خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #اربعه_واربعین . آنقدر گریه کرده بودم که نمید
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ}
.
(اَمانه)
.
#خمسه_واربعین
.
به قصر خلیفه هشام بن عبدالملک رسیدیم. بی هیچ درنگی سرباز ها راه را بر بکیر گشودند. بکیر از اسب پایین آمد اما نگذاشت من از اسب پایین بیایم.
حیاط قصر همان شکوه و جلال همیشگی را داشت. بوی اسپند و عود و غذاهای خوشمزه معده ام را به تلاطم انداخت.
از اسب پایین آمدم و پشت سر بکیر به راه افتادم.
بکیر به من لبخند میزد و این دل مرا گرم میکرد.
به حتم میخواهد مرا به عنوان همسرش در قصر به همه معرفی کند و حورا را مجبور به این سازد که از من عذر خواهی کند.
اما ته دلم یاس و نا امیدی عمیقی موج میزد که نفس از سینه ام باز میداشت.
بکیر وارد قصر خلیفه شد. همه سرباز ها و خدمه درون سالن بزرگ به من خیره شده بودند.
با آن سر وضع خراب و ژولیده و بوی خاک نم دار و چادر خاکی و گلی ام شبیه به گدایی شده بودم که به دنبال اربابش در پی تکه ای از نان میدود.
خلیفه مشغول گفت و گو با یکی از افسران جنگی سپاهش بود گویا قصد حمله به جایی را داشتند.
با ورود بکیر به شاه نشین خلیفه در کنج تخت جایی باز کرد و دست بکیر را گرفت و کنار خود نشاند.
خواستم با اکراه ادای احترام به خلیفه بکنم که صدای قدم های زنگوله دار حورا به گوشم نزدیک شد.
بوی مشک و عنبرش هوش از سر مردان می انداخت من که زن بودم هوس کردم اورا به آغوش بکشم.
حال خوشی نداشتم و ضعف بر من غلبه کرده بود. هر ان ممکن بود دوباره از حال بروم. اما از غش کردن میترسیدم.
میدانستم که با بیهوش شدن من باز هم سرنوشت چشمان مرا در جای عجیبی باز خواهد کرد.
بکیر نگاهی پر از محبت به حورا انداخت.
حورا لباس حریر آبی به تن داشت و شکمش کمی برآمده بود.
موهایش که بلند و خرمایی بودند را روی شانه هایش رها کرده بود و چشمان آبی اش را با سرمه مزین کرده بود و گلاب به صورت پاشیده بود. زیرا لبان و گونه هایش گل انداخته بودند.
نا خوداگاه دستی به صورتم کشیدم.
گونه هایم تو رفته بود و لبانم ترک های عمیقی داشت. سرم را پایین انداختم و کینه و حسادت را در وجودم با دستانم کاشتم.
بکیر به احترام حورا ایستاد و حورا نزدیک بکیر شد اورا در آغوش کشید و دست خلیفه را بوسید و در کنارشان نشست.
خلیفه نگاهی متفکرانه به من انداخت و گفت : بازهم ام الشر آمده است.
امانه دختر حمید بن زیاد
چشم هایم از حدقه بیرون آمد. این پدر ساختگی دیگر کیست؟!
لبخند زدم و تسلیم شدم به قدرت بی انتهای هشام بن عبدالملک مروانی.
بکیر رو به پدرش کرد و گفت: ابا این همان دختر است که...
هنوز حرفش تمام نشده بود که خلیفه گفت : آری میدانم.
هرچه سریع تر بگویید به سر وضعش برسند تا اورا در شام امشب بتوانیم سر سفره تحمل کنیم.
نویسنده: میم_پ
.
#الحمدالله_علی_کل_حالنا
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#کپی_بدون_ذکر_منبع_حرام_است
.
@mahoramp
آیدی نویسنده