#داستان
چمدانش را بسته بودیم
با خانه سالمندان هم، هماهنگ شده بود
یک ساک هم داشت با یک قرآن کوچک،
کمی نان روغنی، آبنات قیچی و کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی
گفت: مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه !
گفتم: مادر من، دیر میشه ، چادرتون هم آماده ست، منتظرند
گفت: کیا منتظرند ؟ اونا که اصلا منو نمیشناسند ! و ادامه داد:
آخه اونجا مادرجون، آدم دق میکنه ها، من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه ؟ حالا میشه بمونم ؟
گفتم: آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
همه چیزو فراموش می کنی
گفت: مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول
تو چی ؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترکم؟!
خجالت کشیدم، حقیقت داشت، همه کودکی و جوانی ام
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم .
اون بخشی از هویت و ریشه و هستی ام بود،
و راست می گفت، من همه را فراموش کرده ام .
زنگ زدم به خانه سالمندان، که نمی رویم
توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده
و نگاه مهربانش را نداشتم، ساکش را باز کردم
قرآن و نان روغنی و ... همه چیزهای شیرین دوباره در خانه بودند
آبنات قیچی را برداشت
گفت: بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی
دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:
مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن
اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:
چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد
یعنی شاید فراموش میکنم ! گفتی چی گرفتم ؟ آل چی ...
جل الخالق، چه اسمهایی می زارن این دکترا، روی درد های مردم
طاقت نگاه بزرگوار و اشک های نجیب و موی سپیدش را نداشتم
در حالیکه با دست های لرزانش، موهای دخترم را شانه میکرد
زیر لب میگفت:
"من که ندارم ولی گاهی چه نعمتیه این آلزایمر!!"
┄┅┅❅▪️◾️◼️🔲◼️◾️▪️❅┅┅┄
@khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سخنان جالبی از حجتالاسلام عالی درباره طمع
.
اگر سپاسگزاری کنید، حتما شما را (نعمتی) میافزایم؛ اگر ناسپاسی کنید، قطعا عذاب من شدید است (ابراهیم/۷)
┄┅┅❅▪️◾️◼️🔲◼️◾️▪️❅┅┅┄
@khandehpak
شهیدی که قبل از شهادت کنار مزارش عکس گرفته
پست اخر کانال
http://eitaa.com/joinchat/10289168Cbe4b57f340
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولش فکر میکنی داره غلو میکنه
بعد که جورابو میکشه پایین😰
┄┅┅❅▪️◾️◼️🔲◼️◾️▪️❅┅┅┄
@khandehpak
#ایرانگردی مجازی
ارگ تاریخی گوگد با قدمت ۴۰۰ ساله یکی از جاذبه های گردشگری شهرستان #گلپایگان می باشد.
ارگ تاریخی گوگد به شکل مربع و به وسعت ۶۴۰۰ متر مربع ساخته شده و دارای چهار برج قرینه زیبا با دیوارهایی سرخ رنگ و ارتفاع ۱٢ متر است.
ارگ تاریخی گوگد در زمان صلح بعنوان کاروانسرا و در زمان جنگ یا حمله اشرار بعنوان دژ نظامی مورد استفاده بوده و جلوی در ورودی شمالی قسمتی بعنوان شاه نشین وجود داشته است.
┄┅┅❅▪️◾️◼️🔲◼️◾️▪️❅┅┅┄
@khandehpak
عنایت امام حسین به روضه حضرت رقیه علیها السلام.mp3
5.26M
🎙️#پادکست
🔶 عنایتی به وسعت سلامتی؛
آنچه بر فرزند شیخ عباس قمی گذشت...
🔹طریق توسل مجرب به اباعبدالله الحسین علیه السلام
▪️به مناسبت شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها
✅ @Aminikhaah
┄┅┅❅▪️◾️◼️🔲◼️◾️▪️❅┅┅┄
@khandehpak
سید ابراهیم دمشقی_mixdown.mp3
5.64M
🎙️#پادکست
▪️ ماجرای دستی که سه روز حضرت رقیه را در آغوش گرفت
به مناسبت شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها▪️
✅ @Aminikhaah
┄┅┅❅▪️◾️◼️🔲◼️◾️▪️❅┅┅┄
@khandehpak
حکایتی از گلستان سعدی
ثروتمندزاده اى را در كنار قبر پدرش
نشسته بود
و در كنار او فقیرزاده اى كه او هم
در كنار قبر پدرش بود.
ثروتمندزاده با فقیرزاده مناظره مى كرد
و مى گفت:
صندوق گور پدرم سنگى است
و نوشته روى سنگ رنگین است.
مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده
و در میان قبر
خشت فیروزه به كار رفته است،
ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام
و مشتى خاك، درست شده،
این كجا و آن كجا؟
فقیرزاده در پاسخ گفت:
تا پدرت از زیر آن سنگ هاى سنگین بجنبد
پدر من به بهشت رسیده است...
┄┅┅❅▪️◾️◼️🔲◼️◾️▪️❅┅┅┄
@khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از بی نظیران در حفظ تعادل👌👌
┄┅┅❅▪️◾️◼️🔲◼️◾️▪️❅┅┅┄
@khandehpak
هدایت شده از تیمورا
16.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥⚠️خودکشی حسن آقامیری
♨️انشتار عقاید پوچ گرایی و دعوت به خودکشی از زبان حسن آقامیری!!!
💯پاسخ بسیار مهم استاد پورآقایی به این انحرافات
🙏لطفا به دست جوونا برسونید.
🔰این کلیپ را در کانال آپارات ما ببینید
https://www.aparat.com/v/VMohY/
💠گروه رسانه ای تیمورا
🆔 @Timoora
8.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠ماجرایی که منجر به ایمان آوردن یک پزشک به عوالم بعد از مرگ شد
▪️این قسمت: جوانمرد
▫️تجربهگر : آقای عبدالحمید لرستانی
💢لینک فیلم کامل در تلوبیون:
https://www.telewebion.com/episode/2570296
#تجربه_مرگ_موقت
┄┅┅❅▪️◾️◼️🔲◼️◾️▪️❅┅┅┄
@khandehpak
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨#داستان
اواخر شهریور بود. همه فامیل تو باغ اناری که داشتیم جمع بودن چونکه وقت جمع کردن انارها رسیده بود. ۸-۹ سالم بیشتر نبود. اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار. ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوش گذروندن بودیم!
بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زیاد انار و دیگر میوه ها و بوته ای انگوری که در این باغ وجود داشت. بعضی وقتا میتونستی ساعت ها قائم شی، بدون اینکه کسی بتونه پیدات کنه.
بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم. من زیر یکی از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوونتر، در حالی که کیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی اونجا نیست، شروع به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند.
با خودم گفتم: «انارهای مارو می دزی؟ صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی.»
بدون اینکه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ کس هم چیزی در این مورد نگفتم.
غروب که همه کار گرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشونو از بابا بگیرن، من هم اونجا بودم. نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود. پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم: «بابا من دیدم که علی اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید بهش پول بدین!»
پدر خدا بیامرز ما که هیچوقت در عمرش دستشو رو کسی بلند نکرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودن. بابا اومد پیشم و بدون اینکه حرفی بزنه سیلی محکمی زد تو صورتم و گفت: «برو دهنتو آب بکش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انار هارو اونجا چال کنه، واسه زمستون.»
بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت: «شما ببخشش، بچس اشتباه کرد.»
پولشو بهش داد، ۲۰ تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت. من گریه کنان رفتم تو اطاق، دیگم بیرون نیومدم. کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتمو بوسید، گفت: «میخواستم ازت عذر خواهی کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی بازی نکنی، علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی مردی جلو فامیل و در و همسایه، از کار اونم زشت تره.»
شب شده بود، اومدم از ساختمون بیرون که برم تو باغ پیش بچه های دیگه. دیدم علی اصغر سرشو انداخته پایین و واستاده پشت در. کیسه ای تو دستش بود. گفت: «اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره!»
کیسه رو بردم پیش بابا. بازش کرد. دیدیم کیسه ای که چال کرده بود توشه به اضافه همه پولایی که بابا بهش داده بود.
┄┅┅❅▪️◾️◼️🔲◼️◾️▪️❅┅┅┄
@khandehpak
🌸
🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼