعلا: همسر من این مدتی‌که جنگ شد، به اقتضای شغلی که دارد رفته بود تبریز. دور از من بود. روزهای پراسترس و سختی را گذراندیم. دیروز که موقتا آتش‌بس شد، این متن عاشقانه را متناسب با حال‌وهوای این روزها، اصطلاحات و کلمات رایج برای او نوشتم. خوشش آمد و گفت: «خستگی این دوران از وجودم بیرون رفت.» برایش نوشتم: محبوبم جنگ باشد یا آتش‌بس، تو حاکم بلامنازع قلب منی. آن فاتح بر تخت نشسته‌ای که آتش‌بس‌های شکننده را تاب‌آوردی و به دروازه‌های صلح ابدی با دل پرآشوبم‌ رسیدی. صلحی شیرین با دادن هیچ امتیازی از طرفین، با دادن امتیازها از طرفین. من‌ پای این معاهده تا ابد ایستاده‌ام . من به مرزهایی که آرش کمان‌گیر مغرورت با تیر عشق برایم معین نموده است، پایبندم. مرزهای نامرئی میان من با تمامی دیگران... سرزمین وجودم را با لشکریان مهرت به تصرف درآوردی و بر تخت نشستی. پدافند تهی من، چه داشت در برابر موشک‌باران بی‌انتهای عشقت؟ و هربار که موشکی ساقط می‌شد، تو با دستی برتر که حتی خودت هم گمان نمی‌کردی، به مدد فرشتگان الهی، بار دیگر مرا به زانو در می‌آوردی... و چه شیرین بود این شکست. چه شیرین‌تر بود پذیرش صلح و تصرف سرزمینم به دست تو این حس اصلا آشنا نیست... باشد که من دهه شصتی‌ام. باشد که چندسال آخر جنگ را در دوران کودکی کمی درک کرده‌ام. باشد که در خاطرات خیلی دورم وحشت کم‌رنگی از صدای پدافند و جنگنده ثبت است. اما حس زنی عاشق که در شهری امن باشد و مردش زیر موشک‌باران، اصلا آشنا نیست. صدای کوبش قلبم بعد از خواندن هرخبر از شهری که تو در آنی، به صدای گریهپی کودکی زیر آوار می‌ماند. گوشی را زمین می‌گذارم. این روزها سنگین‌ترین وزنه برای بلندکردن همین گوشی است. پر از خبر است. خبرهای خوب، خبرهای بد ... در سیاهچاله‌ی بی‌خبری از تو، گم می‌شوم. تنها می‌دانم که چند دقیقه پیش آن‌جا انفجار بوده است و نمی‌دانم تو در چه حالی... اشک تا پشت پلک‌هایم هجوم می‌آورد. مقاومت می‌کنم. من‌ عضوی از خانواده‌ی بزرگ مقاومتم. دلم را رها می‌کنم. چون پرنده‌ای آزاد و رها. همیشه در هنگامه بلا رهایش می‌کنم تا ببینم بر شانه‌ی کدام ذکر یا توسل می‌نشیند. مرغ دلم پر می‌کشد و بر کرانه‌ی این آیه می‌نشیند: «و لاتهنوا و لاتحزنوا و انتم الاعلون ان کنتم مومنین» آیه‌ای که رهبرم بارها و بارها به واسطه‌ی آن امت را آرامش بخشیده است. آیه را زیر لب زمزمه می‌کنم و به اشک‌هایم اجازه‌ی باریدن می‌دهم. این‌بار نه از سر ضعف و نگرانی، بلکه از سر تضرع و توکل... آیه را، انگار که نخستین بار بر پیامبر قلبم وحی شده باشد، چونان گنجی گران‌بها، با خطی خوش و قلمی سبز بر دیواره قلبم و محل کارم می‌نویسم تا همیشه آرام‌بخش من باشد. صدای زنگ گوشی که نام زیبای تو بر آن نقش بسته، چون خنکای نسیمی است بر صورت تب‌دار عاشقی: - سلام عزیزم.من خوبم ها. نگران‌نباشی. 🗓شماره ٥٧ 📩روایت‌های خود را برای انتشار در رسانه ریحانه به حساب‌های زیر ارسال کنید. 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس 🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥 | دل داده‌ی اباعبدالله  📝تک‌نگاری‌هایی به قلم زنان ایرانی از روزهای دفاع مقدس ملت ایران در برابر رژیم صهیونی در خرداد و تیر ۱۴۰۴ که به پویش "از قلب ایران" رسانه «ریحانه» ارسال شده است. 📝 وجیهه: شب باید می‌رفتیم منزل یکی از سیدهای عزیز فامیل که مراسم شادباش عید غدیر داشت. خبر شهادت عزیزان ملت یکی‌پس‌ازدیگری می‌رسید‌.غم یا شادی، عزا یا مولودی، از صاحب مجلس کسب تکلیف کردیم. بنده‌ی خدا مشغول تدارک جشن بود و از اخبار بی‌خبر همه شوکه شده بودیم. بعد از چند ساعت خبر برگزاری جشن را دادند. بعد از نمازجمعه راهپیمایی اعتراضی به حملات صهیونیست کودک‌کش بود. با هر زحمتی بود با پدرو‌مادر و فرزندانم به تجمع رسیدیم. فقط این‌طوری دلم کمی آرام‌ می‌گرفت. آفتاب سوزان بود، اما داغ جگرم سوزانتر. به همه روحیه می‌دادم. به اعتقاد خودم باید با قدرت بایستم‌ واشک‌ نریزم تا فرزندانم متوجه غم نشسته در دلم‌ نباشند. آخر راهپیمایی در میدان شهدای مشهد جمع شدیم. بچه‌ها را بردم توی سایه و برگشتم به اجتماع. گوشی را باز کردم. فرزند سپهبدحاجی‌زاده شهادت پدر را استوری کرده بود. بغضم ترکید. فرو ریختم. صدای گریه‌هایم آن‌قدر بلند شد و طولانی که اطرافیان متوجه شدند. وقتی علت را گفتم همه با بهت تکذیب میکردند اشک‌هایم را پاک کردم. باید قوی باشیم. به سراغ فرزندانم رفتم. باید برای میهمانی غدیر آماده‌ می‌شدیم. عزاداری بماند برای بعد نباید اجازه بدهیم دشمن از غم‌ ما خوشحال شود. در مهمانی همه شاد بودیم به‌کوری چشم دشمنان و غم را در دل فرو خوردیم تا روزی که مشت شود بر سر اهریمن. فردا همه‌ی ایران پشت هم ایستاد و من چیزی نمی‌دیدم جز زیبایی و چقدر گریه دارم هنوز برای سرداران و دانشمندان و زنان و کودکانی که نمی‌دانم به کدامین گناه کشته شدند. محرم بیاید واشک‌هایمان را با اشک بر ابا عبدالله پیوند دهیم. دلی سبک کنیم و شوری بگیریم برای تربیت فرزندانی دل داده‌ی اباعبدالله و جان بر کف برای ایران اسلامی عزیز. 🗓شماره ٥٨ 📩روایت‌های خود را برای انتشار در رسانه ریحانه به حساب‌های زیر ارسال کنید. 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس 🖥 @khamenei_reyhaneh