🕊⚘️ شهید صاحب آباریان
آباریان، صاحب، در دوم اردیبهشت ۱۳۴۶ در بندر ماهشهر به دنیا آمد. پدرش قاسم، پارچه فروش بود. صاحب تا پایان دوره ابتدایی درس خواند و برای گذراندن خدمت سربازی وارد ارتش جمهوری اسلامی شد. در خرداد ۱۳۶۶ ، در زُبیدات عراق به شهادت رسید، اما اثری از پیکرش به دست نیامد. مزار یادبودش در شهرستان اهواز است(سن شهید: ۲۰ سال)
متاسفانه از این شهید تصویری موجود نیست
📚 منبع : کتاب سرافرازان ابدی جلد سوم چاپ اول صفحه ۱۱
📝 مؤلفان:عادل شیرالی_نرگس شامحمدی
#دفاع_مقدس
#شهید_جمهور
#سید_الشهدای_خدمت
#خانه_شهید_بندر_ماهشهر
https://eitaa.com/khane_shahid_mahshahr
🇮🇷خانه شهید بندر ماهشهر🇮🇷
🌷 خاطرات شهدای بندر ماهشهر ✴️ زندگینامه سردار شهید محمود رئیس قنواتی ◀️ قسمت بیست و دوم به نام
🌷 خاطرات شهدای بندر ماهشهر
✴️ زندگینامه سردار شهید محمود رئیس قنواتی
◀️ قسمت بیست و سوم
الان که ساعت هشت و ربع کم است و مرتب تیر و توپ اطراف ما میخورد و هوای ما را به خود جلب میکند. مرتضی دراز کشید و رادیو گوش میکند و میگوید شمع را خاموش کن . امروز از رادیو شنیدم که به مقام ولایت فقیه در اصفهان توهین شده و اختلافاتی در مملکت بروز کرده است که این ما را خیلی ناراحت کرده است .ما از اختلافات داخل خودمان بیشتر از دشمنی که در دو کیلومتری ما است و مرتب تیر به طرف ما شلیک میکند ، میترسیم. من از خدای باری تعالی در خواست دارم که هرچه زودتر این اختلافات را بر طرف سازد و همه را به راه مستقیم هدایت بفرما . همین الان مرتضی نمیگذارد شمع روشن باشد و مرتب به آن فوت میکند و مرا اذیت می کند . به امید نوشتن دوباره ی فردا فعلا نوشته هایش را قطع میکنم.
به نام خداوند رحمت
۱۳۵۹/۹/۲۶
خداوند باران رحمت خود را بر ما فرو فرستاده است و الآن که عصر روز چهارشنبه است ، باران از صبح شروع به باریدن کرده است و الآن که دارم مینویسم ، هنوز باران میبارد و چکه های آن از سنگر ما فرو میریزد داخل، مرتضی پهلویم داراز کشیده و زده زیر خواندن فائز و ترانه های محلی و برای اولین بار برای من سیگار دود کرده است و الآن سیگار در دستم است و خودش نیز دارد سیگار می کشد . مرتضی در فکر زن است و مثل اینکه عاشق شده است و ضمناً من در نور شمع دارم مینویسم ، سیگار من دارد تمام میشود و سنگر از دود سیگار هایمان پر دود شده است امروز صبح با دوربین که نگاه میکردم،
خدایا قلوب ما را به نور ایمان منور بگردان
سنگرهای دشمن کاملا معلوم بود . ظهر بود که چند تا از برادران سپاه هندیجان همراه حسن محمودی از شهر پیش ما آمدند که بچه های هندیجانی مخصوصا مرتضی و مجید خیلی خوشحال شدند و فکر کردند که میخواهند آنان را تعویض کنند ولی آنها آمده بودند که به ما سری بزنند.
⬅️ ادامه دارد...
📚منبع کتاب: خاطرات شهدای بندر ماهشهر
صفحه ۵۱_۴۹
📝مؤلفان: عادل شیرالی و نرگس شامحمدی
📍انتشارات قدر ولایت
#دفاع_مقدس
#دلاوران_ماهشهری
#گردان_شهدا
#سید_الشهدای_خدمت
#خانه_شهید_بندر_ماهشهر
https://eitaa.com/khane_shahid_mahshahr
11.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚫️۴۰ روز از رفتن سید محرومان گذشت...💔
#سیدالشهدای_خدمت
#سید_الشهدای_خدمت
#خانه_شهید_بندر_ماهشهر
https://eitaa.com/khane_shahid_mahshahr
🇮🇷خانه شهید بندر ماهشهر🇮🇷
🌷 خاطرات شهدای بندر ماهشهر ✴️ زندگینامه سردار شهید محمود رئیس قنواتی ◀️ قسمت سی و نهم الآن هم ب
🌷خاطرات شهدای بندر ماهشهر
✴️ زندگینامه سردار شهید محمود رئیس قنواتی
◀️ قسمت چهلم
ساعت در حدود ۷/۵ شب است و شمع روشن است و من و مهرداد نشستهایم. مهرداد روزنامه میخواند و من تازه کتاب "چه کسی میتواند مبارزه کند دکتر سروش" را تمام کردم و آمدم چند نکته را در دفترچه بنویسم. بعد از ظهر بود که دشمن به طرف ما شلیک کرد و چند تیر آنها نزدیک سنگرهای ما خورد و ما همه، فوری روی زمین پهن شدیم و من که سنگری پهلویم نبود پشت چادر پریدم که بچهها از این کار خیلی خندیدند. وقتی که بلند شدیم شنیدیم که منوچهر گفت حسن ترکش خورد، ما باور نکردیم، ولی وقتی پیش او رفتیم، دیدیم که ترکشی به کمر او اصابت کرده و زخمی سطحی در پشت او بوجود آورده و بحمدالله این حادثه به خیر گذشت و من بعد از آن، آمدم توی سنگر و خوابیدم تا غروب که بلند شدم و چند خبر خوب شنیدم که مهرداد گفت تانکهایمان انبار مهمات و سه تانک دشمن را زدند که آتش و انفجار آنها خیلی شدید بود. من هم که نگاه کردم، هنوز آتش آن معلوم بود. بعد نماز خواندم و بعد از آن یک مقدار خیلی کم، لوبیای کنسرو به عنوان شام خوردم و بعد از آن تا به حال کتاب میخواندم که کتاب را تمام کردم و آمدم سراغ نوشتن. من به علت خوابیدن عصر، حالا سر حال و خوابم نمیآید ولی مهرداد دارد کیسهی خواب را آماده میکند که بخوابد و رادیو هم سرود میخواند، جلوتر از آن، سخنرانی استاد شهید مطهری بود که خیلی خوب بود. من هم فعلاً باید آماده خواب بشوم تا موقع پست نگهبانی که ساعت دو و ربع کم تا چهار است، بلند شوم. به امید نابودی مهاجمین به اسلام و کشور اسلامیمان به دست ما و پیروزی تمام مسلمین در همهٔ جبههها
نوشتههایم را خاتمه میدهم والسلام
بسم الله رب العالمین
۵۹/۱۰/۱۳
الآن ساعت در حدود ۹ صبح شنبه است. من باز به خواست پروردگار، دیروز را به سلامت گذراندم و همچنین دیگر برادران. وقتی صبح بیدار شدیم و نماز خواندم، رفتم در سنگر داریوش و حمزه و فوری پریدم روی آنها و آنها را زیر انداختم و با هم کُشتی گرفتیم. مقداری من بر آنها مسلط بودم ولی آنها چون که دو نفر بودند، مرا با زور به زیر انداختند و حسابی کتک زدند. داریوش خیلی به من مشت میزد که جماره هم آمد و یکی_دو مشت به من زد و همچنین مهرداد. ما حسابی گرم شده بودیم. به شوخی، همدیگر را میزدیم و در این مواقع که من زیر پای آنها بودم و داشتند مرا میزدند، ۳ عکس از ما گرفتند و برای اینکه آنها را به عنوان سند زدن من داشته باشند، گرفتند که بچهها به شوخی میگفتند سند جنایت آمریکاست و بعد از صبحانه خوردن، من رفتم یکی دو مشت به داریوش زدم که داریوش دنبالم گذاشت و من کفشم را کندم و داخل شُلها (گِل) شروع به دویدن کردم که پاهایم گِلی شدند و بعد از تمام شدن این جریان، آمدم پاهایم را شستم و آمدم داخل سنگر که کتاب بخوانم. ولی گفتیم اول این چیزها را بنویسم، بعد کتاب بخوانم و فعلاً نیز من دست از نوشتن برمیدارم و میخواهم کتاب بخوانم تا بعداً.....
⬅️ ادامه دارد...
📚 منبع کتاب:خاطرات شهدای بندر ماهشهر صفحات ۱۱۹_۱۱۳
📝 مؤلفان:عادل شیرالی_نرگس شامحمدی
📍 انتشارات:قدرولایت
#دفاع_مقدس
#دلاوران_ماهشهری
#سلام_بر_محرم
#سید_الشهدای_خدمت
#خانه_شهید_بندر_ماهشهر
https://eitaa.com/khane_shahid_mahshahr