📚داستان عاشقی
➖ قسمت دهم
🔸تمام فکرم پیش کارگر بیچاره بود دوست داشتم مشکلش حل بشه.
بین راه دختر همسایه رو دیدم که با چهره ای گرفته بهم سلام کرد. 😔
🌀 گفتم: سلام عزیزم. مشکلی پیش اومده ؟ خیلی ناراحت به نظر می رسی.
🔸گفت: راستش با نامزدم بحثم شده.
🌀گفتم: ای بابا ناراحتی نداره حتما بندنهم دعای جوشن کبیر را بخون. ان شاءالله کارسازه.
♨️بند نهم:اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ یَا مانِعُ ، یَا دافِعُ ، یَا رافِعُ ، یَا صانِعُ ، یَا نافِعُ ، یَا سامِعُ ، یَا جامِعُ ، یَا شافِعُ ، یَا واسِعُ ، یَا مُوسِعُ.
🍀🌸خدایا از تو خواستارم به نامت ای بازدارنده، ای دور کننده، ای بردارنده، ای سازنده، ای سودبخش، ای شنوا، ای گرد آورنده، ای یاریگر، ای مهرگستر، ای وسعت بخش. 🌸🍀
🌺 این بندبرای جلب محبت است 🌺
#داستان_منتظر
#قسمت_دهم
#امام_زمان_(عج)
#جوشن_کبیر
♨️برای خواندن قسمتهای قبلی کافیه روی #داستان_منتظر بزنی.
⚜حداقل ۱نفر رو به کانال خانه شاد آسمانی دعوت کنید⚜
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
کانال ✨ خانه شاد آسمانی ✨
https://eitaa.com/khaneh_shad_asemany
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚داستان عاشقی
➖ قسمت چهل و هفتم
👴🏻 امروز بابا بزرگ وقت چشم پزشکی👀 داشت. چند روز بود که چشم درد داشت.
🧔🏻♂ وقتی بابا از سرکار اومد به بابا بزرگ گفت که برای رفتن آماده بشه.
👴🏻 بابابزرگ گفت: لازم نیست پسرم امروز خیلی بهتر شدم. مطمئن باش احتیاجی به دکتر نیست.
🧔🏻♂ بابا گفت: آخه آقا جون...
👴🏻بابابزرگ حرف بابا را قطع کرد🤫 و گفت : آخه نداره من دوای دردمو توی دعای جوشن کبیر بند شصت و چهار پیدا کردم. الانم خیلی خوبم.
♨️بند شصت و چهار: یَا دَائِمَ الْبَقَاءِ یَا سَامِعَ الدُّعَاءِ یَا وَاسِعَ الْعَطَاءِ یَا غَافِرَ الْخَطَاءِ یَا بَدِیعَ السَّمَاءِ یَا حَسَنَ الْبَلاءِ یَا جَمِیلَ الثَّنَاءِ یَا قَدِیمَ السَّنَاءِ یَا كَثِیرَ الْوَفَاءِ یَا شَرِیفَ الْجَزَاءِ
🍃🌸اى همیشه باقى اى شنواى دعا اى وسیع بخشش اى آمرزنده خطا و لغزش اى پدید آرنده آسمان اى نیک آزمایش اى زیبا ستایش اى دیرینه والا اى زیاد وفادار اى ارجمند پاداش🌸🍃
🌺 این بند برای رفع چشم درد به کار می رود. 🌺
📌بند ۸۰ نیز برای رفع چشم درد کار می رود📌
#داستان_منتظر
#قسمت_دهم
#امام_زمان_(عج)
#جوشن_کبیر
♨️برای خواندن قسمتهای قبلی کافیه روی #داستان_منتظر بزنی.
⚜حداقل ۱نفر رو به کانال خانه شاد آسمانی دعوت کنید⚜
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
کانال ✨ خانه شاد آسمانی ✨
https://eitaa.com/khaneh_shad_asemany
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
خانه شاد آسمانی
#رویای_نیمه_شب #قسمت_نهم #فصل_اول 💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨ 📚 ابوراجح آمد کنارم نشست. مسرور ظرفهای سدر و حنا را
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_دهم
#فصل_اول
💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨
📚 بدون رغبت خندید و متوجه من شد.
این جوان زیبا کیست؟ مانند شاهزادگان ایرانی است.
💢 ابوراجح خواست مرا معرفی کند. وزیر اشاره کرد ساکت بماند. خودش زبان دارد می خواهم صدایش را بشنوم.
💢گفتم: من هاشم هستم ابونعیم زرگر، پدر بزرگ من است.»
💢 ابونعیم هنوز زنده است؟
باز با بی حالی خندید و دو دندان نیش بلندش را نشان داد. معلوم بود آدمی است که از قدرتش لذت می برد و حاضر است دست به هرکاری بزند.
- بله خدا را شکر!
💢شنیده ام زرگر قابلی هستی؟ اینجا چه می کنی؟ این حمام جای مناسبی برای جوان زیبایی چون تو نیست. با پدر بزرگت می آمدی بهتر بود.
💢دل به دریا زدم و با خنده گفتم: «شما هم با حاکم نیامده اید.»
💢بلند خندید. صدای خنده اش زیر گنبد پیچی
- از جسارتت خوشم آمد! من جرأت نمی کنم تنها به اینجا بیایم برای همین با نگهبانها آمده ام. هر کجا ابوراجح باشد،جای خطرناکی است.
💢به ابوراجح نگاه کرد تا او چیزی بگوید. ابو راجح که میدانست وزیر دنبال بهانه ای است، ساکت ماند. وزیر پوزخندی زد و به من گفت: به هر حال دیدن تو و این قوهای زیبا را به فال نیک می گیرم.
💢رو کرد به ابوراجح:
هر چند خداوند از زیبایی به تو نصیبی نداده اما سلیقه خوبی به تو بخشیده حمامی به این زیبایی! قوهایی به این قشنگی!
و ملاحت و حاضر جوابی مشتری هایی با این حسن و...
💢ابو راجح گفت: «اجازه بدهید بگویم شربتی خنک برایتان بیاورند.
💢 لازم نیست. می ترسم مسمومم کنی.
به قوها اشاره کرد.
- فکر نمی کنم در تمام بین النهرین چنین پرنده هایی باشد. در خلوت سرای حاکم حوضی است از سنگ یشم که هنرمندان چینی نقشهایی از گل بر آن تراشیده اند. این قوها سزاوار آن حوضند. دیروز نزد حاکم بودم از تو سخن به میان آمد. به گوش حاکم رسیده که از او و حکومت بدگویی می کنی. مبادا راست باشد یکی گفت در حوض حمام ابوراجح چنین پرندگانی شنا می کنند. چنان آنها را توصیف کرد که حاکم به من گفت اگر چنین زیبا و تماشایی اند، ترتیبی بده که به حوض یشم کوچ کنند.
با لبخندی دندانهایش را بیرون ریخت.
چه سخن نغزی! (به حوض يشم کوچ کنند.) حال برتو منت نهاده ام و با پای خویش به دیدارت آمده ام تا پیشنهاد کنم برای رفع کدورت هم که شده، آنها را به حاکم تقدیم کنی.
💢ابوراجح کنار حوض نشست، قوها به طرفش رفتند. گفت: «اینها همدم من..اند بهشان عادت کرده ام مشتریها هم به این دو قو علاقه دارند کسب و کارم را رونق داده اند.
💢وزیر با بی حوصلگی گفت: آدم بی ملاحظه ای هستی. خوب است دست از لجاجت برداری و عاقبت اندیش باشی! شاید دیگر فرصتی به این خوبی گیرت نیاید. به نظر من یا آنها را به حاکم هدیه بده و یا بهایش را
بگیر»
💢چرا به بازرگانان سفارش نمیدهید که چند جفت از این پرنده را برایتان بیاورند؟
نشانه های خشم در چهره وزیر نمایان شد.
💢ابله نباش ابوراجح! کمی بیندیش مرد. این کار چند ماه طول می کشد. حاکم دوست دارد همین امروز این پرنده ها را در حوض خلوت سرایش ببیند و از گناهان تو چشم پوشی کند. تو به همان کسی که اینها را آورده بگو تا باز هم برایت بیاورد. صبر حاکم اندک است.
💢سربازی که در مدخل صحن حمام ایستاده بود، مردی را که می خواست وارد رختکن شود به صحن برگرداند.
💢 ابوراجح قوها را به میان حوض راند و ایستاد:
اگر گناهی کرده ام از خدای مهربان می خواهم مرا ببخشد.
رو کرد به وزیر:
- بسیار خوب قبول کردم. نه می خواهم حاکم از تو دلگیر شود و نه این که بر من بگیرد. قوهایم را به مرجان صغیر هدیه می دهم.
وزیر با خرسندی سری تکان داد: مرد زیرکی هستی.
💢 وقتى من از قوهایم می گذرم، جا دارد حاکم هم هدیه ای درخور مقام و بخشندگی اش به من بدهد.