eitaa logo
خانه آرام من(موسسه بصیر)
326 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
270 ویدیو
18 فایل
کانالی ویژه بانوان عزیز آموزش مهارت های همسرداری تربیت فرزند (کودک و نوجوان) هنری سرگرمی ایده های زناشویی و... راه ارتباط با ادمین کانال https://eitaa.com/banoo_basir
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍁فرزندم انگيزه ندارد و احساس خستگی میکند ؟ 🍁متاسفانه ندانسته فرزندان مان را بی انگيزه مي كنيم و بعد از اين خستگی و بی انگيزگی آنها شكايت می كنيم. 🍁 والدینی که از فرزندشان در حد یک نابغه انتظار دارند . 🍁 والدینی که اتاق فرزندشان از پارک بازی هم مجهز تر است. 🍁 والدینی که اصرار به چند زبانه شدن فرزندشان دارند. 🍁 والدینی که همزمان چندین مهارت را در کلاس های متفاوت به خورد فرزندشان می دهند. 🍁 والدینی که اصرار دارند به سرعت از فرزندشان نابغه همه چیز دان بسازند . این گروه از والدین اصل تعادل و تحمل را در فرزندپروری شان رعایت نمی کنند . 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿 پسر دوازده ساله ای که علایم بلوغ جسمی دارد مثل روئیدن موی ضخیم زیرناف و اطراف اندام جنسی، ولی هنوز محتلم « جُنب شدن در خواب»نشده،ایا نماز بر او واجب است یا از 15سالگی مکلف میشود؟ 1.در صورتی نماز بر او واجب است که جُنُب شده باشد اگر چه که هنوز به سن 15سالگی هم نرسیده باشد. 2.در روایات تاکید شده، پسران از ده سالگی و حتی از 7سالگی به نماز خواندن تشویق شوند تا پذیرای نماز در سن بلوغ شان باشند. 🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
💟 #آیا_میدانید ✍ مصرف روزی ۱۴ عدد بادام شیرین خام باعث زیاد شدن پروتئین شیر مادر شده و کمبود وزن کودک را درمان می کند. ♨️✍ شیر دادن با شیشه شیر برای لثه و دندان کودک ضرر دارد
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍ دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین٬ سختترین کار دنیا بود و من انجامش دادم به همت یان و سکوت پر طوفانِ عثمان مادر در تمام مسیر٬ تسبیح به دست ذکرهای مشق شده از خدایش را مرور کرد و به رسم لجبازی لب از لب باز نکرد گاهی دلم برای صدایش تنگ میشد صدایی که خنده های دانیال را در گوشم زمزمه میکرد.. آخ که چقدر هوسِ برادرانه هایش را داشتم٬بی توجه به صوفی و حرفهایش! کاش آن دوست مسلمان هرگز از خیابانه ای روزمره ی تنها خدای زندگیم نمیگذشت و آن را سهمی از تمام دنیا٬ برای من میگذاشت.. هر چه به ایران نزدیکتر میشدیم؛ تپشهای قلبم کوبنده تر میشد هنوز تصویر آن زنهای چادر مشکی به سر و آن مردهای ریش دار را به خاطر دارم اما حالا بیشتر از هر زمان دیگری از این کشور میترسیدم ایرانِ حال٬ قصاب تر از ایرانِ گذشته بود زشتتر و کریه تر ورود به مرزهای ایران از طریق بلندگوهای هواپیما اعلام شد زنان بی حجاب یک به یک روسری و شال از کیفهایشان بیرون میآورند و علی رغم میل باطنی با غُر زدنهای زیر لبی و صورتهایی پر اعتراض آن را سر میکردند چقدر عقب ماندگی بر این دیار حاکم بود به مادر نگاه کردم مثه همیشه روسری به سر محکم کرده بود و در سکوت٬ تسبیح می انداخت محضه رضایِ خدایش حالا نوبت من بود بی میل به اجبار و از فرط ترس روسری آبی رنگی که در آخرین لحظه ی خداحافظی از عثمان هدیه گرفتم را به دور سرم پیچیدم و الحق که دیزاینی زیبا داشت با آسمانیِ چشمانم.. ابلهانه بود القا تحکمانه ی افکار مذهبی٬ آن هم در عصرِ شکوفایی فکری انسان انگار ایرانی با فکر کردن میانه ایی نداشتند به ایران رسیدیم با ترس از هواپیما پیاده شدم مادر لبخند زد نفس گرفت٬ عمیق چشمانش حرف میزد اما زبانش نه گونه هایش پر شد از مروارید و من فقط نگاهش کردم این زن چه چیزی برای دلبستن در این خاک داشت؟ وارد سالن فرودگاه شدیم کمی عجیب به نظر میرسد تمیز بود و شیک بدون حضور شتر و اسب با تعجب به اطراف نگاه کردم فرودگاهش که شباهتی به تصویر سازیِ اخبارهای مورده علاقه ی پدر نداشت چشم چرخاندم٬تا جایی که مردمکهایم یاری میکرد اینجا چقدر مدل و سوپر مدل حضور داشت شاید جشنواره ی بازیگران سینمایشان بود و شاید جشنی که ثروتمندان را در اینجا جمع میکرد آخر دکورِ چهره و لباسِ زنان و مردان گویایِ چیزی جز یک میهمانی عظیم نبود.. با قدمهایی بهت زده از دیدنِ جوانانِ غرق در آرایش و وسواس در مدِل مو و پیچیده در لباسهای خوش دوخت٬آرام آرام به سمت خروجی رفتم با چمدانی در دست و مادری حیران مانده در فضا نه بیرون از در هم نه درشکه ایی بود و نه خرابه ایی همه چیز زیبا بود٬ درست مانند داخل.. ناگهان چشمم به چند زن و دختر چادر پوش افتاد اما اصلا شبیه خاطرات کودکیم نبودند دو دختر جوان با روسری و کفشای رنگی که با کیفشان ستِ شده بود سیاهی چادر را به رخ هر بیننده ایی میکشیدن و دو زن میانسالِ همراهشان که شیک و تیره پوشی را در زیر آن پارچه ی مشکی به هر عابری متذکر میشدند.. اینجا ایران بودسرزمینِ زشتی و کشتار شاید هواپیمایی در خاکی دیگر به زمین گیر شده بود سوار اولین تاکسی زرد رنگ شدیم.نمیتوانستم درست فارسی صحبت کنم مادر هم که روزه ی سکوتش را نمی شکست آدرسِ خانه قدیمی مان در ایران را که سالها قبل روی تکه کاغذی توسط پدر حک شده بود و به کمک یان از میان اوراقش پیدا کرده بودم٬ به پیرمرد راننده دادم.. پیرمرد نگاهی به کاغذ کرد اوه اسم خیابونا خیلی وقته عوض شده این آدرسو از کجا آوردین از درون آیینه نگاهش کردم لغتی مناسب برای پاسخگویی نمیافتم پیرمرد که گنگی ام را دید لبخند زد پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین آخه جوونا که اسم قدیمی خیابونارو بلد نیستن اما نگران نباشین من میرسونمتون یعنی خیابانهای اینجا چند اسم داشت و این آدرس٬خاطره ایی خاک خورده از گذشته بود انگار تمام شهر میزبانِ میهمانانِ جشن پوش بود پدر برای آزادیِ همین خلق شعار میداد و فریاد میکشید خیابانهای زیبا اما شلوغ و پر ترافیک زنان و مردانی عجیب که ظاهرشان از آمادگی برای حضور در میهمانی خبر میداد و گاه چادرپوشان و ریش مسلکانِ ساده در بینشان چشم را آگاه میکردند از وجب کردنِ خیابان فرقی عظیم بود بین خاطراتِ حک شده در کودکیم و چیزی که قرار بود خاطره شود.. صدای پیرمرد بلند شد تا حالا ایران نیومدی دخترم پیرمرد سری پر لبخند تکان داد فارسی بلد نیستی اشکال نداره٬من مسافرایی مثه شما٬ زیاد دیدم یه مدت که بگذره از منم بهتر فارسی حرف میزنید غصه ات نباشه بابا جان بابا چه مهربانی عجیبی در بابا گفتنش موج میزد حسی غریب که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم! ⏪ ... https://eitaa.com/khaneAram_Basir
امام على عليه السلام: اگر نمازگزار بداند كه چه هاله اى از جلال خدا او را فرو مى پوشاند، هرگز دوست ندارد كه سر خود را از سجده اش بر دارد لَو يَعلَمُ المُصَلِّي ما يَغشاهُ مِن جَلالِ اللّهِ ما سَرَّهُ أن يَرفَعَ رَأسَهُ مِن سُجودِهِ ميزان الحكمه جلد6 صفحه 285
💜❤💚💙💖💙💚❤💜 درست ترين شكل عشق آن است كه شما چگونه با یک فرد رفتار می‌كنيد، نه اينكه درباره وی چه احساسی داريد... #صبح_زیباتون_بخیر 💙💚❤💜💖💙💚❤💜
🌈⛅☔❄⛄☁⚡☀⛅🌈 خوشبختی 🌼 بیشتر مشکلات زندگیمان از ‌آنجا شروع میشود که ما نه برای خودمان بلکه برای آدم های اطراف مان زندگی می کنیم. 🌼لباسی میپوشیم که مد باشد! 🌼در رشته ای درس میخوانیم که کلاس داشته باشد! 🌼با کسی ازدواج می کنیم تا دهان مردم را ببندیم! 🌼بچه دار می شویم که برایمان حرف در نیاورند و این داستان تا آخر عمر ادامه دارد. 💐برای مردم زندگی کردن،یعنی خوشبخت بودن در ذهن مردم!💐 💐در حالیکه احساس خوشبختی کردن یک کیفیت درونی و شخصی است.💐 لازمه احساس خوشبختی درک واقعیتهای زندگی شخصی و استفاده از شرایط موجود برای خلق بهترین های ممکن است. 🌈☁⛅☔❄⛄⚡☁☀⛅🌈 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
خانه آرام من(موسسه بصیر)
#کودک https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 🌺 در طول روز چند بار به فرزندتان دستور می دهید؟ ندو، بشین، نریز، بخور، حرف نزن، ساکت، لباستو بپوش، بلند شو، بسه دیگه، پرت نکن، لباستو نزار اونجا، وسایلتو جمع کن، بشقابتو بزار تو آشپزخونه، پای کامپیوتر نشین، اینجا نخواب، برو رو میز غذا بخور، آشغال نریز...» 🌺حالا اگر رئیستان یا همسرتان باشما چنین رفتاری کند چه حالی پیدا خواهید کرد؟ آیا رابطه برپایه ی همکاری خواهد بود؟ یا سعی می کنید حرفهایش را دیگر نشنوید؟ 🌺 به جای فرمانده بودن، دوستی مهربان باشیم وقت بگذاریم وبه او بیاموزیم. 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 https://eitaa.com/khaneAram_Basir
درموسسه بصیر احکام شرعی را آموزش بگیرید. اولین کارگاه: 🔷چراباید تقلید کنیم؟ 🔷چرا عقل ومنطق نه؟ 🔶کارگاه ۳ ساعته احکام شرعی باموضوع تقلید. باتدریس سرکارخانم شاپوری یکشنبه ۹ دی ماه ساعت ۴ عصر تلفن تماس 📞۵۵۴۶۷۷۴۲ ۵۵۴۵۱۲۷۳ 📱 ۰۹۱۳۰۱۰۱۸۸۰ https://sapp.ir/khanearam_basir
❤❤❤❤ قابل توجه خانمایی که دوست دارن جوانتر از سن واقعیشون به نظر برسن،پس بهتره بگم قابل توجه همه خانما📣📣 هفته ای ۳بار رابطه جنسی باعث میشود ۱۰سال جوانتر از سن واقعیتون به نظر برسید🙊😊 ❤❤❤❤ https://eitaa.com/khaneAram_Basir
✍ نشستن در یک تاکسی زرد آن هم در کشوری که کابوسِ حاکمیتش تیشه شد بر ریشه ی زندگیمان٬ ناباورانه ترین٬ ممکنِ دنیا بود بیچاره پدر که عمرش به مستی و سلامِ بی جوابِ هیلتری در دنیایِ سازمانی اش گذشت و نفهمید که خلق ایران در گیرو دار ِ روزمرگی فراموششان کرده اند خیابان ها هر چند پر از دست اندازهای ماشین افکن اما زیبا بود پر از هجوم زندگی ریتمی ِاز هالیوود زده گی و سنت گرایی که در ظاهرِ عجیبِ مردم و صفِ غری بِه نانوایی هایشان کاملا مشهود بود حکایتی از کلاغ و تلاش بی فرجام برای طاووس شدن... چقدر تاسف داشت؛حال این مردم در ترافیکی بی انتها زندانی شدیم دلهره ایی مَلَس به وجودم چنگ میزد پیرمردِ راننده سری تکان داد هی یادش بخیر این آدرستون خیلی از خاطرات گذشته رو برام زنده کرد چه روزایی بود الانمو نبین تو جوونی یه یلی بودم واسه خودم اعلامیه میذاشتیم زیر لباسامو ده برو که رفتیم مامورای ساواک خودشونو میکشتن هم به گردِ پامم نمیرسیدن آه کشید٬ بلند و پر حزن داداشم واسه این انقلاب شهید شد خیلی از رفیقام جون دادن زیر دست و پای اون ساواکی های از خدا بی خبر به قول نوری گفتنی: "ما برای آنکه ایران... خانه ی خوبان شود.. رنج دوران برده ایم" اما آخرش از کل انقلاب سهممون شد همین یه ماشین و کرایه اش که نون زن و بچه مونو باهاش میدیم اما بازم خدارو شکر راضیم امنیت باشه٬ ما به نونِ خشکم راضی هستیم خدا.. خدا.. خدا.. که برا تمام زندگیم نقشه داشت و حالا از زبان این پیرمرد آتش میشد و سینه ام را میسوزاند باید عادت میکردم خدا وِردِ زبانِ این جماعت ایرانی بود بالاخره بعد از ساعتها ترافیکِ سرسام آور اما پر از مردم شناسی به خانه رسیدیم چشمان مادر دو دو میزد پیرمرد چمدان ها را جلوی پایم گذاشت و آدرس خانه را با اسمایی جدیدش روی تکه کاغذی نوشت و به دستم داد اینو داشته باش که یه وقت به مشکل نخوری راستی٬ به ایرون هم خوشی اومدی باباجان ان شالله کنگر بخوری و لنگر بندازی اینجا یه تیکه نون بربریش میارزه به کل فرنگستون و آدماش چشمها و لبخنده کنج لبش زیادی مهربان بود٬ درست مثله تمام مسلمانان ترسو در کنار مادر رو به روی خانه ایستادم! درش بزرگ بود و تیره رنگ کلید را به طرف در برم اما نه این گشایش٬ حق مادر بود کلید را به دستش دادم در را باز کرد با صورتی خیس از اشک و زبانی که قصد شکستنِ طلسمش نبود با باز شدن در٬ عطری از گذشته بر مشام خزید کهنه گی در برگهای مرده ی زیر پایمان هویتشان را فریاد میزدند خانه ایی عجیب درست شبیه همان فیلمهایِ ایرانی که گاه مادر در نبود پدر میدید با حیاتی بزرگ و مدفون در برگهای چندین ساله که محصولِ درختان بلند و تنومندِ باغچه ی حاشیه نشینِ دیوارش بود و حوضی بزرگ که از علائم حیاتی اش آبی لجن بسته به چشم میخورد و خانه ایی بزرگ که بی شباهت به محل تجمع ارواح نبود و میلی برای بازدیدِ داخلش سراغت را نمیگرفت‌ نمیدانستم حسم چیست نفرت یا علاقه اما هر چه بود٬ عقل ماندن را تایید نمیکرد... پیرمرد کنار ماشین اش ایستاده بود و با دستمالی قرمز رنگ شیشه هایش را تمیز میکرد هتل پیرمرد ایستاد میخواین برین هتل باباجان با سر تایید کردم مادر قصد دل کندن نداشت اما من هم قصدی برای ماندن نداشتم. با گامهایی تند به سراغش رفتم دستش را کشیدم تکان نمیخورد درست مانند کودکی لج باز کنار گوشش زمزمه کردم بیا بریم هتل. این خونه الان قابل سکونت نیست مسرانه سرجایش ایستاد کلافه شدم اگه بیای بریم هتل؛قول میدم خیلی زود کسی رو بیارم تا اینجا رو تمیز کنه بعد میتونیم اینجا بمونیم انگار راضی شد و با قدمهایی سست به سمت ماشین رفت! ⏪ ...