🌈⛅☔❄⛄☁⚡☀⛅🌈
خوشبختی
🌼 بیشتر مشکلات زندگیمان از آنجا شروع میشود که ما نه برای خودمان بلکه برای آدم های اطراف مان زندگی می کنیم.
🌼لباسی میپوشیم که مد باشد!
🌼در رشته ای درس میخوانیم که کلاس داشته باشد!
🌼با کسی ازدواج می کنیم تا دهان مردم را ببندیم!
🌼بچه دار می شویم که برایمان حرف در نیاورند و این داستان تا آخر عمر ادامه دارد.
💐برای مردم زندگی کردن،یعنی خوشبخت بودن در ذهن مردم!💐
💐در حالیکه احساس خوشبختی کردن یک کیفیت درونی و شخصی است.💐
لازمه احساس خوشبختی درک واقعیتهای زندگی شخصی و استفاده از شرایط موجود برای خلق بهترین های ممکن است.
🌈☁⛅☔❄⛄⚡☁☀⛅🌈
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
خانه آرام من(موسسه بصیر)
#کودک https://eitaa.com/khaneAram_Basir
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#کودک
🌺 در طول روز چند بار به فرزندتان دستور می دهید؟
ندو، بشین، نریز، بخور، حرف نزن، ساکت، لباستو بپوش، بلند شو، بسه دیگه، پرت نکن، لباستو نزار اونجا، وسایلتو جمع کن، بشقابتو بزار تو آشپزخونه، پای کامپیوتر نشین، اینجا نخواب، برو رو میز غذا بخور، آشغال نریز...»
🌺حالا اگر رئیستان یا همسرتان باشما چنین رفتاری کند چه حالی پیدا خواهید کرد؟
آیا رابطه برپایه ی همکاری خواهد بود؟
یا سعی می کنید حرفهایش را دیگر نشنوید؟
🌺 به جای فرمانده بودن، دوستی مهربان باشیم وقت بگذاریم وبه او بیاموزیم.
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
❤❤❤❤
#یواشکی
قابل توجه خانمایی که دوست دارن جوانتر از سن واقعیشون به نظر برسن،پس بهتره بگم قابل توجه همه خانما📣📣
هفته ای ۳بار رابطه جنسی باعث میشود ۱۰سال جوانتر از سن واقعیتون به نظر برسید🙊😊
❤❤❤❤
https://eitaa.com/khaneAram_Basir
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_سـی_و_یک
✍ نشستن در یک تاکسی زرد آن هم در کشوری که کابوسِ حاکمیتش تیشه شد بر ریشه ی زندگیمان٬ ناباورانه ترین٬ ممکنِ دنیا بود
بیچاره پدر که عمرش به مستی و سلامِ بی جوابِ هیلتری در دنیایِ سازمانی اش گذشت و نفهمید که خلق ایران در گیرو دار ِ روزمرگی فراموششان کرده اند خیابان ها هر چند پر از دست اندازهای ماشین افکن اما زیبا بود پر از هجوم زندگی ریتمی ِاز هالیوود زده گی و سنت گرایی که در ظاهرِ عجیبِ مردم و صفِ غری
بِه نانوایی هایشان کاملا مشهود بود
حکایتی از کلاغ و تلاش بی فرجام برای طاووس شدن...
چقدر تاسف داشت؛حال این مردم
در ترافیکی بی انتها زندانی شدیم دلهره ایی مَلَس به وجودم چنگ میزد پیرمردِ راننده سری تکان داد هی یادش بخیر این آدرستون خیلی از خاطرات گذشته رو برام زنده کرد چه روزایی بود الانمو نبین تو جوونی یه یلی بودم واسه خودم اعلامیه میذاشتیم زیر لباسامو ده برو که رفتیم مامورای ساواک خودشونو میکشتن هم به گردِ پامم نمیرسیدن
آه کشید٬ بلند و پر حزن داداشم واسه این انقلاب شهید شد خیلی از رفیقام جون دادن زیر دست و پای اون ساواکی های از خدا بی خبر به قول نوری گفتنی: "ما برای آنکه ایران... خانه ی خوبان شود.. رنج دوران برده ایم"
اما آخرش از کل انقلاب سهممون شد همین یه ماشین و کرایه اش که نون زن و بچه مونو باهاش میدیم
اما بازم خدارو شکر راضیم امنیت باشه٬ ما به نونِ خشکم راضی هستیم
خدا.. خدا.. خدا.. که برا تمام زندگیم نقشه داشت و حالا از زبان این پیرمرد آتش میشد و سینه ام را میسوزاند باید عادت میکردم خدا وِردِ زبانِ این جماعت ایرانی بود
بالاخره بعد از ساعتها ترافیکِ سرسام آور اما پر از مردم شناسی به خانه رسیدیم چشمان مادر دو دو میزد پیرمرد چمدان ها را جلوی پایم گذاشت و آدرس خانه را با اسمایی جدیدش روی تکه کاغذی نوشت و به دستم داد اینو داشته باش که یه وقت به مشکل نخوری راستی٬ به ایرون هم خوشی اومدی باباجان ان شالله کنگر بخوری و لنگر بندازی اینجا یه تیکه نون بربریش میارزه به کل فرنگستون و آدماش
چشمها و لبخنده کنج لبش زیادی مهربان بود٬ درست مثله تمام مسلمانان ترسو
در کنار مادر رو به روی خانه ایستادم!
درش بزرگ بود و تیره رنگ
کلید را به طرف در برم اما نه این گشایش٬ حق مادر بود
کلید را به دستش دادم
در را باز کرد با صورتی خیس از اشک
و زبانی که قصد شکستنِ طلسمش نبود با باز شدن در٬ عطری از گذشته بر مشام خزید کهنه گی در برگهای مرده ی زیر پایمان هویتشان را فریاد میزدند خانه ایی عجیب درست شبیه همان فیلمهایِ ایرانی که گاه مادر در نبود پدر میدید
با حیاتی بزرگ و مدفون در برگهای چندین ساله که محصولِ درختان بلند و تنومندِ باغچه ی حاشیه نشینِ دیوارش بود و حوضی بزرگ که از علائم حیاتی اش آبی لجن بسته به چشم میخورد و خانه ایی بزرگ که بی شباهت به محل تجمع ارواح نبود و میلی برای بازدیدِ داخلش سراغت را نمیگرفت
نمیدانستم حسم چیست نفرت یا علاقه
اما هر چه بود٬ عقل ماندن را تایید نمیکرد...
پیرمرد کنار ماشین اش ایستاده بود و با دستمالی قرمز رنگ شیشه هایش را تمیز میکرد هتل
پیرمرد ایستاد میخواین برین هتل باباجان با سر تایید کردم
مادر قصد دل کندن نداشت اما من هم قصدی برای ماندن نداشتم.
با گامهایی تند به سراغش رفتم دستش را کشیدم تکان نمیخورد درست مانند کودکی لج باز کنار گوشش زمزمه کردم بیا بریم هتل. این خونه الان قابل سکونت نیست مسرانه سرجایش ایستاد کلافه شدم اگه بیای بریم هتل؛قول میدم خیلی زود کسی رو بیارم تا اینجا رو تمیز کنه بعد میتونیم اینجا بمونیم انگار راضی شد و با قدمهایی سست به سمت ماشین رفت!
⏪ #ادامہ_دارد...
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
#زنگوله!🔔
🔹 میگویند یکی از پادشاهان علاقه خاصی به شکار روباه داشته، تمام روز را در پی یک روباه با اسبش میتاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین میشده، بعد آن بیچاره را میگرفته و دور گردنش، زنگولهای آویزان میکرده، در نهایت هم رهایش میکرده، تا اینجای داستان مشکلی نیست!
درست است روباه مسافت، زیادی را دَویده، وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است، هم جانش را دارد، هم دُمش را، پوستش هم سر جای خودش است.
میماند فقط آن 🔔زنگوله!
⭕️ از اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا میکند، دیگر نمیتواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله، شکار را فراری میدهد، بنابراین گرسنه میماند!🔔
صدای زنگوله، جفتش را هم فراری میدهد، پس تنها میماند !
از همه بدتر، صدای زنگوله، خود روباه را هم آشفته میکند، آرامش اش را به هم میزند و در نهایت از گرسنگی و انزوا میمیرد !
دقیقا این همان بلایی است که انسان امروزی سر #ذهن پُرتَنشِ خودش میآورد، دنبال خودش میکند، خودش را اسیر توهماتش میکند !
🔴 زنگولهای از افکار منفی، دور گردنش قلاده میکند، بعد خودش را گول میزند و فکر میکند که آزاد است، ولی نیست، "برده افکار منفی خودش شده" و هر جا برود آنها را با خودش میبرد، آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای تکان دادن پشت سر هم یک زنگوله....
🔵 برای ذهن خودمان احترام قائل شویم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
https://eitaa.com/khaneAram_Basir