🖥 «ارثیههای رفاقتی»
📝 خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانوادههای شهدای جنگ تحمیلی اخیر در حاشیه مراسم بزرگداشت چهلم این شهیدان در حسینیه امام خمینی؛ ۱۴۰۴/۵/۷
📖 اولین وجه اشتراکمان توی همان جلسهی خواستگاری مشخص شد؛ نه رشتههای تحصیلیمان بود، نه قومیت و همشهری بودن و نه حتی سلیقههای دمدستی مشترک!
مدتها بود که با دستنوشتههای یک شهید، انس گرفتهبودم. از او میخواندم و میشنیدم و درخواستها و کارهایم را با او در میان میگذاشتم.
نمیدانم چه شد که حرفهای جلسهی خواستگاری رسید به اینجا که پرسیدم: «شهید مورد علاقه شما کیه؟» احسان همینطور که داشت گلهای قالی را با چشمهای محجوبش رج میزد، مکثی کرد و گفت: «شهیدی که هر روز توی ورودی محل کارم، از جلوی تصویرش عبور میکنم. از شهدای مدافع حرمِ سازمانمون بوده. همون شهیدی که ضمانت کرده هر کسی چهل تا زیارت عاشورا بخونه، به اذن خدا کارش رو راه میندازه.»
خوب میشناختمش. شهید نوید صفری! خندهام گرفت. پس این شهید، همینطوری بیحساب راهِ خواندنِ دستنوشتههایش را برایم باز نکرده بود. از آن بامعرفتها بود که هوای همکارش را از آن دنیا هم داشت. اصلاً همان شد که بعدتر به احسان گفتم: «قول بده هر وقت شهید شدی، تو هم بشی مثل شهید صفری که کار مردم رو راه می انداخت.»
مگر چند روز از شهادتش گذشته؟! حالا رفقایم زنگ میزنند و میگویند: «هدی، اگه توسلهامون به آقا احسان نبود، کار سفرمون، جور نمیشد. کربلا نائبالزیارهی هردوتون هستیم.»
انگار قرار است شهدا نسل به نسل بیایند و از همدیگر چیزهایی را ارث ببرند؛ چیزهایی مثل راهانداختنِ کار مردم.
👈 راوی: سرکار خانم هدی رجبی، همسرِ شهید احسان ذاکری
📝 به قلم سمیه فتحی
🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥 «یونیفُرم شجاعت»
📝 خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانوادههای شهدای جنگ تحمیلی اخیر در حاشیه مراسم بزرگداشت چهلم این شهیدان در حسینیه امام خمینی؛ ۱۴۰۴/۵/۷
📖 «اینطور نمیشه! باید شغل دولتی داشته باشه». پدر توی جلسهی خواستگاری این را گفت و آب پاکی را ریخت روی دست همه.
پسر خوبی بود. آنقدر خوب که شغل آزادش هم دور و بر انقلاب و جنگ و شهدا، میچرخید؛ طراحی و تولید هرچیزی که یاد شهدا را زندهتر کند؛ پیکسلها، پوسترها، نمادهای مقاومت و... ولی شغلش دولتی نبود.
دخترک شانزده ساله دلش گیر کرده بود پیش همین خواستگار مؤدب و شوخطبعی که خودش را خرج شهدا کرده بود، همین پسری که روانشناسی خوانده بود و خوب بلد بود با آدمها رفیق شود.
پدر که آن حرف را زد، توی فکرش لباس بعضی شغلهای دولتی را تنش کرد و درآورد. به نظرش خوشرنگترین لباسی که میشد پسر را توی آن ببیند و ذوق کند، لباس سپاه بود که از بچگی برایش، لباسِ نترسترین آدمها بود مثل امامحسین(ع) که هیچ وقت از یزید نترسیدهبود. پیشنهادش را که داد، چشمهای پسر درخشید و رفت برای دادن مدارک و کارهای مصاحبه.
دو روز بعد از عروسی، رسماً استخدام سپاه شد. دعاهای دخترک جواب داد. بیستودوسال بعد هم دعاهای خودش بود که به اجابت رسید؛ شهادت با همین لباس آن هم در برابر یزید زمانه... مثل اباعبدالله(ع).
👈 راوی: سرکار خانم زهره شفیعی نیکآبادی، همسرِ شهیدِ سردار، سعید اصلانی
📝 به قلم سمیه فتحی
🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥روایتهای زنانه از قلب ایران
❤️فردای نابودی اسرائیل
👈کی برمیگردی پسرم؟!
📝تکنگاریهایی به قلم زنان ایرانی از فردای آزادی فلسطین و نابودی رژیم اشغالگر قدس
📝 محدثه قاسمپور
📖 صدای خندهی بچهها حیفا را پر کرده بود. بادکنک و پرچمها روی آسمان میرقصید. ناگهان همهی چشمها رفت سمت پسر بچهای پابرهنه، با لباسهای مندرس و وصلهدار که آرام آرام جلو میآمد. ناجیالعلی دست روی چین پیشانیاش گذاشت و چشمهای بیرمقش را ریز کرد؛ خودشه!
پسرک، جلو آمد. باد ساحل، موهای ژولیدهای را نوازش کرد. در چشمهای پسر، کشتیها با پرچمهای افراشتهی فلسطین، روی موج دریا سُر میخوردند و رویای بازگشت را به ساحل میآوردند.
پسر رو به جمعیت برگشت. برای اولین بار، دنیا صورت حنظله را میدید. خبرنگارها تند تند فلش میزدند. قبل از این حنظله کودکی در نقاشی ناجیالعلی بود که به دنیا پشت کرده بود و انگار با همه قهر بود.
چشمان زیتونی حنظله پر از اشک بود و لبخندی آرام بر لب داشت. گونههای گودافتادهاش زیر آفتاب میدرخشید. ناجیالعلی از بهشت فریاد زد: پسرم برگشته! حنظله برگشته!
حنظله رو به خبرنگارها خندید و دستهای همیشه قفل شدهاش را به نشانهی پیروزی بالا برد.
📝 #آینده_نزدیک
📩روایتهای خود را برای انتشار در رسانه ریحانه به حسابهای زیر ارسال کنید.
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥«دختر یا قنادی خانگی»
📝خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانوادههای شهدای جنگ تحمیلی اخیر در حاشیه مراسم بزرگداشت چهلم این شهیدان در حسینیه امام خمینی؛ ۱۴۰۴/۵/۷
📖 «قراره شغلت رو عوض کنی، آقا مهدی؟!» این را که گفتم چشمهایش را گرد کرد و پرسید: «چطور، فاطمه خانم؟» نچنچی کردم و گفتم: «این همه جعبه شیرینی، اون هم همهش تر! به نظرم فقط باید استعفا بدی و قنادی بزنی که بتونیم از شرشون خلاص شیم! آخه مگه نوبر دختر رو شما آوردی؟!»
دختر دوست داشت، هرکاری هم میکرد بگوید فرقی ندارد، باز از یک گوشهای میزد بیرون. مثل همین شیرینی خریدنش! مهمانها که میآمدند برای «قدم مبارکی» علاوه بر پذیرایی، همه را هم با یک بسته شیرینی تر راهی میکرد خانهشان! به نظرش نباید شیرینی دختردار شدن فقط زیر زبانِ خانهی ما مزه کند. باید توی خانهی همه پخش میشد و تر و تازه میماند.
👈راوی: سرکار خانم فاطمه شریفی،
همسرِ شهیدِ پاسدار، مهدی حیدری
📝به قلم سمیه فتحی
🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥«دیدار خانوادگی»
📝خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانوادههای شهدای جنگ تحمیلی اخیر در حاشیه مراسم بزرگداشت چهلم این شهیدان در حسینیه امام خمینی؛ ۱۴۰۴/۵/۷
📖 زن جوان، آرام و موقر به میلههای حسینیه تکیه داده بود. سمتش رفتم و سر صحبت را باز کردم. لبخند گرمی زد و با مهربانی جوابم را داد:
«اولین دیدارمان، در حرم امام خمینی (ره) بود. آخرین دیدارمان هم شد بهشت زهرا. حوالی همانجایی که برای بار اول دیده بودمش. میدانستم شهید میشود اما گمان نمیکردم به این زودی رخت شهادت بر قامتش بنشیند.»
خانوادگی آمده بودند. پرنیان شانزده ساله، عکس پدرش را سر دست گرفته بود و محمدمهدی هشت ساله، مدام از بین جمعیت سرک میکشید تا لحظهی ورود رهبر را ببیند. اما پریماه، فرزند سوم خانواده هنوز توی راه بود و همین روزها قرار است به دنیا بیاید.
آقا که آمدند، کسی از میان جمعیت شعار مرگ بر اسرائیل سر داد. محمدمهدی از عمق وجود فریاد میزد و شعار میداد. مادرش، با چشمان تر به من گفت: «داغ دل این بچه سرد نمیشود. مگر به نابودی اسرائیل.»
👈راوی: سرکار خانم سمیه زینعلی، همسر شهید حاج جابر بیات
📝به قلم مریم محمدی
🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥«خوشقدم»
📝خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانوادههای شهدای جنگ تحمیلی اخیر در حاشیه مراسم بزرگداشت چهلم این شهیدان در حسینیه امام خمینی؛ ۱۴۰۴/۵/۷
📖 باردار بودم که جنگ شد. وقتی داشت میرفت، گفت: «من دوست دارم شهید بشم. اسم دخترمون رو بذار بشری، تا بشارت شهادت من باشه.»
👈راوی: همسر شهید سید حمیدرضا موسوی
📝به قلم مریم محمدی
🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥«به نام پدر»
📝خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانوادههای شهدای جنگ تحمیلی اخیر در حاشیه مراسم بزرگداشت چهلم این شهیدان در حسینیه امام خمینی؛ ۱۴۰۴/۵/۷
📖 دختر جوان لبخندی زد، سرانگشتانش را روی صورت پدر گذاشت و نوازشش کرد. سپس عکس او را مقابل من گرفت تا چهرهاش را ببینم: «فقط پدر نبود. یک رفیق تمام عیار بود. جنگ که شد مدام میگفت نترسید. یا پیروز میشویم یا شهید میشویم. شصت و سه سالگی را خیلی دوست داشت. همیشه میگفت سن شهادت است.»
شصت و سه ساله بود که جنگ شد.
او شهید شد و ما به برکت خون شهدا، پیروز شدیم.
👈راوی: دختر شهید محمد علی حسینی
📝به قلم مریم محمدی
🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥«ایستاده در غبار»
📝خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانوادههای شهدای جنگ تحمیلی اخیر در حاشیه مراسم بزرگداشت چهلم این شهیدان در حسینیه امام خمینی؛ ۱۴۰۴/۵/۷
📖 فراموشی، مثل غبار نشسته بود روی حافظهاش و روز به روز هم بیشتر میشد. قلبش هم ساز ناکوک میزد. با این وضعیت نمیشد خبر شهادت برادرم را به او بگوییم. از طرفی مادر بود و دلمان نمیآمد نبریمش سر تابوت پسر. کاسهی چهکنم چه کنم، هنوز توی دستمان بود که یکی یادمان انداخت مادر با شهدای گمنام رابطهی خوبی داشته. گاهی جای مادرشان برایشان مویه میکرده و نوحه میخوانده.
حافظهاش را امتحان کردیم. هنوز روی عبارت «شهدای گمنام» ملحفه سفیدی نینداخته بود. انگار اینها همیشه زنده بودند، حتی آنطرف دیوار فراموشیها. چارهی دیگری نداشتیم. بردیمش سر تابوت علی و گفتیم شهید گمنام است. شروع کرد مویه کردن و نوحه خواندن. نوحه وداع حضرت زینب (س) با اباعبدالله(ع) را خواند و من و خواهرهایم بدون آنکه اسمی از علی ببریم پای تابوت شهیدی که برای مادر، گمنام بود و برای ما صاحبنام، اشک ریختیم.
مادر هنوز هم نمیداند علی شهید شده.
با خودم فکر میکنم گمنامی همینطوری است دیگر؛ گاهی هیچ ردّی از اسمت نیست و گاهی اسمت هست و قرار نیست مادرت تو را بشناسد.
👈راوی: سرکار خانم لیلا راضی، خواهر شهید علی راضی
📝به قلم سمیه فتحی
🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥«آچار فرانسهی زمانمند»
📝خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانوادههای شهدای جنگ تحمیلی اخیر در حاشیه مراسم بزرگداشت چهلم این شهیدان در حسینیه امام خمینی؛ ۱۴۰۴/۵/۷
📖 کافی بود وسایل یکی از همسایهها خراب شود یا کسی از فامیل و آشنا زنگ بزند و بگوید: «علی آقا، فلان دستگاهمان، بازی درمیآورد.» یکجوری حسابش را با دستگاه موردنظر صاف میکرد که دیگر هوس بازی درآوردن هم نکند! جعبهابزارش مثل نخود و کشمش توی جیبِ مادربزرگها، همیشه دمدست بود اگر چاره داشت توی جیب هم جایش میکرد.
با همهی این دلسوزیها و بهفکربودنها ولی یک شرط برای خودش گذاشته بود. یکبار حواسم نبود، گفتم: «علی آقا، وسیلهی فلان همسایه تعمیر میخواد، میخوای امروز بری سراغش؟» همان همسایهای بود که چند وقت پیش حالش که خوش نبود و هوس زیارت شاهعبدالعظیم کرده بود، علی ما را با او برداشت و برد زیارت. اینبار اما سرش را بالا برد و گفت: «نه! نمیشه خانم!» بعد یک نگاهی به تقویم انداخت و انگشت اشارهاش را کشید روی پنجشنبه و جمعه: «این روزها، روز شما و بچههاست! پنجشنبه، جمعهها من مال شمام! حالا اگه وسیلهی خراب داری، در خدمتم، اگه هم نه، بگو چه کارهای دیگهای داری تا کمک برسونم!»
بلد بود روی مرز تعادل راه برود جوری که هم دل من و بچهها را گرم کند و هم دل بقیه را. فقط با زمانمندی روزها.
👈راوی: همسر شهید علی حاجعلی
📝به قلم سمیه فتحی
🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥«بالابری به اسم دعا»
📝خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانوادههای شهدای جنگ تحمیلی اخیر در حاشیه مراسم بزرگداشت چهلم این شهیدان در حسینیه امام خمینی؛ ۱۴۰۴/۵/۷
📖 خودش ایستاد پشت مادرش و جهیزیهی خواهرها را یکییکی خرید و فرستادشان خانهی بخت. بالأخره اینکه آنقدر هوای مادرش را داشت باید یک جایی خودش را نشان میداد.
مادر هم کم نگذاشتهبود برایش. از حج که برگشته بود میگفت: «برای همهی بچههایم دعا کردم که عاقبتبهخیر بشن ولی سر علیاصغر گفتم: خدایا این یکی عاقبتبهخیریش با بقیه فرق داشته باشه.»
بس که برای پیگیری کار دوست و آشنا و فامیل و غیرفامیل، وقت میگذاشت، زندگیمان پر از دعای خیر مردم بود. جوری به کارهایشان میرسید انگار کار خودش بود.
آخرش هم دعای مادرش کار خودش را کرد. با موتور رفته بود تجریش کار دوستش را راه بیندازد. حرفهاشان که تمام شد، خداحافظی کرده و نکرده بمبها بیخ گوششان خورده بود زمین و شهیدش کرده بود.
👈راوی: سرکار خانم خدیجه عیوضی،
همسرِ شهید علیاصغر پازوکی
📝به قلم سمیه فتحی
🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥«با اجازهی بزرگترمان، بله»
📝خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانوادههای شهدای جنگ تحمیلی اخیر در حاشیه مراسم بزرگداشت چهلم این شهیدان در حسینیه امام خمینی؛ ۱۴۰۴/۵/۷
📖 سه روز خیلی کم است برای ساختن خاطرهی مشترکی که وقتی از آن حرف میزنی دلت غنج برود و دهانت مزهی قند بگیرد ولی جنگ، تمام معادلات کم و زیاد بودن روزها را بههم میریزد مثل خیلی چیزهای دیگر.
از دوم فروردین، حرف و صحبت خواستگاری پیش آمده بود و همینطور پیش رفت تا رفتنها، آمدنها، تحقیقها و بله دادنها، خودشان را برسانند به پنجشنبه، بیستونهم خردادماه و مراسم بلهبرون.
از دهانِ مبارک بزرگترشان شنیده بودند «زندگی را با قوّت ادامهدهید.» و همین یک جمله کافی بود برای تعلل نکردن. پس زحمتِ بمب شادی و تیروترقهی مجلس را با خیال راحت سپردند به پدافندهای خودی و خودشان آرام نشستند تا بینشان خطبهی محرمیت خوانده شود.
اولین گردش مشترکشان هم شد، شرکت در دومین نماز جمعهی ضداستکباری در جنگ دوازدهروزه. اولین و آخرین گردششان!
حالا توصیف همان گردش توی دهان دختر دهه هشتادی، مثل قند آب میشود و روزهای بعد از شهادت تازهدامادش را شیرین میکند.
کلهقندهایی که دیگر بیکار شدهاند برای سابیدهشدن روی سر عروس و داماد، دارند به شیرینیِ همین یک خاطرهی گردش مشترک، غبطه میخورند.
👈راوی: سرکار خانم حافظی، همسرِ شهید میلاد نماینده
📝به قلم سمیه فتحی
🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥«حق به حقدار میرسد»
📝خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانوادههای شهدای جنگ تحمیلی اخیر در حاشیه مراسم بزرگداشت چهلم این شهیدان در حسینیه امام خمینی؛ ۱۴۰۴/۵/۷
📖 محمد مهدی و لبخندهای همیشگیاش بود که حال دلم را خوب میکرد. روز آخر بعد از نماز صبح آمد کنار تختم، دستهایم را بوسید. لبخند زد و گفت: «برایم دعا کن»
بیدلیل دلم آشوب شد. نگاهش کردم. این ماههای آخر همیشه روزه بود. به چشمم زیباتر از همیشه میآمد. رفت و لباسهای سربازیاش را پوشید و دوباره آمد کنارم. خم شد، کف دستش را بوسید و آرام چسباند کف پایم. عاقبتبهخیری حق او بود.
👈راوی: مادر ِشهید محمدمهدی میرزایی
📝به قلم نجمه صفاتاج
🖥 @khamenei_reyhaneh