eitaa logo
شادی و نکات مومنانه
57.5هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
30.6هزار ویدیو
329 فایل
در صورت رضایت صلوات برای #مادر_بنده و همه اموات مومنین بفرستید لطفا @Yaasnabi   @BaSELEBRTY @zendegiitv4 @menoeslami @jazabbb @shiriniyeh @mazehaa @cakekhaneh @farzandbano @T_ASHPAZE @didanii @sotikodak تبلیغات @momenaneHhh
مشاهده در ایتا
دانلود
این سوتی درباره داداشم که اون موقع مجرد و البته پسر خیلی مومن و سر به زیر یه روز بعد کلاس بهش زنگ زدم بیاد دنبالم چون وسایلم زیاد بود از طرفی به یکی از دوستام که خونه شون نزدیک خونه ما بود اصرار کردم با ما بیاد .اول سریع تر رفتم به داداشم گفتم که دوستم رو هم برسونیم ثواب داره داداشم قبول کرد برگشتم که با دوستم سوار بشم. دوستم اول سوار شد در ماشین رو بستم تا اومد در جلو رو باز کنم دیدم داداشم گازش گرفت رفت و من همینطوری مات موندم😳😳😳 حدود۲۰۰۳۰۰متر پایینتر داداشم ماشین رو نگه داشت و دنده عقب گرفت.وقتی سوار شدم چیزی نپرسیدم وقتی دوستم پیاده شد دیدم داداشم سرخ و سفید شده که گفت من فکر کردم هر دونفرتون عقب نشستید چند متر بالاتر دوستت گفت ببخشید خواهرتون سوار نشد.منم سریع زدم رو ترمز و برگشتم.بیچاره داداشم از خجالت آب شد. توی خونه برای همه تعریف کردم قیافه اهل خونه😜😄😄😜😜 داداشم🙈🙈😱😱 منننن😂😂😝😝😝😆😆😆 ولی توی دلم به داشتن چنین داداش با حیا و مومنی افتخار کردم 🤦‍♂🤦‍♀ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9 👆👆👆👆
هدایت شده از شادی و نکات مومنانه
این سوتی درباره داداشم که اون موقع مجرد و البته پسر خیلی مومن و سر به زیر یه روز بعد کلاس بهش زنگ زدم بیاد دنبالم چون وسایلم زیاد بود از طرفی به یکی از دوستام که خونه شون نزدیک خونه ما بود اصرار کردم با ما بیاد .اول سریع تر رفتم به داداشم گفتم که دوستم رو هم برسونیم ثواب داره داداشم قبول کرد برگشتم که با دوستم سوار بشم. دوستم اول سوار شد در ماشین رو بستم تا اومد در جلو رو باز کنم دیدم داداشم گازش گرفت رفت و من همینطوری مات موندم😳😳😳 حدود۲۰۰۳۰۰متر پایینتر داداشم ماشین رو نگه داشت و دنده عقب گرفت.وقتی سوار شدم چیزی نپرسیدم وقتی دوستم پیاده شد دیدم داداشم سرخ و سفید شده که گفت من فکر کردم هر دونفرتون عقب نشستید چند متر بالاتر دوستت گفت ببخشید خواهرتون سوار نشد.منم سریع زدم رو ترمز و برگشتم.بیچاره داداشم از خجالت آب شد. توی خونه برای همه تعریف کردم قیافه اهل خونه😜😄😄😜😜 داداشم🙈🙈😱😱 منننن😂😂😝😝😝😆😆😆 ولی توی دلم به داشتن چنین داداش با حیا و مومنی افتخار کردم 🤦‍♂🤦‍♀ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9 👆👆👆👆
سلام خواستم یه خاطره بگم از برگزاری یادواره شهدای شهرمون حقیر ساکن گرگان هستم. یکی از سالها که یادوراه ی شهدا رو داشتیم برنامه ریزی میکردیم قرار بر این شد چون فصل تابستون هست و وفور نعمت میوه در شمال؛ بنابراین جهت تهیه ی خیار برای پذیرایی مهمونهای یادواره، مستقیم از مزرعهی یکی از دوستان به مقدار لازم بیاریم تا هم تازه تر باشه و هم اینکه پولش رو ندیم😂😂 این دوست عزیز به ما گفت خیار چیدم و گذاشتم جلوی نانوایی روستاشون. ما هم از خدا خواسته رفتیم و همه ی خیارها رو برداشتیم و آوردیم👌👌 البته تعجب کردیم چقدر حجم خیارها بیش از مقداریه که باید به ما میدادند😏😏😏 بالاخره خیارها رو آوردیم و همه رو هم دادیم به مهمونها و اضافه ها رو هم در راه شهدا خیرات کردیم😂😂😂 فرداش شنیدیم که کلانتری داره دنبال دزد خیارهامیگرده. نگو که ما خیارهای چیده شده ی یه بنده ی خدای دیگه رو اشتباهی برداشتیم آوردیم و ادامه ی ماجرا😘😘😘 رفتیم مراسم رو کم خرجتر برگزار کنیم نشد که بماند و حتی پول ششصد کیلو خیار هم افتاد گردنمون😡😡😡 😍🤦‍♀🤦‍♂ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9 👆👆👆👆
این سوتی درباره داداشم که اون موقع مجرد و البته پسر خیلی مومن و سر به زیر یه روز بعد کلاس بهش زنگ زدم بیاد دنبالم چون وسایلم زیاد بود از طرفی به یکی از دوستام که خونه شون نزدیک خونه ما بود اصرار کردم با ما بیاد .اول سریع تر رفتم به داداشم گفتم که دوستم رو هم برسونیم ثواب داره داداشم قبول کرد برگشتم که با دوستم سوار بشم. دوستم اول سوار شد در ماشین رو بستم تا اومد در جلو رو باز کنم دیدم داداشم گازش گرفت رفت و من همینطوری مات موندم😳😳😳 حدود۲۰۰۳۰۰متر پایینتر داداشم ماشین رو نگه داشت و دنده عقب گرفت.وقتی سوار شدم چیزی نپرسیدم وقتی دوستم پیاده شد دیدم داداشم سرخ و سفید شده که گفت من فکر کردم هر دونفرتون عقب نشستید چند متر بالاتر دوستت گفت ببخشید خواهرتون سوار نشد.منم سریع زدم رو ترمز و برگشتم.بیچاره داداشم از خجالت آب شد. توی خونه برای همه تعریف کردم قیافه اهل خونه😜😄😄😜😜 داداشم🙈🙈😱😱 منننن😂😂😝😝😝😆😆😆 ولی توی دلم به داشتن چنین داداش با حیا و مومنی افتخار کردم 🤦‍♂🤦‍♀ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9 👆👆👆👆
........: ........: با سلام این خاطره ای هست از مرحوم مادربزرگم اسم داداش من میثم ولی اون خدابیامرز نمیدونم چرا بهش میگفت نیسان😄بعد مادبزگم هم خونه مازندگی میکرد.. یه روز عمه ام اینا اومدن خونه ما.. داداشم با دختر عمه ام دعوا کرده بودند.. بعد دادشم دختر عمه ام رو زده بود و از ترس مامان بزرگم فرار کرده بود مامان بزرگم هم دنبالش می دوید تا بگیرو بزنش همون لحظه ماشین پاسگاه میاد میگه مادرجان چی شده؟ 😟اونم میگم نیسان دخترو زد فرار کرد ..حالا این بنده خدا هی میپرسیده چه رنگی بو؟د کجا رفت؟😅😅😅😅😅😂😂😂 🤦‍♀🤦‍♂😍 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9 👆👆👆👆
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 🌙 باسلام خاطره ای خوش از برخورد پروفسور سمیعی با یک جانباز آقارضا جانباز جبهه وجنگ بود. آنقدر از زمان جنگ زخم بربدن داشت که توان انجام کارهای شخصی رانداشت. وی همسری داشت که همه زندگی را اداره و تمام قد در خدمت رضا بود. همسر رضا دچار تومور بدخیم مغزی شده بود و خوراک رضا اشک ریختن در تنهایی بود. دکترهای ایران بعدازmri و سی تی اسکن ازمریم همسر رضا قطع امیدکرده بودند و هیج پزشکی حاضربه جراحی مریم نبود. مریم ذره ذره آب میشدواین رضابودکه روزی صدبارازغصه مریم میمرد وزنده . پزشک بیمارستان وقتی اشکهای رضارادیددلش سوخت وازطریق فردی پرونده پزشکی وشرح حال مریم رابرای سمیرا دخترپروفسورسمیعی ایمیل کرد ودرشرح حال مریم اینگونه نوشت: مریم، همه امیدرضاست ورضاازجانبازان جبهه وجنگ است. بعدازچندروزجواب ایمیل آقای دکتر اینگونه آمد: جناب آقای دکتر! غده داخل سرمریم بدخیم است وبنده بیست ودوم ماه آینده برای جراحی ایشان به ایران خواهم آمد. پزشکان و پرستاران این ایمیل را سرکاری میدانستند و میگفتند پرفسورسمیعی همیشه دراروپاست و آنقدر آدم مذهبی و مقیدی نیست و به شوخی به رضاگفتند: پروفسورسمیعی کجاواینجاکجا ویاحتی اگر بیایدکه احتمالش صفراست خرج عمل مریم راچه کسی خواهد دادا ما رضا امیدش به خداوائمه اطهاربود . بیست ودوم ماه نزدیک ظهربودکه درکمال تعجب پروفسورسمیعی همراه باپسرش پروفسورامیرسمیعی باکیفی ساده دردست واردبیمارستان شد او از هانوفر آلمان آمده بود وپس ازعرض سلام قبل ازاینکه قهوه بنوشدگفت مریم کجاست؟ دکترگفت: مریم دربیمارستان درفلان بخش بستری است پروفسورگفت سریعا اطاق عمل را آماده کنید و مریم رابه اطاق عمل ببرید سریعا اطاق عمل آماده ومریم منتقل شد . ازطریق تماس به رضا خبر دادند پروفسور برای عمل آمده است اما رضا گفت اصلا طاقت ندارم و به بیمارستان نمی آیم وقتی پروفسور به دراطاق عمل آمدگفت پس رضا کجاست؟ دکترگفت رضا نیامده پروفسورگفت : تا رضا نیایدبه هیچ وجه دست به تیغ نمیبرم ومریم راعمل نمیکنم رضا مجبور به آمدن شد عده ای میگفتند دکترسمیعی میخواهد در مورد خرج عمل با رضا صحبت کند و عده ای میگفتند میخواهد از او رضایت قبل ازعمل بگیرد رضا وقتی واردبیمارستان شد پروفسور سمیعی جلو آمد و درحالی که رضا روی ویلچر نشسته بود شروع به بوسیدن دست وپای رضاکرد و فقط یک جمله گفت: کاری که شما و امثال شما کرده اید از کار من و امثال من خیلی با ارزشتر است . پروفسور وارد اطاق عمل شد و مریم را شخصا عمل کرد و بدون دریافت هیچ هزینه ای بیمارستان راترک کرد پروفسورسمیعی درجواب خبرنگاری که درمقابل بیمارستان از او پرسید هدف شما از این کار چه بود گفت: خواستم به مردم ایران بفهمانم درمقابل مقام جانباز پروفسور سمیعی هم عددی نیست و خوشحالم که گوشه ای ازدریای زحمات این جانباز را جبران کردم. کانالهای ما را دنبال کنید👇 @farzandbano @khandehpak @menoeslami @BaSELEBRTY
@AliZiya_64 اخبار داغ سلبریتی ها ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❅ঊঈ✿☀️✿ঈঊ❅ @BaSELEBRTY
😉 💚 @AliZiya_64 💚 زند وکیلی در کنار مادر و مادر بزرگش اخبار داغ سلبریتی ها ┄┅┅❅📀🖥📀❅┅┅┄ @BaSELEBRTY
📝📝📝📝📝 سلام من یک خاطره از بچگیم میخام بگم تابستون بود منم رفته بودم روستای مادری پیش مادر بزرگم بمونم نزدیکای ظهر بود رفتم مسجد بعد از نماز گفتم برم خونه خالم بابچه ها بازی کنیم رفتم دیدم سگشون دم در نشسته اومدم باهاش دوست بشم مثل توی کارتون مهاجران اون دختره لوسیمی😂🙈 رفتم بی هواجلوش تا بیام بگم سلاااام کوچولو پرید بهم پاچه مو گرفت حالا جیغ نزن کی جیغ بزن داد و هوارم روستارو برداشته بود همسایه هاشون اومدن نجاتم دادن وای چه لحظه ای بود فکر میکردم داره از پام شروع به خوردنم میکنه😂😂 خلاصه نجاتم دادن رفتم خوته خالم دیدم کسی نیست هر چی صدا کردم یهو چشمم به شیر اب افتاد بعد حمله سگه تشنگیم چندبرابر شده بود گفتم برم یکم اب بخورم چنان له له میزدم از تشنگی که حد نداشت یک حوض داشتن وسط حیاط، که شیر اب تا وسطاش رفته بود رفتم روی لوله تا اومدم دهنمو بزارم روی شیر اب، افتادم تو حوضی که تا یک متر بیشتر اب داشت دوباره جیغ و دادم روستارو برداشت باز همسایه ها اومدن از اب کشیدنم بیرون 😂😂 گفتن خاله ت اینا نیستن تو اینجا چکار میکنی اگه گذاشتی یکساعت دم ظهری بخوابیم بیا برو تا خودتو نکشتی بدوو دخترجان منو بیرون کردن از خونه خالم😂😂 تابستونم توی اون روستا پر بود ازاین ماجراها، خیلی خوش میگذشت😅🙈 ممنون از کانال خوبتون 🙏 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ @sotikodak
✅ روزه با شکم سیر طفلک دختر بچه ها خیلی زود می‌افتند توی مسیر روزه داری وحساب کتاب روزه های قرض. خدا رحمت کنه پدرمو.من جایگاه خاصی توی خانواده مخصوصا پهلوی پدرم داشتم. آخه ته تغاری بودم وخیییلی عزیز دردونه. ماه رمضون اولین سال سیزده روز روزه نگرفتم. ایشون روزیکه قرار بود روز استراحت باشه وروزه نگیرم. منومیبردن سفر. تا حد ترخص از،شهر دور می‌شدیم اونجا من چند لقمه‌ای میخوردم وتا قبل ظهر برمی‌گشتیم که روزه خودشون خراب نشه. حالا بعد ماه رمضان دونه دونه گرفتن روزه های قرض داستانی بود. من با دخترخاله ام همسن بودم. وگاهی خاله ام زنگ میزد و از مامانم میخواست منو بفرسته اونجا با دختر خاله ام بازی کنم. اونروز من روزه داشتم روزه قرض، مامان سفارش های لازم رو کرد که مواظب باشی فهیمه، روزه هستی. ساعت ۲ بعد از ظهر که داداشم اومد دنبالم منو بیاره خونه استراحت کنم، چون روزه بودم وممکن بوداز شدت بازی گرسنه ام بشه. با صحنه زیبایی مواجه شد. همه ی اعضای خانواده خاله ام دور تا دور سفره نشسته بودند منم کنار دختر خاله خوشحال وخندون نشسته بودم وآخرین لقمه های ظرف غذای پر وپیمونی که شوهر خاله ام برام مهیا کرده بود وبا لذت خوردن منو تماشا می‌کرد را در دهان می‌گذاشتم. با ناباوری رو به من کرد وگفت :فهیمه ناهارخوردی؟؟؟؟ وخاله ام وبقیه هم با ناباوری به داداشم نگاه میکردند، که چه اشکال داره!بچه ناهار خورده دیگه 😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁 اون قسمتش از همه بیشتر چسبید که بهم گفتن چون فراموش کرده بودی ، کاملا حق با توست😜 روزه ات درسته و یک روز از روزه های قرضت کم شد😃😃😃 😂😅 ✍️ فهیمه از شهرستان شاهرود 🔰 صراط؛ مروج گفتمان اصیل انقلاب @s_a_razavi
✅ سقای فاتح 😅 خاطره من مربوط به روزه ماه رمضان نیست، بلکه مربوط به روزه ایام اعتکاف هست، اما زیباست😅 چند سال پیش، مسجد جامع شهرستان تنکابن معتکف بودیم، روز سومِ اعتکاف بود که گفتن اعمال ام داوود رو قراره به جا بیاریم؛ موقع خوندن سوره های قرآن که شد، چون تعداد سوره ها زیاد بود، از منم خواستن که برای تلاوت بخشی از قرآن برم به جایگاه... یکی دو نفر تلاوت کردن و من و چند نفر دیگه هم در جایگاه منتظر بودیم که نوبت تلاوت ما بشه؛ نوبت به من شد و بخشی از قرآن رو خوندم و میکروفون رو دادم به نفر بعدی؛ در اثر تلاوت زیاد کمی احساس کردم دهانم خشک شده؛ یاد لیوان آبی افتادم که معمولاً مسئولین برنامه برای سخنران، مداح و یا قاری میذارن روی میز... یه نگاهی کردم، دیدم چنین چیزی اینجا موجود نیست، لذا تأسفی به حال مسئولین برنامه خوردم و شخصاً بلند شدم رفتم آبدارخانه و به خانومایی که اونجا مشغول پخت و پز بودن، گفتم لطفاً یه سینی لیوان آب ولرم آماده کنید من ببرم؛ خانوما که درخواست منو شنیدن با نگاه های معنا داری سرشون رو انداختن پایین و یه سینی پر از لیوان آب ولرم برام آماده کردند و دادن به من... منم این سینی رو بدون توجه به جمعیتی که همگی، کانون توجهشون به سمت جایگاه بوده، برداشتم و فاتحانه از اینکه چنین چیزی به عقل مسئولین برنامه نرسیده، اما به عقل من رسیده، بردم جلوی جایگاه و به تک‌تک قرّاء تعارف کردم... اما در نهایتِ تعجب دیدم یک یک قاری‌ها آب رو برنمی‌دارن و من که متعجب شده بودم دیدم از داخل جمعیت، یکی اشاره میده به دهانش، اون یکی خودش رو به صورت لبخونی داره پاره میکنه که یه چیزی رو به من بفهمونه، یکی دیگه با حالت پانتومیم اشاره به زیپ دهان میکرد و چند تا از رفقام رو میدیدم که اون ته مسجد شکمشونو گرفتن و روی زمین دراز میکشن و می‌خندن... یه لحظه با خودم احساس کردم که چه اتفاقی افتاده و در حال تحلیل برآیند رفتارها از آبدارخانه و قاریان تا جمعیت حاضر بودم 🤔 که یک نفر از جلو صدا زد، داداش شما روزه نیستی؟ اینو که گفت چنان احساس سنگینی در وجودم کردم که تمام پهنای صورتم سرخ شد و از خجالت رفتم سینی ها رو برگردوندم و دیگه به جایگاه هم برنگشتم😅 😂😅 ✍️ حامد منصوری از شهرستان تنکابن 🔰 صراط؛ مروج گفتمان اصیل انقلاب @s_a_razavi
✅ روزه با طعم کیک و نوشابه😅 🔹 مامانم منو از 5 - 6 سالگی موقع سحر توی ماه رمضون بیدار میکرد و سحری میخوردم، بعضی روزا رو هم روزه کله گنجشکی میگرفتم😍 🔹 از سن 8 - 9 سالگی هم بیشتر روزهای ماه رمضون رو روزه کامل میگرفتم، از همون زمانم نماز میخوندم ( الحمدلله روزه قرض ندارم) 🔹 من هر چقدر نماز قضا به خدا بدهکارم، بجاش روزه ازش طلبکارم، یک روزی باید بشینیم با هم این حساب کتابا رو صاف کنیم😅😅 🔹 القصه؛ یه بار که روزه بودم، بعد از مدرسه، رفتم سوپری روی مدرسه و جاتون خالی، یک کیک و نوشابه خریدم و خوردم! وقتی آروغ بعد از نوشابه رو زدم، یادم اومد روزه ام😂 بعدشم به روی خودم نیاوردم و گفتم اشکالی نداره، حواسم نبود😅 ( البته باید اعتراف کنم، بعضی روزا، حین روزه، کمتر میخوردم😅) 👈 خودم معتقدم این روزه هام رو خدا قبول میکنه، اما از اعتقاد خدا خبر ندارم😅 👈 رفقا، مراقب باشید، حین روزه اگه چیزی میخورید یادتون نباشه روزه هستین و الا به عذاب وجدانی علیم گرفتار میشید 😅 😂😅 ✍️ سید احمد رضوی 🔰 صراط؛ مروج گفتمان اصیل انقلاب @s_a_razavi