✴️💠 خاطره شهید احمدی روشن 💠✴️
🔹سی سالگی🔹
سر قبرش نشسته بودم..
باران می آمد..
روی سنگ قبر نوشته بود :
#شهيد_مصطفی_احمدی_روشن
از خواب پريدم...
مصطفی ازم خواستگاری كرده بود..
ولی هنوز عقد نكرده بوديم...
بعد از ازدواج خوابم را برايش تعريف كردم...
زد به خنده و شوخي گفت :
بادمجان بم آفت نداره...
ولی يكبار خیلی جدي پاپی اش شدم كه:
كِی شهيد ميشی مصطفی؟
مكث نكرد..
گفت:
سی سالگی...
باران می باريد شبی كه خاكش ميكرديم...
و دقیقا سی سالگی
#خاطره
#شهید_احمدی_روشن
#سالروز
🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹
💠 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الفرج
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
🔹از حرم #امام_رضا(ع) آمدیم بیرون. نیمه شب بود؛ زمستان❄️. هوا عجیب سرد بود.
🔸پیرمرد میرفت سمت #حرم.
- سلام حاجی!
جوابمان را داد.
🔹از زور سرما خودش را مچاله کرده بود. آب توی #چشمهایش جمع شده بود.
🔸 #مصطفی شال گردنش را باز کرد، انداخت دور گردن پیرمرد.
- حاج آقا! #التماس_دعا.
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
#شهید_هسته_ای🌷
http://eitaa.com/joinchat/1264386052C42a3f9bca9
👆👆👆👆