eitaa logo
خانه سبز🌿
460 دنبال‌کننده
2هزار عکس
236 ویدیو
15 فایل
❁﷽❁ 🍃فروش انواع محصولات ارگانیک و طبیعی با قیمت مناسب به صورت عمده و خرده. 🚚ارسال از کرمان
مشاهده در ایتا
دانلود
😏 به بهانه رفع فیلتر ⌛️خیلی وقته فیلتریم اما... هنــــوز احساس نیاز به فیلترشکن نکردیم 😔 وقتی گناهی می‌کنیم با هر گناه یه قدم از خدا دور میشیم و بعد... چشمامون... گوشامون... قلبمون فیلتر میشه... اون وقت... از دیدن خیلی قشنگیا محروم می‌شیم... و از شنیدن خیلی زیبایی‌ها... و از درک کردن خیلی از بهترین ها... 😭💔 خیلی وقته فیلتریم اما... نمیدونم چرا نگران نیستیم؟؟!! ⁉️ مگه تو نت چه چیز تماشایی بود که برای دیدنش بودیم... یعنی تماشایی تر از چهره‌ی دلربایی یوسف فاطمه بود... ⁉️ واقعا چه بلایی سرمون اومده که دلمون برا وصل شدن به نت خیلی بی‌قرارتـــر از وصل شدن به مولاست؟؟؟!!!! http://eitaa.com/joinchat/1777664018C299123be5c
اَنا حَمِلنـا الحُزنَ ٲعوامـٰا وَ ما طَلـعِ الصبـٰاح سال‌هـا اندوه را بـر دوش ڪشیدیم و صبح طلوع نکرد :) @heydareion
🍁ای کاش کسی برای تب داشت 🍂یا ذکر امام بر لب داشت 🍁قربان غریبی ات شوم جان 🍂ای کاش که صاحب الزمان داشت 💔 .... 🌷 @heydareion
: اگر خـواستی زندگی کنی، بایـد مرگ باشی.! ولی اگر عاشق شدی دوان دوان سمتِ فـــدا شدن در راهِ معشـوق می روی! این خاصیت کـسانی است که در فکـــرِ شـدن هستند....:)))
+به قول حاج حسین یڪتا: دنیا دنیای تیپ زدنهـ ♥️! فقط مهم اینه که تیپ میزنه ‼️ شهدا یه جوری تیپ زدن که خدا نگاهشون ڪرد🦋 ] اما فقط یه چیزۍ☝️🏼 + اقا پسر الگوت حضرت علۍ(ع) بود هست ؟ همون امیرالمومنین ڪه به دخترای جوون سلام نمیڪرد🍃 مگه قرار نبود صحبت با نامحرم در حد ضرورت باشه⁉️ پس این چت📲 ڪردنا و... چۍ میگه؟؟🤨 +دخترخانوم وارث ارثیه حضرت زهرا(س) شما چیۍ❓ هست❓خود حضرت فاطمہ جلوی یہ مرد ڪور حجابشو رعایت مۍڪرد؛ چشمات قشنگه ،صورتت زیباعه ، میدونم همه ی اینارو... . 😇 ولی قرار نبود زیباییاتو بزاری برای هرڪسۍ پس این پروفایل و اینا چۍ میگہ❓ جایی ڪه با چندتا لمس صفحه ی گوشی ڪلی مرد میتونن ببیننش _قرار بود باشیم . . . _قرار بود باشیم . . . _قرار بود راه ادامه بدیم. . _قرار بود برای شهیدمون مرام بزاریم🍃 . . . ولۍ قرار نبود به مجازی بدیم . . . اومدیم تو صحنه ۍ جنگ دشمن تا ڪنیم ،گفتیم جنگ نرمم ولی نرم نرم خودمون داریم وا میدیدم😑
میــگفت: حــاجــے اگــھ عــاشــق خــدا بــشــے، دیــگھ هــیـچ گــنــاهــی بـهــت حــال نمیــدھــ... خیــلے راســت میــگفــت:)
📿📿📿📿📿📿 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 همین الان دوازده عدد صلوات برای سلامتی امام زمان بفرست (بیشتر خواستی که چه بهتر) همین الان این پیامو برا هرکس میتونی ارسال کن ودر چند دقیقه بعدش: ❤ کلی ثواب نصیبت میشه ❤ ❄نامه اعمالمونو از ثواب سنگین تر کنیم❄ 🌷کپی کنید وهمه جا نشربدهید🌷 🌷تاشما هم شریک باشید🌷
✍️ یک نگاهم به قامت غرق عباس بود، یک نگاهم به عمو که هنوز گوشه چشمانش اشک پیدا بود و دلم برای حیدر پر می‌زد که اگر اینجا بود، دست دلم را می‌گرفت و حالا داغ فراقش قاتل من شده بود. جهت مقام (علیه‌السلام) را پیدا نمی‌کردم، نفسی برای نمانده بود و تنها با گریه به حضرت التماس می‌کردم به فریادمان برسد. می‌دانستم عمو پیش از آمدن به بقیه آرامش داده تا خبری خوش برایشان ببرد و حالا با دو پیکری که روبرویم مانده بود، با چه دلی می‌شد به خانه برگردم؟ رنج بیماری یوسف و گرگ مرگی که هر لحظه دورش می‌چرخید برای حال حلیه کافی بود و می‌ترسیدم مصیبت عباس، نفسش را بگیرد. عباس برای زن‌عمو مثل پسر و برای زینب و زهرا برادر بود و می‌دانستم رفتن عباس و عمو با هم، تار و پود دلشان را از هم پاره می‌کند. یقین داشتم خبر حیدر جان‌شان را می‌گیرد و دل من به‌تنهایی مرد اینهمه درد نبود که بین پیکر عباس و عمو به خاک نشسته و در سیلاب اشک دست و پا می‌زدم. نه توانی به تنم مانده بود تا به خانه برگردم، نه دلم جرأت داشت چشمان حلیه و نگاه نگران دخترعموها را ببیند و تأخیرم، آن‌ها را به درمانگاه آورد. قدم‌هایشان به زمین قفل شده بود، باورشان نمی‌شد چه می‌بینند و همین حیرت نگاه‌شان جانم را به آتش کشید. دیدن عباس بی‌دست، رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنکه از پا بیفتد، در آغوشش کشیدم. تمام تنش می‌لرزید، با هر نفس نام عباس در گلویش می‌شکست و می‌دیدم در حال جان دادن است. زن‌عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورکردنی نبود که زینب و زهرا مات پیکرش شده و نفس‌شان بند آمده بود. زن‌عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لب‌هایی که به‌سختی تکان می‌خورد (علیهاالسلام) را صدا می‌زد. حلیه بین دستانم بال و پر می‌زد، هر چه نوازشش می‌کردم نفسش برنمی‌گشت و با همان نفس بریده التماسم می‌کرد :«سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!» و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو کرده بود و می‌دیدم از همین فاصله چه دلی از حلیه می‌شکافد که چشمانش را با شانه‌ام می‌پوشاندم تا کمتر ببیند. هر روز شهر شاهد بود که یا در خاکریز به خاک و خون کشیده می‌شدند یا از نبود غذا و دارو بی‌صدا جان می‌دادند، اما عمو پناه مردم بود و عباس یل شهر که همه گرد ما نشسته و گریه می‌کردند. می‌دانستم این روزِ روشن‌مان است و می‌ترسیدم از شب‌هایی که در گرما و تاریکی مطلق خانه باید وحشت خمپاره‌باران را بدون حضور هیچ مردی تحمل کنیم. شب که شد ما زن‌ها دور اتاق کِز کرده و دیگر در میان نبود که از منتهای جان‌مان ناله می‌زدیم و گریه می‌کردیم. در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی می‌کردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری می‌کردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می‌سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه می‌بردم. آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه‌ای از آتش تب خیس عرق می‌شدم و لحظه‌ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه طوری می‌لرزیدم که استخوان‌هایم یخ می‌زد. زن‌عمو همه را جمع می‌کرد تا دعای بخوانیم و این توسل‌ها آخرین حلقه ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلی‌کوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلی‌کوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی‌آمد و حالش طوری به هم می‌خورد که یک قطره از گلوی نازکش پایین نمی‌رفت. حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می‌چرخید و کاری از دستش برنمی‌آمد که ناامیدانه ضجه می‌زد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته‌اند هلی‌کوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به ببرند و یوسف و حلیه می‌توانستند بروند. حلیه دیگر قدم‌هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلی‌کوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلی‌کوپتر رسیدم و شنیدم با خلبان بحث می‌کرد :«اگه داعش هلی‌کوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت می‌بری، چی میشه؟»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
•💙📘• • ـ‌‌‌‌ ــ ـــ ــــ ـــــ ـــــــ • روزهارفت‌و ...🌤 فقط ... حسرت‌دیداررُخت 🌱 مانده‌براین‌دِل‌یعقوبی‌ما...💔 • ـ‌‌‌‌ ــ ـــ ــــ ـــــ ـــــــ @amaneh_roman