روزی یکی به نزدیک شیخ ما*، قدس الله روحه العزیز، آمد و گفت: ای شیخ آمدهام از اسرار حق چیزی با من بگویی.
شیخ گفت: بازگرد تا فردا باز آیی. آن مرد برفت. شیخ بفرمود تا آن روز موشی بگرفتند و در حقه*ای کردند و سر آن حقه محکم کردند.
دیگر روز آن مرد باز آمد. گفت: ای شیخ آنچه وعده کرده بودی بگوی.
شیخ بفرمود تا آن حقه به وی دادند و گفت: زنهار تا سر این حقه باز نکنی.
آن مرد بستد و برفت. چون با خانه شد، سودای آنش بگرفت که آیا درین حقه چه سر است؟ بسیار جهد کرد که خویشتن را نگاه دارد. صبرش نبود. سر حقه باز کرد؛ موش بیرون جست و برفت. آن مرد پیش آمد و گفت: ای شیخ من از تو سرِّ خدای تعالی خواستم تو موشی در حقهای بر من دادی؟
شیخ گفت: ای درویش ما موشی در حقه به تو دادیم تو پنهان نتوانستی داشت سرِّ حق سبحانه و تعالی بگوییم، چگونه نگاه توانی داشت؟
#اسرارالتوحید_محمد_منور
#حکایت
*ابوسعید ابوالخیر
*جعبه
@khandeh99☯