📚داستان عاشقی
قسمت پنجم
به دوستم گفتم: سرباز امام زمان بودن سخته ولی جایگاه والایی هست خیلی دوست دارم توی این راه قدمی بردارم.
دوستم گفت: نگران نباش هر کسی در هر لباس و منسبی می تونه سرباز امام زمان باشه بند چهارم از دعای جوشن کبیر خیلی می تونه بهت کمک کنه. 👇
♨️بند چهارم: یَا مَنْ لَهُ الْعِزَّةُ وَ الْجَمَالُ یَا مَنْ لَهُ الْقُدْرَةُ وَ الْکَمَالُ یَا مَنْ لَهُ الْمُلْکُ وَ الْجَلالُ یَا مَنْ هُوَ الْکَبِیرُ الْمُتَعَالِ یَا مُنْشِئَ السَّحَابِ الثِّقَالِ یَا مَنْ هُوَ شَدِیدُ الْمِحَالِ یَا مَنْ هُوَ سَرِیعُ الْحِسَابِ یَا مَنْ هُوَ شَدِیدُ الْعِقَابِ یَا مَنْ عِنْدَهُ حُسْنُ الثَّوَابِ یَا مَنْ عِنْدَهُ أَمُّ الْکِتَابِ
🍀🌸ای آنکه شکوه و زیبایی تنها از آن اوستای آنکه توانایی و برازندگی تنها از آن اوست،ای آنکه فرمانروایی و شوکت تنها از آن اوست،ای آنکه اوست بزرگ و برتر، ای پدیدآورنده ابرهای پرباران،ای آنکه نیرومند، و پرتوان است،ای آنکه حسابرسی چالاک است،ای آنکه کیفرش سخت و شدید است،ای آنکه پاداش نیک تنها نزد اوست،ای آنکه دفرت هستی پیش روی اوست 🌸🍀
🌺این بندبرای رسیدن به جاه و مقام و عزت است. 🌺
📌شما در این راه چه قدمی بر داشتی؟📌
#داستان_منتظر
#قسمت_پنجم
#امام_زمان_(عج)
#جوشن_کبیر
♨️برای خواندن قسمتهای قبلی کافیه روی #داستان_منتظر بزنی.
⚜حداقل ۱نفر رو به کانال خانه شاد آسمانی دعوت کنید⚜
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
کانال ✨ خانه شاد آسمانی ✨
https://eitaa.com/khaneh_shad_asemany
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
4.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔔زنگ احکام
🔸احکام لباس نمازگزار
#قسمت_پنجم
⚜حداقل #۱نفر رو به کانال خانه شاد آسمانی دعوت کنید⚜
#خانه_شاد_آسمانی
#احکام
#لباس_نمازگزار
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
https://eitaa.com/joinchat/2878079525Cb0d77a2f78
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨
29.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎 سفارش طلایی
🌺 سفارشاتی طلایی برای سعادت و خوشبختی در دنیا و آخرت🍃
🏷 قسمت پنجم
🗣حجت الاسلام والمسلمین سید رضا #فقیهی
#خانه_شاد_آسمانی
#نیمه_شعبان #امام_زمان
#سفارش #قسمت_پنجم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
💫کانال ✨ خانه شاد آسمانی|استاد فقیهی ✨
https://eitaa.com/khaneh_shad_asemany
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
خانه شاد آسمانی
#رویای_نیمه_شب #قسمت_چهارم #فصل_اول 💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨ 📚 پدربزرگ با دست مال ابریشمی اشکش را پاک کرد ،بله
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_پنجم
#فصل_اول
💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨💟✨
📚 شما آن دو دینار را بدهید و بروید من خودم می دانم و ابوراجح بالأخره من و او پس از سی سال دوستی، خُرده حسابهایی با هم داریم.
پدر بزرگ با زبانی که داشت هر طور بود آنها را راضی کرد گوشواره را بردارند و ببرند. وقتی
🔸ریحانه دو دینار را روی پارچه گل دوزی شده گذاشت. مادرش گفت: «این دستمزد گلیم هایی است که دخترم بافته حلال و پاک است.»
🔸اما پدر بزرگ سکه ها را برداشت و بوسید. آنها را در دست من گذاشت. این سکه های بابرکت را باید به هاشم بدهم تا او هم دست مزدی برای کارش گرفته باشد.
🔸باز هم شبحی از چهره ریحانه را در نور دیدم. همان ریحانه گذشته بود چیزی در او تغییر کرده بود که قلبم را در هم می فشرد. آن چیز مرموز باعث می شد دیگر نتوانم مثل گذشته به او نگاه کنم و بگویم و بخندم. از همه مهم تر همان حالت تب آلود و غمگینی چشمهایش بود؛ انگار از بستر بیماری برخاسته بود. در عین حال از زیبایی اش که با حجب و حیا در آمیخته بود تعجب کردم.
🔸آنها خداحافظی کردند و رفتند نگاه آخر ریحانه چنان شوری به دلم انداخت که حس کردم قلبم را به یک باره کند و با خود برد. تصمیم گرفتم به یاد آن دیدار آن دو سکه را برای همیشه نگه دارم.
🔸 پدر بزرگ آهی کشید و گفت: «کار خدا را ببین چه کسی باور می کند این دختر زیبا و برازنده فرزند ابو راجح حمامی باشد؟!
🔸به بهانه ای از مغازه بیرون آمدم. بعد از رفتن ریحانه و مادرش دست و دلم به کار نمی رفت. پدر بزرگ سری جنباند و گفت: «زود برگرد!» پا را که از مغازه بیرون گذاشتم گفت: سلام مرا به ابوراجح برسان.
نگاهش که کردم پوزخندی تحویلم داد.
بازار شلوغ شده بود صداها و بوها احاطه ام کردند. در آن بازار بزرگ و پر رفت وآمد، کسی احساس تنهایی نمی کرد. سمسارها، کنار کاروان سرا جنسهایی را که به تازگی رسیده بود جار می زدند. گدای کوری شعر می خواند و عابران را دعا می کرد. ستونهای مایل آفتاب از نورگیرها و کناره های سقف روی بساط دست فروشها و اجناسی که مغازه دارها به در و دیوار آویزان کرده بودند، افتاده بود. گرد و غبار در ستون های نور می چرخید و بالا می رفت. از کنار کاروان سرا که می گذشتم، ردیفی از شتران غبار الود و خسته را دیدم. حمالها مشغول زمین گذاشتن بار آنها بودند. در قسمتی که مغازه های عطاری و ادویه فروشی بود، بوی قهوه ،فلفل، کندر و مشک دماغ را قلقلک می داد. بازرگانان، خدمت کارها ،غلامان
کنیزان و زنان و مردان با اسب و الاغ و زنبیلهای خرید، در رفت و آمد بودند. دوست داشتم مثل همیشه خودم را با دیدنیهای بازار سرگرم کنم اما نمی توانستم. پیرمردی با شتر برای قهوه خانه آب می برد. در آن قهوه خانه آب انبه و شیرینی نارگیلی می فروختند، که خیلی دوست داشتم هر روز سری به آن جا می زدم. آن روز هیچ میلی به شیرینی و شربت نداشتم سقایی که مشکی بزرگ بر پشت داشت آب خوری مسی اش را به طرف رهگذرها می گرفت. تشنه ام بود، اما بی اختیار از کنار سقا گذشتم. پسربچه ای پشت سر مادرش گریه می کرد و مادر بی توجه به گریه او زنبیل سنگینی بر سر داشت و تند تند می رفت. دلم می خواست به همه کمک کنم می خواستم هر چه را آن بچه برایش گریه می کرد بخرم و زنبیل را تا در خانه شان برای آن زن ببرم. قبلاً به این چیزها توجه نمی کردم. می فهمیدم که حال دیگری دارم.
28.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 🛢🛢 #مستند #پرونده_کرسنت
🎬 #قسمت_پنجم 5⃣
🪱🪱 #مستند_زالو
❌ این مستند به بررسی پرونده کرسنت یا همان قرار داد نفتی ایران با یک شرکت نفتی اماراتیِ بریتیش پترولیوم میپردازد
📌 امضاء ننگین ترین قرار داد گازی تاریخ ایران
❌ متهمان پرونده کرسنت جایشان در زندان و دادگاه است نه در مناظره
🎞️ از کانال موج روشنگری
#کرسنت
#ظریف
کانال خانه شاد آسمانی👇👇👇
────❀─❀─🇮🇷─❀─❀──
ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2878079525Cb0d77a2f78
روبیکا👇
https://rubika.ir/khaneh_shad_asemany
تبیین فقیهی👇
https://eitaa.com/tabyyn
────❀─❀─🇮🇷─❀─❀──