{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ}
.
(اَمانه)
.
#اثنین_واربعین
.
توفان شن دهانم را پر از خاک کرده بود.
سرم را روی شن ها گذاشته بودم و سرگیجه عجیبی داشتم.
مدت زیادی گذشت. عطش من هر لحظه و هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد.
یکی از قوانین سفر در بیابان این بود که اگر کاروان مسیر را هم گم کرد تحت هیچ شرایطی نباید به عقب بازگردد و این دلهره مرا بیشتر میکرد.
من بی کس و کاری که هیچکس نگران حال من نمیشد. اشک هایم بر شن میریخت. طلب مرگ کردم و از خدا خواستم که مرا هیچ گاه به دست آلم و عبود نرساند که این برای من از جهنم بد تر است.
چشم هایم سنگین شد و دیگر متوجه چیزی نشدم.
.
صبح از گرمای زیاد به هوش آمدم. آفتاب بر فرق سرم میتابید و شن های بیابان داغ تر از داغ شده بودند. پوست صورت و بدنم در حال سوختن بود اما من حتی توان داد زدن را نداشتم.
شن تا گلویم پیش رفته بود و درد تمام بدنم را در گیر کرده بود. کاش کسی بود عبا از سرم در میآورد آخر رنگ تیره مشکی آفتاب را بیشتر به خودش جذب خواهد کرد.
معده ام خالی تر از خالی بود. هر از گاهی زرد آبی تلخ از گلویم استفراغ میشد. آروزی مرگ برای من در آن حال بهترین دعا شده بود. فکرش را نمیکردم من امانه با آن همه امید و شور و شوق و تلاش روزی در بیابان خشک و سوزان نینوا در نزدیکی بغداد فلج شوم و آرزوی مرگ کنم.
تقدیر با تو همان میکند که انتظارش را نداری. دیگر آبی در بدن نمانده بود. که بتوانم گریه کنم.
نفس هایم به شماره افتاده بود.
یک عقرب به چشم چپم نزدیک شده بود و نیت این را داشت که مرا زهر آلود کند.
در دلم فقط نام حسین بن علی علیه السلام را فریاد میزدم. اما میدانستم اگر تقدیر و حکمت خدا قصد داشته باشد بر خلاف میلت عمل کند. چاره ای جز تسلیم برایت باقی نمی ماند.
بکیر ای عزیز ترین انسان روی زمین برای من. حالا که لحظه مرگ من فرا رسیده است در دلم از خداوند میخواهم تا برای اخر تورا ببینم یا اینکه در خوابت بیاییم و به تو بگویم که من در این بیابان خشک به دست یک عقرب ناشی به مرگ رسیده ام.
عقرب نزدیک آمد و نیشش را در پلک چشم چپم فرو کرد. و بعد هم با سرعت زیادی از من دور شد.
.
غروب رسیده بود و خون از بدنم دفع میشد. دیگر تاب و توان نداشتم و احساس میکردم من هفت جان دارم که تا کنون زنده مانده ام.
آه از دنیا و بی وفای اش. آه از مردمان و تنگ دستی و تنگ قلبی شان. آه و افسوس و صد افسوس که این دنیا دنی است و جایی برای زندگی و عشق در وجودت باقی نمیگذارد.
ناگهان چشم تیله ای را بالای سرم دیدم به هیچ دست و پایی و فقط یک سر که در هوا معلق بود.
سر نزدیک به بدنم شد و گرمایش مرا سوزاند. سر بوی متعفنی میداد. لب باز کرد به سخن با صدایی نکره گفت: اَمانه بکیر در انتظار مرگ تو است.
نویسنده :میم_پ
.
#الحمدالله_علی_کل_حالنا
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#کپی_بدون_ذکر_منبع_حرام_است
.
@mahoramp
آیدی نویسنده