9.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 روایت تجربه گر مرگ موقت از سفر به دوران اصحاب کهف
▪️این قسمت: مسافررزمان
▫️تجربهگر : آقای مجتبی اسلامی فر
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرفه ای😎
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط راننده اش😑
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❥•
✧ این چادر سیات ...
✦ علم بی بی زینبه ...
@Clad_girls
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
منم اعتراف دارم🙈
تو دبستان وقتی غایب میشدم الکی به دوستام میگفتم رفتم المان😑😂
اوناممیگفتن چجور یه روزه رفتی اومدی؟
میگفتم با هواپیما رفتیم یکی دوساعتی دور زدیم اومدیم خونه😂😂😂😂😂😂😂😂
ای خدا امیدوارم یادشون نباشه
┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄
@sotikodak
پسر دومم عاشق تن ماهی هستش
یه روز گفت که نهار تن ماهی بخوریم
منم یه تن ماهی گذاشتم تو قابلمه تا بیست دقیقه ایی بجوشه بعدش رفتم رو کاناپه دراز کشیدم و داشتم فیلم میدیدم
یه چهل دقیقه یا بیشتر گذشته بود که پسرم گفت تن ماهی آماده نشد؟؟
منم یهویی یادم افتاد که واااای تن ماهی رو گازه ، با سرعت نور پریدم تو آشپزخونه
همینکه پامو گذاشتم کنسرو ماهی ترکید و باسرعت تموم خورد به هود و اونو شکوند و قابلمه هم افتاد رو فرش و فرشو سوزوند
منم یهویی پریدم که قابلمه رو بگیرم کمرم رگ به رگ شد و وحشتناک به درد اومد.
خلاصه سرتون رو به درد نیارم یه تن ماهی چندین میلیون ضرر زد بهم
هم هود نو خریدم هم فرش و مهمتر از همه کمردرد شدید که دو ماه افتادم تو بستر و کلی دوا و دکتر و استراحت مطلق
چون اصلا نمیتونستم از جام بلند شم😫😫
دختر داییم که اومد پیشم بهم گفت اگه خاویار میخوردی ارزونتر در میومد😝
┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄
@sotikodak
یه روز تو مغازه بودم یه مشتری اومد تواگه گفتید کی بود؟
بعداز 34سال معلم کلاس اولم یه خانم
میانسال اصلا پیر نشده بود.البته من ایشونو شناختم .رفتم دستاشونو بوسیدم
گفتم من شاگردتون بودم خیلی سال پیش .قربونش بشم گفت همونی نبودی که هرروز شلوارتو خیس میکردی تا عادت کردی 😂😂😂😂😂
┄┅┅❅👧▪️😍▪️👶❅┅┅┄
@sotikodak
🍃 قصه از آنجایی شروع میشود که آقا حمیدرضا #عاشقانه خدایش را میپرستید. عاشقانههایی که از همان طفولیت شروع شد.
🍃 پیاده و سواره در پی جلب لبخند یار بود از این نبرد به آن نبرد، از این کوه به آن کوه، خلاصه اینکه با آن کمی سن و سالش خوب #دلبری میکرد :)
🍃 اولین قدمهایش را از خاکهای #جنوب در #دفاع از وطن و ناموس میبویم، از آن روزهای منحوس #حملهی_رژیم_بعث.
🍃 پروانهی قصهی ما از تمام جانش مایه میگذاشت و هیچ اِبا و ترسی به خود راه نمیداد انگار نه انگار هنوز بچه مدرسهای بیش نیست، اما #مردانگیاش بیش از سن و سالش بود.
🍃 جادهی قدمهایش را که دنبال میکنیم
آخرین رد پاهایش را در #بوکمال_سوریه میبینم همان سرزمینی که خود را در آن فدای جانانش میکند...
🍃 آری درست است، و چگونه در بستر خاک بماند، آن که #پرواز آموخت.
🌷سالروز پروازت مبارک.....
✍نویسنده: #زهرا_حسینی
🌸 بهمناسبت سالروز #شهادت
#شهید_حمیدرضا_ضیایی
📅 تاریخ تولد: ۱۷ خرداد ۱۳۴۹
📅 تاریخ شهادت: ۲۹ آبان ۱۳۹۶
📅 تاریخ انتشار: ۲۸ آبان ۱۴۰۰
🕊 محل شهادت: سوریه
🥀 مزار شهید: بوکمال
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
@Modafeaneharaam
روشی برای گرفتن عکس رادیولوژی از بچه ها...
البته نمیدونم تو ایران هم داریم یه همچین وسیله ای یا نه
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
اگه بچه های امروزی آرزوی داشتن گوشی های هوشمند و تبلت دارن
ما هم آرزمون بود که یه دونه از اینا داشته باشیم😉
#نوستالژی
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak
شادی و نکات مومنانه
ایران مقتدر: #داستان_دنباله_دار #جزیره_خوشبختی (قسمت سوم) یکی از مسافران با صدای بلند فریاد زد: نکن
راه به بهشت ❤️:
#داستان_دنباله_دار
#جزیره_خوشبختی (قسمت چهارم)
صالح با اضطراب خود را به ناخدا مختار رساند و با صدای بلندی گفت:
ناخدا! ما خیلی از مقصد دور شده ایم، باید کاری انجام دهیم.
- چاره ای نیست صالح! کاری از دست ما بر نمی آید.
ولی ناخدا، اگر زیاد از جزیره فاصله بگیریم، از تشنگی و گرسنگی تلف خواهیم شد.
- توکل به خدا داشته باش صالح! برو به بقیه بگو که در مصرف آذوقه و آب صرفه جویی کنند.
- ناخدا، به نظر شما این طوفان تا کی ادامه دارد؟
چیزی معلوم نیست صالح، آخرین باری که با چنین طوفانی برخورد کردم، حدوداً سه روز طول کشید و فرسخ ها از مسیر اصلی فاصله گرفته بودیم و روزها طول کشید تا به مقصدمان برگشتیم.
- ولی ناخدا ما حتی آذوقه یک روز را هم نداریم.
در یک لحظه موجی سهمگین به پهلوی کشتی برخورد کرد و صالح نتوانست خود را کنترل کند و به طرف عقب پرتاب شد. ناخدا فوراً سکان کشتی را رها کرد و به کمک صالح شتافت.
- چه شده صالح! آسیبی که ندیدی؟!
- حالم خوب است ناخدا! سکان، سکان را رها نکنید.
ناخدا در حالی که به سمت سکان بر می گشت به صالح گفت:
سعی کن جای امنی پیدا کنی و محکم به آن بچسبی. ممکن است امواج شدیدتری با کشتی برخورد کند.
در آن سوی کشتی، مراد پنجه بر طناب کوله بارش که به تیرک عمودی کشتی بسته شده بود انداخته و برای در امان ماندن از جریان باد دراز کشیده بود.
کم کم هوا رو به تاریکی گذاشت و آخرین مانده های آذوقه با ولع تمام بلعیده شد. در نیمه های شب از شدّت طوفان اندکی کاسته شد، ولی هنوز کشتی اسیر بادی بود که از دیشب می وزید و آن ها را از مقصد خود دور می کرد.
چون خیال مسافران از جانب طوفان اندکی آرام گرفت از خستگی و گرسنگی به خواب عمیقی فرو رفتند. حتی ناخدا نیز کشتی را به امان خدا رها کرد و در پای سکان بدون این که نیرویی در وجودش باقی مانده باشد، دراز کشید.
کشتی افسار گسیخته بی ناخدا با سرعت تمام به پیش می تاخت و در نیمه های ظهر با فروکش کردن وزش باد، آرام آرام در جزیره ای ناشناس پهلو گرفت.
آفتاب مستقیم بر پیکر مسافران می تابید و پوست برهنه گردن و صورت آن ها را می سوزاند. از سوزش گرما بعض از مسافران چشمان بی رمق خود را گشودند. در این میان صدای دلنوازی به گوش مسافران نیمه جان کشتی رسید. صدایی که از گلوی خشکیده ملوان جوانی به نام صالح بیرون می آمد:
نجات پیدا کردیم. ما نجات پیدا کردیم. خشکی، آنجا را نگاه کنید و با دست اشاره به جزیره ای کرد که در مقابل چشمانشان خودنمایی می کرد.
صدای دلنشین صالح بهترین هدیه ای بود که خداوند به آن ها بخشیده بود. کلماتی که به جان مرده آن ها نیرو می داد.
همه مسافران با خوشحالی در حالی که جسم نیمه جان خود را روی زمین می کشیدند به سوی جزیره حرکت کردند جز مراد که در کنار دماغه کشتی چشمان بی رمق خود را نا باورانه به آن جزیره سرسبز و رؤیایی دوخته بود و با زمزمه ای با خود می گفت:
آه، این همان سرزمینی است که در خواب دیده بودم. سرزمینی که از همه جا شبیه تر به بهشت است.
برای اولین بار بود که چنین جزیره ای را با چشم می دیدند. جزیره ای سرسبز، پوشیده از درختان انبوه با نهرهای فراوان که در آن انواع میوه ها به چشم می آمد.
کشتی لنگر انداخت و افراد با جمع کردن باقیمانده رمقشان از کشتی پیاده شدند.
🍃ادامه دارد ان شاء اللَّه🍃
┄┅┅❅🔻◽️🔻🔵🔻◽️🔻❅┅┅┄
@khandehpak