eitaa logo
شادی و نکات مومنانه
64.3هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
24.2هزار ویدیو
329 فایل
در صورت رضایت صلوات برای #مادر_بنده و همه اموات مومنین بفرستید لطفا @Yaasnabi   @BaSELEBRTY @zendegiitv4 @menoeslami @jazabbb @shiriniyeh @mazehaa @cakekhaneh @farzandbano @T_ASHPAZE @didanii @sotikodak تبلیغات @momenaneHhh
مشاهده در ایتا
دانلود
شادی و نکات مومنانه
#داستان_تحول #من_و_شهدا #فدایی_امام_رضا_ع #قسمت_دوم دل دختر هربار باشنیدن حرف هم نوعاش میلرزید ا
-تحول و شهدا امام رضا سوم ی روز 5 شنبه حسابی خسته و کوفته خونه بودم مامانم و بابام رفتن گلستان شهدا منم ی لحظه هوای اموات زد بسرم پاشدم و لباس پوشیدم به اجیمم گفتم دارم میرم گلستان.گفت چ خبره؟ گفتم منم میرم باخبر بشم(آخه تا حالا سابقه نداشت ی سر برم گلستان) راه افتادم،تا رسیدم ی راست رفتم پیش شهدا دور تا دورشون چرخیدم یکی یکی براشون فاتحه خوندم و نگاه قبر مقدسشون میکردم تا اینکه چشمم به جمال یکی از شهدا روشن شد چادرمو جمع کردمو نشستم بالا سرش ی دستی رو مزار مطهرش کشیدم ، گرد و غبار روی قبرشون رو پاک کردم و به صورتم کشیدم تا اونیکه شهیدم میخاد رو ببینم و چشمام هرگز به بدیا بینا نشه... خنده هاش خنده رو رو لبام نشوند دلم لرزید نگاش کردم ی جورایی عاشقش شدم و باهاش قرار گزاشتم دردامو بهش بگم حرفامو بزارم گوشه قلبم بمونه تا هر 5شنبه برم پیشش و عقده هامو براش باز کنم هرچی دلم میخاست از خدا میخاستم موسی واسطه بشه و ارزوهام برآورده باورتون نمیشه هیچ آرزویی برام آرزو نموند هیچ خواسته ای نداشتم ک هنوز رو دلم مونده باشه هر چی میخاستم یا همون میشد یا بهتر از اون ی دل ن صد دل عاشقش شدم،شهید موسی کاظمی دره بیدی شد تموم دنیام شد واسطه ی منو خدای خوبم اولا 5 شنبه ها قرار بی قراریمون بود اما کم کم اضافه تر شد و هروقت دلم میگرفت میرفتم کنارش تا مینشستم بالا سر داداش موسام دلم آروم میگرفت، تا درسم دبیرستان تموم شد کنکور دادم و دانشگاه....قبول شدم اما نرفتم بخاطر مخالفتای خانواده از داداشم خاستم ی راه جلوم بزاره و بهم راهو نشون بده یکی از 5 شنبه های هفته بود که وقتی پیش داداشم نشسته بودم دیدم ی کاغذ رو زمین افتاده ک روش نوشته بود؛ ثبت نام حوزه علمیه حضرت نرجس خاتون سلام الله علیها یزدانشهر .... تصمیم گرفتم برم ثبت نام کنم و مصاحبه بدم هرچه باداباد، خداروشکر قبول شدم و پام به خونه ی مادر مهربون مهدی موعود عج الله تعالی فرجه الشریف باز شد راستی یادم رفت بگم من فقط ی آرزو گوشه دلم داشتم ک هرگز برآورده نشد اونم مشهدی شدنم بود از موسای ماهم خواستم بفرستم مشهد، اما هربار ی اتفاق می افتاد و نمیشد تا اینکه دیگه ناامید شدم همه بچه های دبیرستان میدونستن ارزوم دیدن صحن و سرای آقا علی بن موسی الرضاست بچه ها هربار تابستون تو کوچه و بازار میدیدنم بهم تیکه مینداختن، میگفتن مشهد رفتی؟ منم میگفتم ن، اوناهم میگفتن خب دیگه هم نمیری😂 منم از ته دل اهی میکشیدم ک دل سنگ به لرزه در میومد ی روز معلم ریاضیمون بهم زنگ زد و گفت هنوزم دوست داری بری مشهد؟ منم گفتم از خدامه، به خانواده ک گفتم قبول نکردن و بعد مدتها گریه و زاری و نذر ونیاز راضی شدن ک با مامانم برم مشهد ی سال از مشهد اولم گذشت دوباره سال بعد آقا دعوتم کرد اینم شد خداروشکر ی قرار هرسال دهه کرامت من تولد اقام کنارش بودم شده بودم نظر کرده موسی و امام رضا، سه سال پشت سر هم تو سرنوشتم مشهد نوشته شد و سال چهارم به لطف آقا کربلایی هم شدم بعد دوباره برای تشکر خدمت آقا رسیدم و ازشون قدردانی ناچیزی کردم درخور مرام و معرفتش نبود اما چیزی بود که ازم برمیومد خاسته هامو یکی یکی تو گوش موسام میگفتم و اونم همه رو باهم براورده میکرد بعد مشهدی و کربلایی شدنم ازش ی زندگی مطمئن و وخوشبختی خواستم ک بازم بهم داد دم موسای من ،و تموم داداشای شهیدم گرم، شادی داداش ادریس، غلامرضا،سید نبی( شهدای هم جوار و دیوار به دیوار داداش موسام و محسنم تموم شهدا صلوات) من تموم خاسته هامو از خدا خواستم داداش موسام واسطه بود که بهتر و زودتر بهشون برسم و صدقه سر مبارک ایشون بود ک من الان همه چی دارم و بخاطر ایشون بودند که خدا هم برام سنگ تموم گذاشت❤️