eitaa logo
ریحانه
27.8هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
215 فایل
ریحانه؛ بخش زن و خانواده رسانه KHAMENEI.IR 📲ارتباط با ما👇 @reyhaneh_contact
مشاهده در ایتا
دانلود
🖥«آچار فرانسه‌ی زمانمند» 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانواده‌های شهدای جنگ تحمیلی اخیر در حاشیه مراسم بزرگداشت چهلم این شهیدان در حسینیه امام خمینی؛ ۱۴۰۴/۵/۷ 📖 کافی بود وسایل یکی از همسایه‌ها خراب شود یا کسی از فامیل و آشنا زنگ بزند و بگوید: «علی آقا، فلان دستگاهمان، بازی درمی‌آورد.» یک‌جوری حسابش را با دستگاه موردنظر صاف می‌کرد که دیگر هوس بازی درآوردن هم نکند! جعبه‌ابزارش مثل نخود و کشمش توی جیبِ مادربزرگ‌ها، همیشه دم‌دست بود اگر چاره داشت توی جیب هم جایش می‌کرد. با همه‌ی این دلسوزی‌ها و به‌فکر‌بودن‌ها ولی یک شرط برای خودش گذاشته‌ بود. یکبار حواسم نبود، گفتم: «علی آقا، وسیله‌ی فلان همسایه تعمیر می‌خواد، می‌خوای امروز بری سراغش؟» همان همسایه‌ای بود که چند وقت پیش حالش که خوش نبود و هوس زیارت شاه‌عبدالعظیم کرده‌ بود، علی ما را با او برداشت و برد زیارت. این‌بار اما سرش را بالا برد و گفت: «نه! نمی‌شه خانم!» بعد یک نگاهی به تقویم انداخت و انگشت اشاره‌اش را کشید روی پنج‌شنبه و جمعه: «این روزها، روز شما و بچه‌هاست! پنج‌شنبه، جمعه‌ها من مال شمام! حالا اگه وسیله‌ی خراب داری، در خدمتم، اگه هم نه، بگو چه کارهای دیگه‌ای داری تا کمک برسونم!» بلد بود روی مرز تعادل راه برود جوری که هم دل من و بچه‌ها را گرم کند و هم دل بقیه را. فقط با زمانمندی روزها. 👈راوی: همسر شهید علی حاجعلی 📝به قلم سمیه فتحی 🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥«بالابری به اسم دعا» 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانواده‌های شهدای جنگ تحمیلی اخیر در حاشیه مراسم بزرگداشت چهلم این شهیدان در حسینیه امام خمینی؛ ۱۴۰۴/۵/۷ 📖 خودش ایستاد پشت مادرش و جهیزیه‌ی خواهرها را یکی‌یکی خرید و فرستادشان خانه‌ی بخت. بالأخره اینکه آنقدر هوای مادرش را داشت باید یک جایی خودش را نشان می‌داد. مادر هم کم نگذاشته‌بود برایش. از حج که برگشته‌ بود می‌گفت: «برای همه‌ی بچه‌هایم دعا کردم که عاقبت‌به‌خیر بشن ولی سر علی‌اصغر گفتم: خدایا این یکی عاقبت‌به‌خیریش با بقیه فرق داشته باشه.» بس که برای پیگیری کار دوست و آشنا و فامیل و غیرفامیل، وقت می‌گذاشت، زندگیمان پر از دعای خیر مردم بود. جوری به کارهایشان می‌رسید انگار کار خودش بود‌. آخرش هم دعای مادرش کار خودش را کرد. با موتور رفته بود تجریش کار دوستش را راه بیندازد. حرفهاشان که تمام شد، خداحافظی کرده و نکرده بمب‌ها بیخ گوششان خورده بود زمین و شهیدش کرده‌ بود. 👈راوی: سرکار خانم خدیجه عیوضی، همسرِ شهید علی‌اصغر پازوکی 📝به قلم سمیه فتحی 🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥«با اجازه‌ی بزرگترمان، بله» 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانواده‌های شهدای جنگ تحمیلی اخیر در حاشیه مراسم بزرگداشت چهلم این شهیدان در حسینیه امام خمینی؛ ۱۴۰۴/۵/۷ 📖 سه روز خیلی کم است برای ساختن خاطره‌ی مشترکی که وقتی از آن حرف می‌زنی دلت غنج برود و دهانت مزه‌ی قند بگیرد ولی جنگ، تمام معادلات کم و زیاد بودن روزها را به‌هم می‌ریزد مثل خیلی چیزهای دیگر. از دوم فروردین، حرف و صحبت خواستگاری پیش آمده‌ بود و همینطور پیش رفت تا رفتن‌ها، آمدن‌ها، تحقیق‌ها و بله دادن‌ها، خودشان را برسانند به پنج‌شنبه، بیست‌و‌نهم خرداد‌ماه و مراسم بله‌برون. از دهانِ مبارک بزرگترشان شنیده‌ بودند «زندگی را با قوّت ادامه‌‌دهید.» و همین یک جمله کافی بود برای تعلل نکردن. پس زحمتِ بمب شادی و تیروترقه‌ی مجلس را با خیال راحت سپردند به پدافندهای خودی و خودشان آرام نشستند تا بینشان خطبه‌ی محرمیت خوانده شود. اولین گردش مشترکشان هم شد، شرکت در دومین نماز جمعه‌ی ضداستکباری در جنگ دوازده‌روزه. اولین و آخرین گردششان‌! حالا توصیف همان‌ گردش توی دهان دختر دهه هشتادی، مثل قند آب می‌شود و روزهای بعد از شهادت تازه‌دامادش را شیرین می‌کند.  کله‌قندهایی که دیگر بیکار شده‌اند برای سابیده‌شدن روی سر عروس و داماد، دارند به شیرینیِ همین یک خاطره‌ی گردش مشترک، غبطه می‌خورند. 👈راوی: سرکار خانم حافظی، همسرِ شهید میلاد نماینده 📝به قلم سمیه فتحی 🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥«حق به حق‌دار می‌رسد» 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانواده‌های شهدای جنگ تحمیلی اخیر در حاشیه مراسم بزرگداشت چهلم این شهیدان در حسینیه امام خمینی؛ ۱۴۰۴/۵/۷ 📖 محمد مهدی و لبخندهای همیشگی‌اش بود که حال دلم را خوب می‌کرد. روز آخر بعد از نماز صبح آمد کنار تختم، دست‌هایم را بوسید. لبخند زد و گفت: «برایم دعا کن» بی‌دلیل دلم آشوب شد. نگاهش کردم. این ماه‌های آخر همیشه روزه بود. به چشمم زیباتر از همیشه می‌آمد. رفت و لباس‌های سربازی‌اش را پوشید و دوباره آمد کنارم. خم شد، کف دستش را بوسید و آرام چسباند کف پایم. عاقبت‌به‌خیری حق او بود. 👈راوی: مادر ِشهید محمد‌مهدی میرزایی 📝به قلم نجمه صفاتاج 🖥 @khamenei_reyhaneh
هدایت شده از نگار
6.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 این اطمینان از کجا می‌آید؟ 👆برگزیده‌ای از قسمت ۲۵ رادیو نگار 🎧نسخه کامل را از اینجا بشنوید. 💻 Farsi.Khamenei.ir
🖥روایت‌های زنانه از قلب ایران ❤️پس‌فردای نابودی اسرائیل 👈مقلوبه‌ی واقعی 📝تک‌نگاری‌هایی به قلم زنان ایرانی از فردای آزادی فلسطین و نابودی رژیم اشغالگر قدس 📝 سمیرا چوبداری 📖 موهای ریحان را بافتم. از دیروز دیگر نگران بازی بچه‌ها توی کوچه‌ها نیستم. همه‌جا آرام است و صدای غُرّش هیچ موشک و جنگنده‌ای شنیده نمی‌شود‌. باور نمی‌کنم اما اسرائیل نابود شده. بعد از مدتها میتوانم آشپزی کنم! کمک‌های مردمی دیروز به غزه رسید. آنقدر همه چیز زیاد است که می‌توانم از تمام مردم منطقه پذیرایی کنم. باید برای جوان‌هایی که کوچه و خیابان‌ها را پاکسازی می‌کنند غذا بپزم. چند بسته سبزیجات و مرغ و برنج و روغن برایم آوردند. با تکه‌های شکسته‌ی کمد ریحان اجاق را برپا میکنم. دیگر ناراحت نیستم. بهتر از این‌ها را برایش خواهم خرید. بادمجان‌ها را سرخ میکنم و برنج هم دارد جوش می‌زند. حالا تهِ قابلمه‌ را از سیب‌زمینی پُر میکنم. امید مثل عطر غذا موج می‌زند توی شهر. یک لایه برنج یک لایه گوشت یک لایه بادمجان. غذا را روی آتش دم می‌گذارم. از مناره‌های شکسته صدای الله‌اکبر می‌آید. جوانان ایرانی و لبنانی و یمنی ایستاده اند به نماز.  سفره را پهن میکنم و مقلوبه را روی سینی برمی‌گردانم. یک عمر به عشق چنین روزی مقلوبه پُختم‌. به امید روزی که اسرائیل هم شبیه این غذا واژگون بشود که شد. 📝 📩روایت‌های خود را برای انتشار در رسانه ریحانه به حساب‌های زیر ارسال کنید. 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس 🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥«هم‌قدّ قله‌ها» 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانواده‌های شهدای جنگ تحمیلی اخیر در حاشیه مراسم بزرگداشت چهلم این شهیدان در حسینیه امام خمینی؛ ۱۴۰۴/۵/۷ 📖 می‌گفت:«آدم که سنش بالا برود گاهی توان ندارد بعضی کارها را مثل جوانی‌اش انجام دهد. خدا هم به ما ضمانت‌نامه نداده که همیشه سالم و سرپا می‌مانیم و هیچ وقت شرایط زندگیمان عوض نمی‌شود.» منتظر بودم ببینم می‌خواهد این صحبتها را مقدمه‌ی کدام حرف اصلی کند. با مهربانی‌ای که توی چشم‌هایش لانه داشت، ادامه داد: «اگر درجه حجاب شما صد‌و‌بیست باشه، توی شرایط سخت وقتی این درجه یه کم هم بیاید پایین، تازه می‌شه، صد. صدی که شاید برای خیلی‌ها قلّه است برای شما دامنه است. اون‌وقته که شما حتی دامنه‌ات هم بالا‌بلنده.» منطق را جوری قاطی حرفهایش می‌کرد که نمی‌فهمیدی چطوری از ته دل راضی می‌شدی و دلت می‌خواست یک «چشم، حواسم هست» با خط نستعلیق را قاب بگیری روی دیوار زندگی‌ات. 👈راوی: سرکار خانم الهه افشار، همسر شهید محسن برکان 📝به قلم سمیه فتحی 🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥«ظرف‌شورِ عاقبت‌به‌خیر» 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانواده‌های شهدای جنگ تحمیلی اخیر در حاشیه مراسم بزرگداشت چهلم این شهیدان در حسینیه امام خمینی؛ ۱۴۰۴/۵/۷ 📖 خانه باشد و من خودم همه‌ی کارها را انجام دهم؟ اصلاً توی مرامش نبود. باردار که می‌شدم کارهای توی خانه‌اش بیشتر هم می‌شد. سرِ بارداری آخرم می‌ایستاد پای شیر آب و ظرف‌ها را جوری می‌شست که انگار مأموریت کاری‌اش است و باید با همه‌ی دقت انجامش دهد. تازه از پای لگن ظرفشویی برایم گزاره‌های جدید هم صادر می‌کرد. از درِ شوخی و خنده می‌گفت: _ معصومه خانم! می‌دونستی ظرف‌شورها، عاقبتشون شهادته؟! _ می‌دونستی هرکی بیشتر ظرف بشوره زودتر شهید می‌شه؟! به روی خودم نمی‌آوردم ولی دفعات ظرف شستنش که بیشتر از من می‌شد، دلم آشوب می‌شد که نکند محمدجواد زودتر برود و من تنها بمانم؟! گمانم آخرش هم حساب و کتاب‌هایم اشتباه از آب درآمد. چه ظرف‌ها که شسته‌ بود و من نفهمیده‌ بودم. 👈راوی: معصومه بیرانوند، همسر شهید محمدجواد برهانی 📝به قلم سمیه فتحی 🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥«بابای بال‌ساز» 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانواده‌های شهدای جنگ تحمیلی اخیر در حاشیه مراسم بزرگداشت چهلم این شهیدان در حسینیه امام خمینی؛ ۱۴۰۴/۵/۷ 📖 همه‌ی روزهای هفته، فقط «آقا‌ محسن» بود امّا دوشنبه‌ها می‌شد «آقا محسنِ پرنده». بس که ذوق داشت برای این روز. دوشنبه‌ها بهترین لباسش را می‌پوشید، خوشبو‌ترین عطرش را می‌زد و سبکبار راهی می‌شد برای خادمیِ حرم حضرت معصومه (س). برنامه‌ی هر‌هفته‌اش بود. قرار هم نبود مهدی بنشیند و فقط رفتن پدرش را ببیند، بزرگتر که شد او را هم با خودش می‌برد. حیف بود این ذوق، توی رگهای مهدی ندود. همین شد؛ حالا که از مهدی می‌پرسند یکی از بهترین خاطره‌هایت را با بابا بگو، وسط همه‌ی تفنگ‌بازی‌ها، آب‌بازی‌ها و منچ و مارپله‌هاشان دست می‌گذارد روی همان خاطره‌ی روزهای دوشنبه، چشم‌هایش برق می‌زند و شیرین می‌گوید: «بابا جانمازهای حرم حضرت معصومه(س) رو جمع‌ می‌کرد و می‌داد به من تا خودم برم بذارم توی اون جعبه بزرگ‌ها!» حالا مهدی هم بالهایش در‌آمده و پرنده شده! 👈راوی: سرکار خانم الهه افشار، همسر شهید محسن برکان 📝به قلم سمیه فتحی 🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥«حرفه‌ای» 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانواده‌های شهدای جنگ تحمیلی اخیر در حاشیه مراسم بزرگداشت چهلم این شهیدان در حسینیه امام خمینی؛ ۱۴۰۴/۵/۷ 📖 شرمنده‌ بود که سفر اربعینش ناگهان جور‌ شده‌ بود و نشد که ما را هم با خودش ببرد. اما محمود از آن‌ها بود که خوب بلدند چطور از شرمندگی آدم‌ها دربیایند. وقتی برگشت، خودش افتاد دنبال کار من و خانمش تا سفر کربلایمان را جور‌ کند. بچه‌ها، خیلی کوچک بودند. گفت: «نگران نباشین، خودم نگهبانشون هستم. ناسلامتی کارم نگهبانی از جان و مال مردمه. دیگه تو این کار تخصص دارم.» دلش می‌خواست فارغ‌بال برویم زیارت؛ بدون دغدغه‌ی بچه‌ها. این شد که من و فاطمه‌خانم را با هم راهی‌ کرد و خودش ماند پیش پسرها. راست می‌گفت. این کار را خوب بلد بود. به هیچ قیمتی هم از آن کوتاه‌ نمی‌آمد. این را ما دور‌و‌بری‌هایش خوب می‌دانستیم. شهید که شد دیگر غیر از ما، بقیه هم تخصصش را فهمیدند؛ نگهبانی از جان و مال مردم حتی به قیمت خون! 👈راوی: سرکار خانم محبوبه معزّزی، خواهر شهید محمود معزّزی 📝به قلم سمیه فتحی 🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥«خانواده ایران» 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانواده‌های شهدای جنگ تحمیلی اخیر در حاشیه مراسم بزرگداشت چهلم این شهیدان در حسینیه امام خمینی؛ ۱۴۰۴/۵/۷ 📖 هم‌سفرهای کنار‌جادّه‌ای زیاد پیدا می‌کردیم؛ چون ماشین‌ها یا حق نداشتند جلوی چشم‌های محمدجواد، کنار جاده خراب شوند یا اگر خراب می‌شدند باید خودشان را می‌سپردند به دستهای کاربلدِ او. تا درستشان نمی‌کرد خاطرش جمع نمی‌شد. مردم اگر برای بقیه، مردم بودند برای او عضوی بودند از خانواده‌اش. محمدجواد هم که خانواده‌دوست. 👈راوی: سرکار خانم معصومه بیرانوند، همسر شهید محمدجواد برهانی 📝به قلم سمیه فتحی 🖥 @khamenei_reyhaneh
🖥«متعهد» 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با خانواده‌های شهدای جنگ تحمیلی اخیر در حاشیه مراسم بزرگداشت چهلم این شهیدان در حسینیه امام خمینی؛ ۱۴۰۴/۵/۷ 📖 ساختمانی را زده بودند‌. دود و خاک همه‌جا را گرفته بود. پهبادهای اسرائیلی اما همچنان در آسمان می‌چرخیدند تا اگر کسی برای کمک وارد شد او را هم بزنند. نمی‌خواستد کسی از آن منطقه زنده خارج شود. اما مجتبی بود و تعهد کاری‌اش و دلی نترس. باید تلاشش را می‌کرد. از آمبولانس پیاده شد و به سمت مجروحین رفت. حالا مجتبی بود و لباس شهادتی که به قد و قامتش عجیب می‌آمد‌. 👈راوی: همسرِ شهید سید مجتبی ملکی 📝به قلم نجمه صفاتاج 🖥 @khamenei_reyhaneh