{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ}
.
(اَمانه)
.
#ثمانیه_واربعین
.
چند خرگوش در چمن زار ها در حال دویدن بودن. نعلینم را در اوردم و در چمن ها شروع به دویدن کردم تا بتوانم آن خرگوش هارا بگیرم.
دویدم آنقدر که از خنده من و زهرا تمامی خدام نگاهمان میکردند.
یکی از خادمه ها که لباس فاخر تری به تن داشت به سمت من آمد و گفت : بانو
لطفا کمی آرام تر در شان شاهزاده ای چون شما نیست که اینگونه بخندید و بعد چشم غره ای به زهرا رفت و گفت : تورا ادب خواهم کرد.
زهرا ملتمسانه نگاهم کرد.
گفتم : ببخشید ولی این به دور از ادب است که جلوی خنده کسی را بگیرید.
آیا خنده های من ذوق کسی را تلخ کرده است؟
یا صدایشان کسی را آزار داده است.
و بعد دست زهرا را گرفتم و تمام چمنزار قصر را دویدم و در آخر پاهایمان را در حوض گذاشتیم تا خستگی در کنیم.
نوای زیبایی نواخته میشد از آن سوی دربار.
ایستادم و به سمت صدا رفتم.
صدایی مردانه که اوایش دل هررهگذری را میربود.
رد پای خیسم بر روی کاشی های منبت کاری شده قصر جاماند.
آن ور تر پسری تک و تنها با قامتی بلند در کنار درختی نشسته بود و ساز عجیبی در دست داشت و مینواخت.
آنقدر با حزن میخواند که اشک از چشم هایم سرازیر شد.
پسر نگاهی به من کرد و نواختن را متوقف ساخت.
لبخند زد و گفت : بفرمایید بانو بنشینید.
کنارش بر روی زمین نشستم.
دستش را جلو آورد و گفت : نام من ابراهیم است.
و شما؟!
عجب چشمانی داشت. نافذ و خندان
ناخود آگاه لبخند زدم و گفتم: امانه
گفت: چه باشکوه من شمارا نمیشناسم
شرمم شد بگویم همسر جانشین خلیفه ام.
گفتم : یکی از خدام هستم.
ابراهیم لبخند زد وگفت : مرحبا
اما خادم چه کسی؟!
گفتم: سید بکیر
گفت : نه دیگر نگو سید و دیگر نگو خادم
تو تنها میتوانی خادم مقدسات باشی. خادم خداوند و راه پیامبر.
خادم شهدای بدر و صفین خادم علی و اولاد علی خادم آن ها....
از نحوه سخن گفتن و غرور و عزتش
مو. بر تنم راست شد.
گفتم : بله درست میگوید
باز هم لبخند زد وگفت: بنوازم؟
گفتم: بله حتما و با صدای حزینش خواند و اشک هایم جاری شد.
ولكن من أنت؟
سفينة؟ أين أشرعتك؟
صحراء؟ أين رياحك ونخيلك؟
ثورة؟ أين راياتك وأصفادك؟
إنني لا أعرف عنك أكثر ممّا أعرف عن اللّیل
ولكن من يسلبك منّي
يغامر مع أعظم غضب في التّاريخ
خواتمهم وبقايا نقودهم
وهم مازالوا ينزفون على أرض المعركة.
قولي لمن يريد:
هذا ولدي ولم أنجبه من أحشائي.
هذا وطني ولم أعرف له حدودًا
هذا محتلّي ولم أرفع في وجهه صوتًا أحصاة
اهدروا دمه. اقتلوه
ولكن شريطة أن يسقط بين ذراعي.
تو اما کیستی؟
کشتیای؟ بادبانت کو؟
بیابانی؟ بادهایت کو نخلهایت کو؟
شناختی فراتر از شناخت شب از تو ندارم من
اما آن که بخواهد تو را بگیرد از من
با بزرگترین خشم تاریخ رو به رو ست
به سان آن که انگشتری ها و ماندهی پول و دارایی سربازهای کشته شده را
به یغما میبرد در حالی که هنوز در میدان جنگ خون می ریزند
بگو به آن که قصدی دارد:
این پسرم است در حالی که من او را نزاییدهام
این وطن من است و مرزی برای آن نمیشناسم
این اشغالگر من است و در برابرش فریاد نمی زنم و سنگی برنمی دارم
خونش را مباح سازید و او را بکشید
اما به شرطی که میان بازوانم بیفتد
نویسنده :میم_پ
.
#الحمدالله_علی_کل_حالنا
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#کپی_بدون_ذکر_منبع_حرام_است
.
@mahoramp
آیدی نویسنده