#سم_مهلک
#قسمت_دوازدهم
#بر_اساس_واقعیت
تنها جمله ای که مدام تکرار میکرد یا بهتر بگم جمله نبود، کلمه بود که بریده ... بریده... می گفت: فریده! فریده!
همینجور که داشت دستم رو می کشید!
از بستنی فروشی اومدیم بیرون...
دیدم درست حرف نمی زنه، منم که نمی دونستم چی شده؟! دستش رو محکم گرفتم و گفتم: مهسا جان فریده چی؟!
درست بگو حداقل بدونیم باید چکار کنیم؟
سرش رو تکون داد و گفت: باور کن خودمم نمیدونم چی شده! فریده از پشت گوشی حالش خوب نبود فقط گفت: مهسا تا دیر نشده با هدی بیا شاید این آخرین بار باشه که می بینمت!
اشکهای مهسا ریخت و با هق هق گفت: فک کنم فریده دوباره زده به سرش و یه کاری دست خودش داده! هدی خواهش می کنم فقط بدو ....فقط بدو....
ترس و وحشت تمام بدنم رو فرا گرفت و مثل یه تکه یخ منجمد شدم!
مبهوت نگاه مهسا می کردم که یعنی چی!
نکنه فریده چیزیش بشه!
اما خیلی زود با تکونی که مهسا دادم و داد میزد هدی نجنبیم از دست میره، به خودم اومدم...
هزار تا فکر توی ذهنم موج میزد...
دلشوره ی عجیبی گرفته بودم!
نمیدونم چرا احساس خطر میکردم!
نمیدونم چرا ترسیده بودم!
شاید بخاطر ماجرای امروز اگر اتفاقی برای فریده می افتاد خودم رو یه بخشی مقصر میدیدم!
من که آدرس را هم بلد نبودم پشت سر مهسا تا رسیدن به خیابون اصلی فقط دویدیم، نفس نفس زنان یه تاکسی دربست گرفتیم و راه افتادیم به سمت مقصدی که معلوم نبود قراره با چی مواجه بشیم!
مدام توی دلم خدا خدا میکردم اتفاقی برای فریده نیفته، اینکه دوباره یه کار احمقانه به سرش نزده باشه، اینکه زندگیش رو به بدترین شکل ممکن تموم نکنه و راهی جهنم نکرده باشه که اینطوری تازه اول مصیبته!!!
مهسا خیلی استرسش بیشتر بود، این رو از ناسزاهایی که داشت به زمین و زمان زیر لب میداد میشد قشنگ فهمید! شاید چون یه بار این اشتباه بزرگ رو کرده بود و میدونست نجات ازش فقط یه معجزه میخواد که برای هر کسی اتفاق نمی افته!
و وقتی زندگی تمام شد دیگه همه فرصت ها تمامه...!
با همون حال خراب و پر از اضطراب به مهسا گفتم: مهسا نصیحتت نمیخوام بکنماااا ولی این حرفها الان دقیقا چه فایده ای داره! مگه غیر از اینه ما هر کدوممون مسئول رفتار خودمونیم!
حالا چه رفتار اشتباه، چه درست!
در هر صورت خودمونیم که سرنوشت خودمون رو رقم می زنیم!
الانم به جای این همه فحش دادن به زندگی و دنیا، حداقل یه بار دیگه به فریده زنگ بزن و شمارش رو بگیر ببین در چه حالیه؟
مهسا سریع پیشنهادم رو قبول کرد و شماره فریده رو گرفت اما هر چی بوق خورد فریده جواب نداد!
و این جواب ندادن فشار عصبی من و مهسا رو هزار برابر بیشتر کرد!
تا رسیدن به جایی که فریده به مهسا گفته بود، بیست دقیقه ای با ماشین فاصله بود و ما هیچ چاره ای جز صبر برای رسیدن به محل مورد نظر نداشتیم!
توی این بیست دقیقه نمیدونم مهسا توی چه حالی بود! ولی من با توسل به تک تک چهارده معصوم و اهل بیت علیه السلام ازشون عاجزانه می خواستم که کمکمون کنن و چیزی که فکر میکنیم پیش نیاد و صحنه ای که تصور میکردم رو نبینم!
وقتی به محل مورد نظر رسیدیم آپارتمان سه طبقه ای بود که ظاهرا فریده توی یکی از واحدهای طبقه ی سوم بود. چون آسانسور هم نداشت با عجله و دست پاچگی تمام پله ها رو بالا رفتیم ولی هر چی به واحد مد نظرمون نزدیک تر میشدیم یه اتفاق عجیب و غیر عادی نظرم رو جلب کرد که...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#قسمت_سیزدهم
#بر_اساس_واقعیت
که احساس کردم طبیعی نیست!
راه پله ها شلوغ بود اما عجیب اینجا بود که اکثر افرادی که داخل راه پله ها در رفت و آمد بودن نوع تیپشون خیلی شبیه فریده و مهسا بود!
و عجیب تر از اون انگار که مقصد همشون طبقه ی سوم بود!
در هر صورت سعی کردم بی اعتنا و با سرعت از کنارشون رد بشم و پشت سر مهسا حرکت کنم تا زودتر به فریده برسیم...
فریده ای که معلوم نبود الان در چه وضعیتیه!
پله ها رو دو تا، یکی بالا رفتیم وقتی رسیدیم جلوی خونه ی مورد نظر دیگه نفسی برامون نمونده بود ولی وقتی زنگ خونه رو زدیم و در باز شد دختر جوانی به سن و سال خودمون در رو باز کرد و به اتاقی که فریده داخلش بود راهنماییمون کرد...
خونه شلوغ بود اما ما بی توجه به محیط اطراف با سرعت به سمت فریده رفتیم....
با رودر رو شدن و دیدن فریده توی اون حالت، ته مونده ی نفسمون حبس شد توی قفسه ی سینه!
من کاملا شوکه شده بودم و باورم نمیشد این فریده است!
مهسا هم انتظار دیدن چنین صحنه ای رو نداشت!
نگاه بهت زده اش به من، حکایت از همین گیجی می کرد!
فریده با دیدن ما صدای قهقهه اش توی کل اتاق پخش شد!
رفت سمت دختر جوانی که مهری صداش زد و با یه غرور خاص بهش گفت: مهری دیدی شرط بندی رو من بردم سینه ریزت رو رد کن بیا!
من که کلا از حرفهاش چیزی نمی فهمیدم!
اما کمی که حواسم رو جمع کردم دیدم بععععله ما وسط یه مهمونی مختلط یا بهتر بگم یه پارتی مختلط ایستادیم!
مهسا عصبانی شده بود و انگار بار اولی نبود که فریده اینجوری غافلگیرش میکرد، ولی من هنوز توی شوک بودم فرض کنید یه دختر چادری محجبه وسط یه مهمونی که شبیه همه چی بود الا مهمونی!
تنها کاری که اون لحظه مغزم فرمون داد و به سرعت انجام دادم این بود سریع از اتاق خارج بشم و از اون فضا بیام بیرون...
صدای فریده بلند شد که هدی خانم کجا با این عجله بودی حالا!!!
یه بارم با ما باش و خوش بگذرون!!!
من به حرفهاش هیچ توجهی نکردم چون توی اون لحظه تمام ذهنم به یکباره درگیر فضای وحشتناکی شده بود که توش قرار گرفته بودم !!!!
با همون سرعت به مسیرم ادامه دادم و فکر کنم برای من از در اتاق تا در خروجی، به اندازه ی بزرگترین جاده ی زندگیم که طولش تموم نمی شد گذشت!!!
مهسا هم در حالی که داشت به فریده هر چی از دهنش در می اومد می گفت، پشت سر من با همون سرعت راه افتاد که چند باری فریده مانعش شد و می گفت حالا باشین باهم دور هم خوش میگذره!!!!
جنبه شوخی داشته باشین بابا!!!!
مگه حالا چی شده!!!!
نمیدونم بگم با چه سرعتی ولی موقع برگشت ضریب سرعت حرکتم صد برابر موقع رفتن بود اگر موقع رفتن استرس داشتم الان وضعیتم شاید نزدیک سکته بود پله ها رو واقعا نفهمیدم چطوری اومدم پایین!
ولی هر قیافه ای که توی راه پله میدیدم وحشت زده تر میشدم و دوست داشتم هر چه زودتر از این آپارتمان بیام بیرون و اینقدر ازش فاصله بگیرم که خیالم راحت بشه!
توی همون لحظات تصمیم گرفتم یه بار به خودم بگم غلط کردم و بی خیال فریده و مهسا بشم که یه اتفاق ...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#قسمت_چهاردهم
#بر_اساس_واقعیت
که یه اتفاق مثل امروز برام تکرار نشه!
با همین حال خراب که حین تحلیل کارهای خودم بودم و از ساختمان خارج شدیم، که مهسا از پشت سر دستم رو گرفت و گفت: هدی صبر کمی آروم تر برو!
عصبانی نگاهش کردم و اومدم یه چیزی بهش بگم که فریده با همون تیپ افتضاح سرش رو از پنجره ی طبقه ی سوم آورد بیرون و داد زد مهسا ببخش باور کن با مهری شرط بندی کرده بودیم بعدا برات توضیح میدم!
با حرص یه نگاهی به فریده کردم و یه نگاهی به مهسا!
و با همون سرعت خودم رو ازشون دور کردم حالا از یه طرف توی دلم می گفتم مهسا رو رها نکنم که تنها بشه و بره سمت فریده، اون هم داخل اون خونه ای که بیشتر شبیه کاباره بود تا خونه!
از یه طرف هم از دستش عصبانی بودم چون بخاطر مهسا تا این مکان رفتم و با خودم فکر میکردم واقعا اگر اتفاقی توی اون خونه برام می افتاد کی باید جواب میداد! چی باید جواب میداد؟!
یه چیز دیگه هم بود که مثل سنگ راه گلوم رو سد کرده بود!
اون هم اینکه دلم از این همه گناه گرفته بود... دوست داشتم فریاد بزنم...
دیدن دختر ها و پسرهایی هم سن خودم ولی توی بدترین حالت ممکن که بعدش جز پشیمونی همسفری ندارن عجیب بهم ریخته بود!
وقتی خیالم راحت شد از اون آپارتمان کذایی، حسابی دور شدم نشستم کنار جدول های خیابون...
برام مهم نبود اطرافم چه خبره...
زدم زیر گریه....
تا مهسا خودش رو بهم رسوند اومد نشست کنارم، با شرمندگی گفت: ببخش هدی...
تقصیر من شد، من اشتباه فکر کردم باور کن نمیدونستم این یه شوخیه...
نگاهم رو که با اشک قاطی شده بود خیره به چشمهاش متمرکز کردم و با عصبانیت گفتم: مهسا این یه شوخیه!
اینکه یه عده دختر و پسر جووون توی اون خونه دور هم جمع شدن و معلوم نیست الان توی چه حالین؟!
میگی یه شوخیه!
حرفی برای گفتن نداشت و تنها سرش رو انداخت پایین...
بعد از یه مکث طولانی بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت: منم تا چند وقت پیش توی جمع همین آدم ها بودم...
همین آدم هایی که تو برای چند لحظه اونجا موندن و دیدنشون حالت اینجوریه!
هدی من از اون جمع جدا شدم، ولی نمیدونم جمع دیگه ای هست باهاشون باشم یا باید تا آخر تنها بمونم؟!
نمیدونم امیدی بهم هست یا نه...؟
از شنیدن حرفهاش یه کم خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: حتما امیدی هست حتما!
ولی به من هم حق بده مهسا!
من هنوز از این اتفاق شوکه ام!
بعد هم با همون حال ادامه دادم: مهسا میگم به نظرت الان بهتر نیست به جای این حرفها بریم به نگهبانی شهرک بگیم یه کاری کنه این بساط جمع بشه؟!
مهسا ساکت شد...
احساس کردم این سکوت یعنی من موافقم، شاید چون طعم چنین جمعی رو چشیده بود راضی بود کسی این بساط رو جمع کنه تا اتفاقاتی که برای خودش افتاده برای شخص دیگه ای نیفته!
همراه هم شدیم و رسیدیم به نگهبانی...
آقای میانسالی داخل کانکس بود. من شروع کردم حرف زدن وقتی ماجرا رو بهش گفتم تنها جمله ای گفت این بود: دنبال دردسر نباشین!
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#قسمت_پانزدهم
#بر_اساس_واقعیت
و خیلی عادی ادامه داد: اینجا از این خبرها همیشه هست!
بعد هم توی این دوره و زمونه هر کسی اگه به فکر خودش نباشه تقصیر خودشه خانم!
شما جوش نزنین و مواظب خودتون باشین!
متعجب داشتم نگاهش میکردم و با خودم فکر می کردم چی داره میگه این آقاااااا!
یعنی ذره ای احساس مسئولیت توی وجودش نیست! یعنی دلش برای این همه جووون نمیسوزه!!!
نفس عمیقی کشیدم جای بحث نبود کمی که از کانکس فاصله گرفتیم ذهنم هنوز مشوش بود و لحظه ای از فکر اون خونه بیرون نمی اومد!
مهسا هنوز ساکت بود...
تصمیم گرفتم خودم زنگ بزنم پلیس 110، تا گوشی رو گرفتم دستم مهسا با ترس گفت: هدی چکار میخوای کنی؟!
گفتم بالاخره یکی باید به داد این وضعیت برسه ! میدونی اگه این مهمونی طول بکشه ممکنه چند تا از این دخترها آسیب ببینن! زندگی و آیندشون نابود بشه!
با جدیت گفت: نه نکن اینکار رو نکن هدی!
اونها خودشون خواستن! خودشون انتخاب کردن!
اصلا اگر اتفاقی بیفته حقشونه!
گفتم: مهسا شاید یه کسی بخواد خودش رو بندازه توی چاه، ما باید نگاهش کنیم؟!
نباید کمکش کنیم؟!
اخم هاش رو کشید توی هم و گفت: ولی این زنگ زدن کمک کردن بهشون نیست، فقط بیشتر میفتن توی دردسر!
گفتم: مهسا تو واقعا اینجوری فکر می کنی!
گفت: هدی خواهش می کنم من هر جوری هم که فکر کنم تو بیا زنگ نزن، آخه هر چی باشه فریده اونجاست!
بالاخره یه زمانی ما با هم دوست بودیم این نامردیه!
اصلا میدونی اگه بیان بگیرنش بعدش چقدر به من سرکوفت میزنه که دیدی این جماعت چه شکلین!
با ناراحتی گفتم: من اگر کاری هم میخوام بکنم فقط بخاطر تک تک افرادی که اونجا هستنه، خصوصا فریده!
من نگرانشونم می فهمی...
و بعد هم ساکت شدم....
باخودم فکر میکردم حرفهای مهسا هم که بعد از ماجرای بیمارستان تازه یه روز از دیدن من وآشنایمون باهام میگذره کاملا طبیعیه!
شاید خیلی زمان میخواد تا بدونه چرا من این همه نگرانم...
در همین حال دستم رو محکم گرفت و دوباره با التماس گفت: خواهش میکنم زنگ نزن!
ناچار سری تکون دادم و گفتم: باشه مهسا من زنگ نمیزنم و حرفی ندارم...
ولی باور کن این کار درستی نیست که کسی رو توی دردسر و یه مسیر اشتباه افتاده رها کنیم به حال خودش! و بعد هم ساکت شدم....
خوشحال شد و لبخندی زد و گفت: ممنونم هدی جون... ممنونم ازت...
( شاید اون لحظه مهسا هیچ وقت فکر نمیکرد بزرگترین اشتباه رو در حق دوستش کرده که خیلی طول نکشید فهمید، نامردی سکوتی بود که در حقش کرد و طوری پشیمون شد که هیچ وقت یادش نرفت، ولی افسوس که بعضی وقتها فقط فرصت محدود به همان زمان هست و تکرار نمیشه!)
برای اینکه از اون همه هجمه روحی خلاص بشم گفتم بیا پیاده راه بیفتیم تا کتابخونه چون من باید عصر اونجا باشم، راه افتادیم...
مسیر بیست دقیقه ای که تا رسیدن بهش، سرعت و زمان برامون مهم بود و نصفه عمرمون کرد رو حالا مثل یک لاک پشت در حال حرکت بودیم!
یک ساعت و نیم بیشتر بود که داشتیم راه می رفتیم و تمام این مدت مهسا حرف زد...
از گذشته اش گفت! از همین مهمونی ها! از اتفاقات شیرین و تلخ زندگیش که این اوخر طعم تلخیش بیشتر بود و دل رو میزد!
نزدیکای کتابخونه بودیم(بی خبر از تلخی اتفاقی که در راه بود) که گوشیش زنگ خورد....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#قسمت_شانزدهم
#بر_اساس_واقعیت
متعجب یه نگاهی به شماره کرد، یه نگاهی به من!
بعد گفت: این چه شماره ای؟!
و سریع تماس رو وصل کرد...
وقتی فهمیدم از کلانتری بهش زنگ زدن حقیقتا انتظار این یکی رو نداشتم و جا خوردم! درست مثل خود مهسا که حسابی جا خورده بود!
من واقعا حوصله ی دردسر دوباره رو نداشتم!
هیچ واکنشی نشون ندادم چون بخاطر قضیه امروز حداقل چند روز به استراحت مغزی نیاز داشتم بابت خطری که از بیخ گوشم گذشت و می تونست یه مشکل بزرگ بشه!
ترجیج دادم نسبت به این قضیه بی توجه باشم که مسائل زندگی شخصی با دوستی هامون قاطی نشه ولی برام سوال بود که چرا پلیس باید به مهسا زنگ بزنه بگه بیا کلانتری؟
البته این سوال برای خود مهسا بیشتر بود!!!!
وقتی هم از افسر پرسید برای چی باید بیام؟
تنها جوابی شنید این بود شما تشریف بیارید اینجا براتون توضیح میدیم!
مهسا بعد از قطع کردن گوشیش ،خیلی استرس داشت و می خواست بدونه ماجرا چیه؟
برای همين زود از همدیگه خداحافظی کردیم.
چند قدمی که ازم دور شد، یکدفعه برگشت سمتم و گفت: هدی!
تو خودت گفتی از اون دوستایی نیستی که وقتی یه نفر توی دردسر افتاد رهاش نمی کنی به حال خودش درسته؟!
یه کم نگاهش کردم وبعد از چند لحظه هر چند با تردید سرم رو به نشانه ی تایید تکون دادم و گفتم: تا جایی کاری از دستم بر بیاد دریغ نمی کنم. فقط مواظب خودت باش اگر مشکلی هم بود که من بتونم کمکت کنم بی خبرم نذار...
مهسا انگار که مطمئن شد تنها نیست با عجله قدم برداشت و رفت، همزمان بلند می گفت: بی خبرت نمیذارم همااااا...
بعد از رفتن مهسا حالا من بودم و یه عالمه فکر و خیال پریشون!
احساس خستگی میکردم...
خستگی شبیه یه آدم که از صبح تا غروب یک تنه کار کرده!
با خودم فکر میکردم یعنی این راهی که من دارم میرم درسته!
یعنی این دوستی به کجا ختم میشه؟!
اصلا با وضعیت امروز که دیدم واقعا عاقلم این مسیر رو ادامه بدم؟
این سوالهای بی پاسخ ذهنم بیشتر بهمم می ریخت!
تنها جوابی که داشتم به خودم بدم این بود: صبر کن و یه روزه تصمیم نگیر!
اما خیلی جدی با خودم اتمام حجت کردم و گفتم اگر دوباره چنین وضعی تکرار شد دیگه ادامه نده هدی!
نفس عمیقی می کشم...
با اینکه معمولا کمتر به چنین نتیجه ای میرسم ولی کاملا احساس می کنم چه روز بدی بود امروز!
چقدر اون خونه با آدم هاش وحشتناک بودن! چقدر غفلت راحت انسان رو به ناکجا آباد می کشه!
سریع میگم خداروشکر که تموم شد... خداروشکر که بخیر گذشت... دوست ندارم این فکرها رو کشش بدم و میخوام ولش کنم، ولی ناخودآگاه یاد اون موقعیت می افتم ترسش میاد سراغم!
یعنی فریده الان توی چه وضعیتیه! بعد به خودم میگم اون که به قول مهسا خودش انتخاب کرده! ولی معلوم نیست مهسا در چه حالیه! چه گره توی گرهی شده این پروژه!
انتظار داشتم مهسا خیلی زود بهم خبر بده که چی شده، ولی در کمال تعجب دیدم شب شده و خبری از مهسا نیست!
خیلی برام عجیب بود! می خواستم بهش زنگ بزنم ببینم براش مشکلی پیش نیومده باشه، اما خودش...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#قسمت_هفدهم
#بر_اساس_واقعیت
اما خودش گفت اگه مشکلی پیش بیاد بهم خبر میده حتما مسئله ی خاصی نبوده که زنگ نزده!
این حرفها به خودم مدام می گفتم، ولی دلم رو آروم نمی کرد...
گاهی از توی ذهنم رد میشد نکنه مهسا خلافکار باشه و هیچی به من نگفته باشه!
بعد شیطون رو لعنت می کردم و خودم جواب خودم رو میدادم که نه خدایش به قیافه اش این یکی نمی خوره!
هر چی که بود دلشوره بی خیالم نمیشد و پارازیت های مغزم که هر از گاهی روی اعصابم راه می رفت دست بردار نبود!
شب به سختی گذشت با تمام تشویش ها و اتفاقاتی که در طول روز برام افتاده بود ولی چیزی که آرامش رو ازم گرفته بود بی خبری از مهسا بود!
تصمیم گرفتم صبر کنم تا خودش بهم زنگ بزنه اما در کمال ناباوری دو، سه روز گذشت و خبری از مهسا نشد!
از تجربه ی فریده ، در مورد مهسا دچار دوگانگی شده بودم نمیدونستم اتفاقی افتاده و توی بازداشتگاه که خبری نداده یا اینکه مسئله ی مهمی نبوده نبوده روال عادی زندگیش رو داره می کنه و میخواد ببینه واکنش من چیه؟!
از این کلافگی و معضل ذهنی حسابی خسته شده بودم! آخرش دلم رو زدم به دریا و شماره اش رو گرفتم....
دو _سه تا بوق که خورد گوشی رو وصل کرد!
وقتی صداش رو شنیدم بدون مقدمه با شدت گفتم: مهسا کجایی دختر خبری ازت نیست؟! نگرانت شدم گفتی خبری بهم میدی ولی بی خبرم گذاشتی...
تنها کلمه ای که با صدای گرفته گفت: هدی! فریده!
حالا دوباره من بودم و یک گره ذهنی که باید بازش می کردم!
سعی کردم سعه ی صدر نشون بدم و گفتم: مهسا اگر بخاطر ماجرای چند روز پیشه، من باید بگم با اینکه خیلی برام تلخ بود ولی سعی کردم فراموشش کنم، فریده رو هم همین طور...
صدای گریه امانش نداد شروع کرد زار زدن و جملات نامفهومی می گفت: فریده دیگه تموم شد! دیگه فریده ای نیست که بخواد فراموش بشه!
فریده.... هدی.... فریده....
نمیدونستم چی می گه هر چی هم می گفت درست بگو ببینم چی شده حرف نمی زد که فقط گریه می کرد!
گفتم شاید دوباره سرکارمون گذاشته مهسا گریه نکن!
گفت: نه! هدی نه! فریده مرده... فریده مرده!
اون لعنتی کشتش!
چقدر بهش گفتم دست بکش! نکن!
از شنیدن حرفهای مهسا، حال ذره ی اورانیومی رو داشتم که در حال انفجار بود، انفجاری با شدت بمب اتم!
آخه این چه وضعی بود این همه اتفاق توی این چند روز برای من آخه چرا؟!
حالاها با این هق هقش اصل قضیه رو هم نمی گفت بفهمم ماجرا چیه!
گفتم: تو مطمئنی؟!
به سختی وسط حال خرابش گفت: اون روز که رفتم کلانتری برای همین قضیه بود اونجا افسر پلیس بهم گفت!
چون شماره ی من آخرین شماره ای بود که فریده باهاش تماس گرفته بود!
ظاهرا توی مهمونی زیادی کنترل چشم و دست و عقلش رو از دست داده و بعد هم....
و دوباره زد زیر گریه و گفت: هدی کاش از اون مهمونی لعنتی آورده بودیمش بیرون..
کاش نمی گذاشتم اونجا بمونه....
کاش به پلیس زنگ زده بودیم اون مهمونی رو جمع میکرد...
خاک توی سر من که نفهمیدم چکاری درسته!
وقتی داشت اینجوری می گفت یه جمله ای از حاج آقای مسجدمون توی ذهنم پر رنگ و پر رنگ تر میشد اینکه: خیلی خوب شدن لیاقت میخواد اما کمک از خدا برای اینکه خیلی بد نشیم کار ساده ایه، ممکنه به سادگی توفیق عبادت های بزرگ به ما ندهند ولی خدا به راحتی جلوی معصیت های نابود کننده بنده اش رو می گیره فقط کافیه واقعا به خدا پناه ببریم و ازش راستکی بخوایم...
و کاش فریده این رو می خواست اما حیف...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#قسمت_هجدهم
#بر_اساس_واقعیت
حیف که فرصت ها زودتر از آنچه فکر می کنیم تموم میشن!
خیلی منقلب شدم اما دیدم مهسا دیگه داره از کنترل خارج میشه...
مدام خودش رو مواخذه میکرد طوری که از پشت گوشی نگرانش شدم! سعی کردم کمی دلداریش بدم اما افاقه ای نکرد باید میدیدمش چون این همه نبخشیدن خودش ممکن بود کار دستش بده!
بهش گفتم: میخوام ببینمت مهسا...
گفت: نه نمی تونم!
یعنی الان نمی تونم اصلا حالم خوب نیست، روحم داغونه...
دیدم نخیر به قول گفتنی با زبون آروم نمیشه کاری کرد! ناچار با زبون تهدید خیلی جدی گفتم: میخوام ببینمت وگرنه من رو هم مثل فریده مرده حساب کن!
جدیتم رو که از لحنم فهمید هر چند اصلا انتظارش رو نداشت اما قبول کرد، می تونست قبول نکنه ولی خدا روشکر قبول کرد....
و این دیدار بود که شروع ماجراهای عجیبی برای من و مهسا رو رقم زد...
قرار گذاشتیم برای یک ساعت بعد سر یه خیابون اصلی...
تا پوشیدم و رسیدم دیدم با ماشین اومده و خودش نشسته پشت فرمون!
تعجب کردم و رفتم سمت ماشین صدای ضبط بلند بود...
صدایی که می خواست شیشه های ماشین رو از شدت بلندی از جا بکنه!
صدایی که داد میزد: وایستا دنیا میخوام پیاده شم...
رفتم جلو نمیدونستم توی این دیدارمون باید چه جوری باشم! چی بگم! و چقدر برام این لحظات سخت بود! از بچگی یکی از سخت ترین کارهای دنیا برام رو به رو شدن با کسی بود که کسی رو از دست داده!
با کلی ذکر و دعا و صلوات توی دلم گفتم خدایا خودت راهم بنداز...
با احتیاط رفتم جلو، سر تا پا مشکی پوشیده بود، سرش رو هم گذاشته بود روی فرمون ماشین و داشت گریه میکرد...
صحنه اش شده بود عین این فيلم سینمایی ها! فقط من نمیدونستم نقشم این وسط چیه!
آروم زدم به شیشه، تا متوجه ام شد قفل در رو باز کرد نشستم روی صندلی و خیلی آروم گفتم: سلام!
دستم رو محکم گرفت و با یه نفس عمیق جواب سلامم رو داد...
از دستمال کاغذی جلوی داشبورد ماشین برداشتم و دادم سمتش...
منظورم رو متوجه شد. اشک هاش رو پاک کرد و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد...
سکوت محضی که بین من و مهسا وجود داشت در عین سر و صدا، و بلندی ولوووم ضبط کاملا محسوس بود!
از اون صحنه های پارادوکس و متناقض دنیا که خیلی وقتها باهاش روبهرو میشیم!
من نمیدونستم داریم کجا میریم شرایط هم طوری بود که نمیشد ازش بپرسم!
اما وقتی به مقصد رسیدیم باورم نمیشد بیایم اینجا!
مهسا همچنان ساکت بود...
من کم کم داشتم مضطرب میشدم!
هر چی جلوتر می رفتیم نفسم بیشتر به شماره می افتاد!
یه لحظه چیزی به ذهنم خطور کرد که مثل آب روی آتیش آروم شدم!
یاد حرف حاج قاسم افتادم که باید از تهدیدها فرصت ساخت!
با خودم گفتم: حالا که مهسا من رو تا اینجا آورده بهتره که....
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_نوزدهم
گفتم بهتره که منم یه حرکتی بزنم!
ولی باید کمی صبر می کردم قلبم از شدت تپش داشت از جا کنده میشد!
برای منی که کمتر از چند روز بود فریده رو دیده بودم ایستادن سر قبرش نفس گیر بود نمیدونم با این وضعیت حال مهسا چطور بود که مدت طولانی با هم دوست بودن؟!
موقعیت خوبی نبود و اصلا دوست نداشتم چیزی از فریده رو به یاد بیارم ولی آخرین تصویر ذهنم که صدای قهقهه ی خنده اش بود، روی دور تکرار مغزم در حال چرخش بود!
با خودم از بیمارستان تا اینجایی که ایستاده بودم رو یه بار مرور کردم !
و به چه نکته ی تلخی رسیدم که خدا خواست و فریده با سم دارو نمرد و فرصتی دوباره بدست آورد!
ولی خودش خواست و با سم نگاه (منظورم نگاههای حرام ) رفت زیر خروارها خاک وفرصت داده شده اش رو از دست داد!
عاقبتی که شاید هیچ وقت فکرش رو نمیکرد! حقیقتا منم فکرش رو نمی کردم!
بیشتر از این جای تحلیل و تجزیه نبود، چون مهسا داشت خودش رو روی قبر فریده می کشت از بس که گریه کرد و جیغ زد!
به بیچارگی بلندش کردم و دستش رو گرفتم و آروم آروم، از قبر فریده فاصله گرفتیم...
فاصله ای به وسعت یه زندگی دوباره...
حرفی بینمون رد و بدل نمی شد و فقط راه می رفتیم سعی کردم به قدم هام جهت بدم و مسیری که داریم می ریم رو هدفمند انتخاب کنم بالاخره باید از یه جایی شروع می کردم!
و چه شروعی بهتر از دیدن پایان کار!
هفت، هشت دقیقه ای گذشته بود که رسیدیم به مزار شهدا...
مهسا که حواسش نبود و هنوز حالش خراب بود، اشاره کردم که روی اولین نیمکت بشینیم...
قبول کرد.
وقتی جمله ی روی عکس مزار شهید رو دیدم یقین پیدا کردم معجزه فقط عصای موسی و دم مسیحایی عیسی نیست!
معجزه گاهی کلامی می شود نورانی مثل قرآن...
تا دریای متلاطم وجود را بشکافد و مرده ای را دوباره زنده کند!
مثل من و مهسا!
حالا کلامی معجزه آسا رو به روی ما راهی را نشان میداد روشن و واضح و پر معنی!
از وقتی حاج قاسم شهید شده بود خیلی از عکس های شهدا با جملاتی از حاجی یا عکسی همراهش تغییر کرده بود تا همراهی این راه رو نشون بدن...
عکس شهید رو به رو هم حکایت از همین قصه همراهی داشت با جمله ای که از حاج قاسم که با خط نستعلیق نوشته شده بود:
(همیشه بهترین آدم ها اگر بدترین همراهان را داشته اند ، شکست خورده اند، بالعکس هم بوده ، بدترین آدم ها بودند ، بهترین همراهان را داشته اند، پیروز شدند.)
حرف دقیقی از وضعیت فعلی فریده ، من و مهسا....
مهسا هنوز توی حال خودش بود، بدون اینکه حرفی بزنم تنها به جمله ی روی قاب اشاره کردم...
سری تکون داد و نگاهش رو از روی قاب به سمت من چرخوند و با حال زار گفت: هدی من یه بازنده ام!
حتی یه همراه خوب مثل تو هم،نمی تونه من رو توی این زندگی پیروز کنه!
جدی نگاهش کردم و با اینکه حال خودم دست کمی از حال خودش نداشت اما گفتم: مهسا یادت باشه برنده، بازنده ای که یه بار دیگه هم تلاش کرده!
ضمنا اون همراه خوب هم من نیستم و با چشم هام متمرکز شدم به قاب شهید رو به روم و گفتم: همراهی که می تونی روش حساب باز کنی اینها هستن نه من و امثال من!
اما مهسا با حالت گارد...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیستم
گفت: من همه چیزم رو از دست دادم هدی!
همه چیز!
بلند شدم و شروع کردم قدم زدن...
نفس عمیقم رها شد توی فضا...
لحظه ای ایستادم و نگاهی به سمت مسیری که اومدیم کردم و گفتم: مهسا میدونم بهم ریخته ای!
باور کن حال منم بهتر از تو نیست!
اما والا تا جایی من شنیدم و دارم می بینم با ارزشترین دارایی انسان عمرشه که علی الظاهر با نفس کشیدنت نشون میده تو هنوز داریش!
پس بی خودی شلوغش نکن!
( من میدونستم الان مهسا توی موقعیتیه که میشد باهاش مستقیم حرف زد ) بخاطر همین بی مقدمه و بدون حاشیه ادامه دادم: میخوام رک و مستقیم بهت پیشنهاد بدم و بگم تا وقتی اصل کاری رو داری بیا تا فرصت هست از همین جا مسیرت رو عوض کن و به مسیر قبلی برنگرد!
تا تو نخوای من نمی تونم کاری برات بکنم!
نه من ! که هیچکس نمی تونه کاری برات بکنه!
متوجهی چی میگم مهسا!
خیره نگاهم کرد!!!
نشستم کنارش، دستش رو گرفتم بین دو تا دستم، و گفتم این قانون دنیاست ،چه بخوایم چه نخوایم ،این خودمونیم که انتخاب می کنیم که چه جوری ادامه بدیم! هر دو تاش هم یه نوع انتخابه!
و هر انتخابی آخرش مشخصه!
مسیر من این سمتیه! و بعد با دستم به سمت مزار شهدا اشاره کردم...
نمیدونستم با این همه صراحتم واکنشش چیه؟! خصوصا توی این موقعیت اما بالاخره که چی!
باید یه جا این حرف رو میزدم! با نگرانی منتظر بودم جواب بده!
باید امروز تکلیف رفاقتمون مشخص میشد!
یا رومی روم یا زنگی زنگ!
نمیشه که هم اونوری بود، هم اینوری!
مکثش طولانی شد!
ترجیح دادم کمی تنهاش بذارم...
دوباره از روی نیمکت بلند شدم و تا انتهای ردیف مزار شهدا رو رفتم بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم. به آخرین شهید نرسیده بودم که دستی چادرم رو کشید!
به سرعت برگشتم سمت عقب...
مهسا بود!
کنار همون شهید نشست و سرش رو انداخت پایین!
با مِن مِن گفت: من میخوام بیام توی این مسیر... ولی می ترسم، خیلی هم می ترسم...
حقیقتا از خودم نا امیدم هما!!!
یعنی آیندم و زندگیم چی میخواد بشه؟!
از اینکه هما صدام کرد لبخندی نشست روی صورتم...
حالا منم کنارش نشسته بودم...
محکم و قاطع بهش گفتم: این مسیر آخرش خوشبختیه ولی باید حواست باشه توی هر مسیری شیطون دست از حمله بر نمیداره!
این یه واقعیته که اون یه دشمن آشکاره!
اولین راه شکارش هم حمله از جلو!
متعجب نگاهم کرد و گفت: حمله از جلو !!!
یعنی چی؟!
گفتم: یعنی همین که گفتی!
ایجاد ناامیدی و دلشوره نسبت به آینده!
اتفاقا خیلی ها هم از همین جا میفتن توی دامش!
باورت میشه از ناامیدی!
از اینکه فکر می کنن دیگه بخشیده نمی شن، نهایتا بی خیال جبران کردن میشن و آخرشم که نگفته پیداست خواهر!
با حالت تامل خاصی تکرار کرد: خواهر!
چه واژه ی غریبیه برای من....!
تا این جمله رو گفت اومدم به شوخی حرفی بزنم که....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_ویکم
چند تا آقا از جلومون رد شدن بخاطر همین من ساکت شدم...
سکوت من باعث شد مهسا حرف بزنه...
گفت: با داشتن خواهر میشه باهاش حرف زد ، حرفهایی که هیچ کجا نمیشه گفت!
بعد خودش با تاکید سرش گفت: البته خوب شاید همه ی خواهرها هم اینجوری نباشن ولی هما من میخوام با تو حرف بزنم و بدون اینکه منتظر واکنشی از طرف من باشه ادامه داد : راستش... راستش الان که دیگه فریده ای نیست طبیعتا داریوش هم نخواهد بود، با مردن فریده عملا برای من داریوش هم مرد!
نگاهش رو به آسمون دوخت ادامه داد و چه بهتر که توی زندگی من داریوش نباشه!
من چون هیچی از ماجرای داریوش نمیدونستم واقعا نظری نداشتم که بدم!
اینکه این آقا کیه و توی زندگی مهسا چکاره بوده برام مبهم بود! می خواستم بپرسم که اصل قضیه چیه؟!
اماجملات پر قدرت بعدی که مهسا گفت مجالی برای پرسیدن این حرفها نگذاشت...
با حالی بین انگیزه برای جبران گذشته و امید به یه مسیر جدید ادامه داد: من درستش می کنم...
همه چیز رو...
خوشحال بودم اینقدر انگیزه گرفته، اما از لحن کلامش کمی هم نگران شدم چون احساس کردم که دنباله اینه یک شبه همه ی گذشته اش رو میخواد جبران کنه، اما من میدونستم این مسیر پلکانیه و طبق قاعده گام به گام باید نقص ها و ضعف ها رو شناخت و جبران کرد و یکدفعه توقع خوب عالم شدن رو داشتن جز بدترشدن ماجرا کمکی نمی کنه!
این مساله خیلی برام واضح بود که حتی تعمیر یه دستگاه خراب دست کم، هم زمان می بره ،هم باید يه سری قطعات کلا عوض بشه تا راه بیفته، حالا چه برسه به اینکه يه آدم تصمیم بگیره يه تغییر اساسی برای راه اندازی دوباره اش داشته باشه!
بالاخره شوخی که نبود!
قرار بود يه زندگی زیر و رو بشه!
ولی باید حواسم می بود برای من هم این نگرانی، تله ی حمله ی شیطان از جلو نباشه که من رو هم نا امید کنه که نمیشه، این مسیر هر چند با بالا و پایین هاش روشن بود...
بعد از ماجرای گلزار شهدا و حرفهایی که بینمون رد و بدل شد ارتباط من و مهسا خیلی بیشتر و عمیقتر شد. اوایل خیلی این رابطه برای من سخت بود چون تفاوتهامون زیاد بود.
اما کم کم شبیه هم شده بودیم. یعنی درست بخوام بگم مهسا شبیه ما شده بود. از تفکرش گرفته تا تیپ و پوشش. هرچند طول کشید و زمان زیادی برد اما بالاخره به قول پیامبرمون(ص) شبیه دوستایی که باهاشون می چرخید داشت می شد...
شاید بیش از چندین ماه گذشته بود که دم دمای عصر بود که مهسا بهم زنگ زد. از تن صداش معلوم بود حالش مثل همیشه نیست!
اولش که نمی خواست چیزی بگه اما بعد از اصرار من شروع کرد مبهم صحبت کردن!
حرفهایی که رنگ و بوشون از مشکلی حکایت میکرد اما علتش مشخص نبود!
در نهایت دیدم هیچی از حرفهاش نفهمیدم!
گفتم مهسا به قول بچه ها، فارسی حرف بزن ببینم مشکل چیه؟!
من که تا خودت نگی علم غیب ندارم بتونم کمکت کنم!
نکنه هنوز با من رودربایستی داری خاااانم؟
بالاخره زبون باز کرد و گفت:...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_ودوم
گفت: هما این چند وقت خیلی ذهنم، من رو به چالش های زیادی توی زندگیم کشوند و سوال و جوابام بهم کمک میکرد.راستش خودت که بهتر میدونی که من گذشته ام رو دوست ندارم و رنج و سختی زیادی کشیدم و حالا تجربه هایی که بدست آوردم رو انگار نگه داشتم و هر چی سعی می کنم فراموششون کنم نمیشه که نمیشه!
من نمیخوام اون خاطرات رو توی ذهنم با خودم بار بکشم!
اما... اما یک سری از افراد و آدمای اطرافم مدام زندگی سخت و بد گذشته ی من رو یادآوری میکنن و به خاطر یک سری مسائل چیزی نمیتونم بهشون بگم....
حالا هماااا آرامشم به هم ریخته....
از یه طرف کمکم کردی و شروع به خودسازی کردم، البته هنوز نمیشه بهش گفت خودسازی! ولی خوب دارم تلاشم رو می کنم تا واجباتم رو درست انجام بدم، ولی چند روزی هست که فکرم درگیره...
دوباره گذشته یادم میاد!
فشار عصبی زیادی روی من هست!
این تلخیهای گذشتم مثل یه کَنِه بهم چسبیدن!
طوری که اگه یه اتفاق خوب و خوش برام بیوفته ،بعد از یک ساعت فراموش میکنم و دوباره گذشته ی بد واعصاب خورد کن خودم رو یادم میاد...
هما من به کسی نگفتم جز تو نمیدونم باور می کنی یا نه، خیلی شب ها از خواب میپرم و خواب راحت ندارم...
ذهنم به شدت درگیره و ناخودآگاه دلم میخواد گریه کنم....
مهسا داشت تند تند و با لرزش صدا حرفهاش رو میزد، من کاملا ساکت بودم تا حرفهاش به اینجا رسید گفتم: مهسا نگو که درجا زدی! باورم نمیشه!
یعنی وسط راه میخوای رها کنی و برگردی؟!
با هق هق ادامه داد: هماااا نه ! نه! من نمیخوام جا بزنم! نمیخوام پا پس بکشم!
روحیه ام خوبه و انرژیمم زیاده و خیلی کار انجام میدم،ولی به خاطر گذشته احساس گناه ،ترس و عذاب دارم می فهمی...
درکم می کنی...
با اینکه این چند وقت از گناهام دست کشیدم و توبه کردم ولی... ولی خیلی ناراحتم...
اصلا بذار حرف دلم رو بزنم حس میکنم خدا منو نبخشیده... !
هر چند که البته خودمم نتونستم خودمو ببخشم حتی سر کوچکترین چیز احساس عذاب وجدان دارم ...
دارم دیوونه میشم چیکار کنم؟
همینطور که به صحبتهاش گوش می کردم همزمان بهشون فکر هم می کردم چه دل پری داشت...
بالاخره تغییر کردن هم سختی خودش رو داره، از تجربه بیمارستان کاملا به این نتيجه رسیده بودم که وقتی یه سمی وارد بدن انسان میشه برای از بین بردنش ممکنه، پادزهرش بیشتر اذیتمون کنه اما برای درمان و پاک شدن از سموم چاره ای نیست جز تحمل کردن!
و حرفهای مهسا این رو خوب میرسوند درمان روح هم غیر از این نیست...
این مدل سختی ها، سختی هایی هستن که شاید هیچ وقت دیگران درکشون نکنند!
اما دیدم خدااایش از همه ی این سختی ها مشکل تر اینه وقتی کسی تغییر می کنه اطرافیانش مدام گذشته اش رو بهش یادآوری کنن!
ولی خوب طبیعتا اطرافیان رو که نمیشه عوض کرد!
باید خودمون یه فکری به حال این موضوع کنیم، که خداروشکر من راه حل رو میدونستم، راه حلی که بعد ها برای خودم گمشده ای شد تا به بیچارگی دوباره برگردم....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وسوم
ترجیح دادم به جای اینکه از پشت گوشی باهاش صحبت کنم قرار بذاریم بهشت زهرا همدیگه رو ببینیم...
تا پیشنهادم رو گفتم که مهسا وقت داری یه ساعتی بریم بهشت زهرا ؟
خیلی سریع پذیرفت و محل قرارمون هم شد مزار همون شهید همیشگی ، همون یکی مونده به آخر توی اولین ردیف. همونجایی که مهسا تصمیم گرفت و بهترین همراهش رو انتخاب کرد...
سریع آماده شدم و راه افتادم ...
دوست داشتم کمی زودتر از مهسا برسم تا بتونم بیشتر توی اون فضای معنوی باشم اما غافل از اینکه گاهی دام شیطان درست توی همون فضای معنوی برات پهن شده!
که اگه حواسمون نباشه نه تنها باعث نمیشه اوج بگیریم بلکه با یه سقوط ناگهانی یا تدریجی از مسیر خارج میشیم!
وقتی رسیدم هنوز طبق محاسباتم مهسا نیومده بود و این برای من فرصت خوبی بود که کنار تک تک شهدایی که دوستشون داشتم سری بزنم، پیش یکیشون که برای من ویژه تر بود نشستم.
فکر نمی کردم مهسا بیاد بالای سرم...
همینطور که توی حال خودم بودم مهسا با صدای بلند و لحنی که هیچ شباهتی با پشت تلفنش نداشت گفت:ظاهرا،
در مجلس عشاق قراری دگر است...
وین بادهٔ عشق را خماری دگر است...
لبخندی زدم و گفتم: چقدر زود رسیدی؟!
نشست کنارم و با نگاه به قاب عکس شهید، چشم و ابروش رو برای من کج کرد و گفت: همیشه یه مزاحم باید باشه دیگه، تا قاعده ی عشق بازی رو بریزه بهم هما خاااانم!
گفتم: رنگ و حالت نمیگه تو همونی بودی یک ساعت پیش، پشت تلفن تمام غم های عالم رو سرازیر کردی سمت من!
یه آه عمیق کشید و گفت: نگو هما... نگو... که دلم پره... چکار کنم؟ اصلا کاری می تونم بکنم؟
گفتم: بلند شو...
با تعجب زل زد توی چشمام!
گفتم: مگه جواب سوالت رو نمیخوای؟!
بلند شو خوب دیگه! یاعلی...
بلند شد، با هم راه افتادیم سمت شهیدی که محل قرارمون بود. من نشستم مهسا هم به تبع من نشست و منتظر بود ببینه چی میخوام بگم؟!
خیلی معطلش نگذاشتم و گفتم: میدونم و مطمئنم اولین باری که اینجا اومدی رو خوب یادته، با سر حرفم رو تایید کرد، ادامه دادم: حتما هم یادته نگران چی بودی و بهت چی گفتم؟!
خیلی جدی گفت: آره خوب یادمه!
گفتی این پاتک دشمنه قسم خوردمونه، حمله از جلو که آدم رو نا امید می کنه و از آینده می ترسونه، ولی... ولی خوب امروز وضعیت من فرق می کنه، گذشته ام داره من رو نابود می کنه هما!
لبخندی زدم و گفتم: اینکه امروز داره نابودت میکنه حمله از عقبه! دشمن ما بیکار نمیشینه عزیزم!
حمله از عقب دقیقا همین حال خراب تو!
دقیقا با یادآوری شکست ها و کدورت ها و گناهان گذشتمونه، که خیلی شیک مانع میشه که دیگه راحت نتونیم ادامه بدیم، کم بیاریم و درجابزنیم!
اخم هاش رفت توی هم و گفت: اصلا کامل برام توضیح بده ببینم از چند جهت دیگه قراره ضربه بخورم حداقل حواسم باشه؟!
تا اومدم کامل براش توضیح بدم، و درست وقتی که میخواستیم حواسمون باشه که ضربه نخوریم یکدفعه....
ادامه دارد....
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وسوم
ترجیح دادم به جای اینکه از پشت گوشی باهاش صحبت کنم قرار بذاریم بهشت زهرا همدیگه رو ببینیم...
تا پیشنهادم رو گفتم که مهسا وقت داری یه ساعتی بریم بهشت زهرا ؟
خیلی سریع پذیرفت و محل قرارمون هم شد مزار همون شهید همیشگی ، همون یکی مونده به آخر توی اولین ردیف. همونجایی که مهسا تصمیم گرفت و بهترین همراهش رو انتخاب کرد...
سریع آماده شدم و راه افتادم ...
دوست داشتم کمی زودتر از مهسا برسم تا بتونم بیشتر توی اون فضای معنوی باشم اما غافل از اینکه گاهی دام شیطان درست توی همون فضای معنوی برات پهن شده!
که اگه حواسمون نباشه نه تنها باعث نمیشه اوج بگیریم بلکه با یه سقوط ناگهانی یا تدریجی از مسیر خارج میشیم!
وقتی رسیدم هنوز طبق محاسباتم مهسا نیومده بود و این برای من فرصت خوبی بود که کنار تک تک شهدایی که دوستشون داشتم سری بزنم، پیش یکیشون که برای من ویژه تر بود نشستم.
فکر نمی کردم مهسا بیاد بالای سرم...
همینطور که توی حال خودم بودم مهسا با صدای بلند و لحنی که هیچ شباهتی با پشت تلفنش نداشت گفت:ظاهرا،
در مجلس عشاق قراری دگر است...
وین بادهٔ عشق را خماری دگر است...
لبخندی زدم و گفتم: چقدر زود رسیدی؟!
نشست کنارم و با نگاه به قاب عکس شهید، چشم و ابروش رو برای من کج کرد و گفت: همیشه یه مزاحم باید باشه دیگه، تا قاعده ی عشق بازی رو بریزه بهم هما خاااانم!
گفتم: رنگ و حالت نمیگه تو همونی بودی یک ساعت پیش، پشت تلفن تمام غم های عالم رو سرازیر کردی سمت من!
یه آه عمیق کشید و گفت: نگو هما... نگو... که دلم پره... چکار کنم؟ اصلا کاری می تونم بکنم؟
گفتم: بلند شو...
با تعجب زل زد توی چشمام!
گفتم: مگه جواب سوالت رو نمیخوای؟!
بلند شو خوب دیگه! یاعلی...
بلند شد، با هم راه افتادیم سمت شهیدی که محل قرارمون بود. من نشستم مهسا هم به تبع من نشست و منتظر بود ببینه چی میخوام بگم؟!
خیلی معطلش نگذاشتم و گفتم: میدونم و مطمئنم اولین باری که اینجا اومدی رو خوب یادته، با سر حرفم رو تایید کرد، ادامه دادم: حتما هم یادته نگران چی بودی و بهت چی گفتم؟!
خیلی جدی گفت: آره خوب یادمه!
گفتی این پاتک دشمنه قسم خوردمونه، حمله از جلو که آدم رو نا امید می کنه و از آینده می ترسونه، ولی... ولی خوب امروز وضعیت من فرق می کنه، گذشته ام داره من رو نابود می کنه هما!
لبخندی زدم و گفتم: اینکه امروز داره نابودت میکنه حمله از عقبه! دشمن ما بیکار نمیشینه عزیزم!
حمله از عقب دقیقا همین حال خراب تو!
دقیقا با یادآوری شکست ها و کدورت ها و گناهان گذشتمونه، که خیلی شیک مانع میشه که دیگه راحت نتونیم ادامه بدیم، کم بیاریم و درجابزنیم!
اخم هاش رفت توی هم و گفت: اصلا کامل برام توضیح بده ببینم از چند جهت دیگه قراره ضربه بخورم حداقل حواسم باشه؟!
تا اومدم کامل براش توضیح بدم، و درست وقتی که میخواستیم حواسمون باشه که ضربه نخوریم یکدفعه....
ادامه دارد....
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وچهارم
چند نفر آقا که تقریبا به فاصله ی ده _ دوازده تا مزار شهید اومدن توی ردیف ما ایستادن ، خوب برای من که طبیعی بود و بدون توجه بهشون اومدم حرفم رو ادامه بدم که مهسا با یه هیجان خاصی گفت: همااااا! هماااا! نگاه کن اون آقا پسر وسطیه چقدر شبیه همون شهیدیه که تو خیلی دوستش داری!
بعد با همون حالت خودش ادامه داد: واااای جل الخالق این همه شباهت!!!!
من خیلی عادی گفتم: جدی نگیر مهسا!
ببین بعدش دیگه بگی بگو، نمیگما!
بی توجه به حرف من دوباره اصرار کرد، بابا تو یه نگاه کن ، همونی که ماسکش رو کشیده پایین رو می گم، پیراهن خاکستری پوشیده، باور کن خوده همون شهید فک کنم زنده شده...
ولی من مقاومت کردم....
دوباره اصرار کرد در نهایت آخرش گفت: هما!
من که نمیگم زل بزن توی چشماش!
میگم ببین چقدر شبیه اونی که تو دوستش داری !
نمیدونم چی شد که در مقابل اصرارش تسلیم شدم و مقاومتم شکست....
سرم رو آوردم بالا سه نفر بودن !
درست روبه روی ما، اما با فاصله....
نگاهم که به چهرهی اون آقا افتادن یه لحظه احساس کردم مرتضی (همون شهید مورد علاقم و همراه زندگیم)رو به رومه!
فقط اشک بود که از چشمهام می بارید...
نمیدونم چقدر بهش خیره شده بودم، فقط در این حد بود که مهسا با آرنج دستش زد بهم و گفت: دختر من گفتم یه نگاه بنداز، نگفتم که طرف رو میخکوب کن!
عه! عه! نگاه اون هم داره خیره تو رو نگاه می کنه!!!
بلند شو تا آبرومون نرفته بلند شو...
بلند شدم و با هم راه افتادیم توی بهشت زهرا دیگه کلا یادم رفت چی می خواستم به مهسا بگم!
یادم رفت بگم که حمله ی شیطان از سمت چپم هست، که دعوتت می کنه به انجام گناه های متفاوت!
حمله از سمت راستم هست یعنی با صورت ها مقدس وارد عمل میشه!
اولش نه حتما با گناهان بزرگ و کبیره که کوچیک کوچیک و ریز ریز قدم ها رو و فکرها رو منحرف می کنه!
همینطور که با مهسا قدم میزدیم و مهسا با هیجان صحبت میکرد گفت: واقعا خیلی شبیه اش بود نه!
منتظر تایید من نموند و ادامه داد من بارها این چند نفر رو توی این قسمت که پیش سید رضا می نشستم(شهید همراه خودش) دیده بودم ولی همیشه ماسک هاشون بالا بود، البته برام مهم هم نبود که کین ولی ایندفعه جالب بوداااا....
من ساکت بودم و با خودم داشتم فکر میکردم این همه شباهت واقعا چطور ممکنه!!!!
ذهنم درگیر شده بود و بیشتر تصویر شهید مرتضی می اومد توی ذهنم....
سعی کردم بدون واکنش خودم رو جلوی مهسا نشون بدم اما بعد از جدا شدن از مهسا همون روز مغزم گرفتار این شباهت شده بود و تا آخر شب متحییر از ماجرای امروزم بودم!
اما روز بعد چون مشغول انجام کارهام شدم یادم رفت... یادم رفت تا... هفته ی بعد دقیقا همون روز که مهسا بهم زنگ زد و گفت: بیا بریم بهشت زهرا....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وپنجم
تا این جمله رو گفت یکدفعه یاد ماجرای هفته ی گذشته افتادم !
بی توجه به اون ماجرا، ایندفعه هم مثل همیشه با مهسا قرار گذاشتیم و آماده شدم و راه افتادم ولی سعی کردم زودتر از مهسا نرسم!
نمیدونم چی یا کی! ولی یه حسی درونم می گفت: تنها نرو صبر کن!
اینقدر طولش دادم که وقتی رسیدم، مهسا یه ربعی بود منتظرم ایستاده بود. با حالت اخم اما با لبخند و یه پلیدی ریزی گفت: هدی خانم مشکوک میزنی! از کی تا حالا دیر میای سر قرار؟!
منم تنها به جمله ی اینکه گاهی پیش میاد ببخش اکتفا کردم و با هم راه افتادیم سمت مزار شهدا...
توی دلم یه حس خیلی بدی داشتم !
یه حس نگرانی! یه آشوب!
همینطور که قدم هام به مزار سید رضا نزدیک و نزدیکتر میشد این حالت رو بیشتر و بیشتر درون خودم احساس میکردم!
و بالاخره رسیدم ...
هنوز ننشسته بودیم که بعععععله دوباره همون آقایون اونجا پیداشون شد!
و مهسا با همون حالت دفعه ی قبل و و حتی با هیجان بیشتر رو به من گفت هددددی: شهید مرتضی اومد...
و امان از نگاهی که دوباره تکرار بشه!
و امان از سمی که دوباره به بدن و فکر تزریق بشه!
و بیچاره من...!
ایندفعه بدون مقاومت ، نگاهش کردم و دیدمش!
وقتی دوباره نگاهم بهش افتاد احساس حرارت عجیبی توی بدنم کردم!
احساسی در حد سوختن از شدت داغی این حرارت!
انگار یه کسی توی وجودم آتش روشن کرده بود و این آتش داشت شعله می کشید و تمام وجودم رو راستی ، راستی می سوزوند...
و منِ گرفتار، توی اون لحظات یادم رفته بود شیطان از جنس آتشه!
اینقدر درونم شعله ور شده بود که از سرخی صورتم مهسا متوجه حالم شد و به شوخی گفت: می بینم که سرخ و سفید میشی خانم!
چی نکنه دلتو برده!
با این حرفش کمی خودم رو جمع و جور کردم و خیلی سریع بلند شدم و مثلا با حالت ناراحتی و خیلی جدی گفتم: از این حرفها بزنی کلاهمون میره تو هم ها!
شاید اون لحظه منم فکر کردم این دلم که داره میره اما بعد ها فهمیدم اشتباه فکر کردم!
با همون حالت ناراحتی گفتم: من میرم پیش شهید مرتضی...
مهسا شیطنتش رو ادامه داد و با حالت اشاره چشم هاش به سمت رو به رو گفت: این طرفی یا اون طرفی؟!
بهش اخم کردم و تنها راه افتادم...
سر مزار شهید مرتضی که رسیدم و نشستم بی اختیار زدم زیر گریه...
واقعا توی اون لحظات نمیدونستم علت گریه ام چیه! ولی از شهیدمرتضی می خواستم این غوغای به پا شده ی درونم رو آروم کنه....
گریه ای که داشت کم کم این حرارت درونی رو با قطرات اشک چشم خاموش میکرد اما... اما... امان از وقتی که شیطان نقطه ضعفت رو پیدا کنه!
و چه راه نفوذی بهتر از نقطه ضعف!
نیم ساعتی شد توی حال خودم و غرق اشک و گریه بودم درست وقتی احساس سبکی کردم و چادرم رو از روی صورتم کنار زدم با صحنه ای که دیدم برای لحظاتی نفس توی قفسه ی سینه ام حبس شد !
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وششم
دیدن اون آقا پسری که شبیه شهید مرتضی بود به فاصله ی کمتر از یکی دو تا مزار شهید از من، دوباره بهمم ریخت...
خیلی ترسیدم نمیدونم چرا؟!
منِ هدی، که قبلا تو دانشگاه عین بلبل برای بچه های کلاسمون کنفرانس میدادم الان از ایستادن توی چنین شرایطی دچار ضعف شدم!
احساس میکردم زانوهام توان حرکت ندارن از اون طرف هم انگار یه بمب ساعتی کنارم کار گذاشتن !
از شدت این همه احساس مختلف داشتم دیوووونه میشدم و عملا هیچ پیام عصبی به مغزم نمی رسید!
تنها تلاشی که تونستم بکنم این بود که نهایت انرژیم رو بذارم تا از این موقعیت فاصله بگیرم....
اینقدر تند و سریع بلند شدم و راه افتادم که نزدیک بود سرم به شدت با قاب عکس شهید کناریم برخورد کنه!
حالتی که کاملا اون آقا پسر متوجه شد!
چقدر حس عجیبی داشتم! نمیدونم شایدم حس حیا بود که داشت برای از دست رفتن من مانع میشد!
هر چی که بود با همون حس از اون محیط فرار رو بر قرار ترجیح دادم!
به مهسا که رسیدم نفس نفس میزدم....
داشت سر مزار سید رضا دعا میخوند...
چپ چپ نگاهم کرد و گفت: چه زود اومدی آشتی؟!
وقتی دید وضعیت من نرمال نیست با استرس کتاب دعاش رو رها کرد، بلند شد و گفت: چی شده هدی اتفاقی افتاده؟
نشستم نفسم که جا اومد، وقتی براش تعریف کردم چی شده به جای اینکه کمکم کنه دوباره شروع کرد شوخی و شیطنت کردن....
شوخی هایی که کم کم برای من جدی جدی داشت، جدی میشد!
و خیلی راحتتر از چیزی که فکر میکردم یادم رفت! که چشم، دریچه دل و اندیشه انسانه!
یادم رفت! اگر چگونه نگریستن را یاد بگیریم و چگونه دیدن را تجربه کنیم، چشم، چشمه امید و ایمان ميشه و نگاه ما، عبادت و سبب رشد و تکامل و اگر اون رو رها کنیم تا به هر چه هوى و هوس دستور داده نگاه کنه چه با صورت های پلید و شهوانی چه با صورتهای مقدس و معنوی، ضررهای جبران ناپذیری متوجهمون میشه، و به گناهان ناخواستهاى دچار خواهیم شد!
یادم رفت! مگر فاصله "نگاه" تا "گناه" چه قدره؟
یادم رفت! اگر عقل انسان در اختیار چشم قرار بگیره، پیامدهاى روانى و غیر روانى فراوانی داره که ممکنه هر انسانی را به تباهى بکشونه.
یادم رفت! اون حدیثی که آقامون على(ع) رو که گفت: «اَلعَینُ جاسُوسُ القَلبِ وَ بَرید العَقل؛ چشم جاسوس و مأمور دل و نامه رسان عقل است».
و جاى دیگه فرمود: «اَلعَین بَریدُ القَلب؛ چشم پیغام رسان دل است.
و نتیجه این فراموشی این شد که براحتی چشمم با نگاه نا به جا، گرفتارم کرد تا جایی که فکرش رو نمیکردم.....
رو به مهسا با یه حالت زار و خاصی گفتم: فکر میکنم دچار یه چیزی شدم نمیدونم...
نذاشت جمله ام تموم بشه و نامردی نکرد من رو درست انداخت وسط منجلابی که عقلم از سیطره انتخاب خط خورد!
با یه لحن شیطنت آمیزی گفت: دچار....
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وهفتم
گفت: دچار به قول سهراب یعنی عاشق!
از شنیدن اين کلمه، واقعا بهم برخورد یعنی نمیخواستم حرفش رو قبول کنم و زیر بار این کلمات دم دستی بیفتم!
بخاطر همین خیلی ناگهانی مهسا با واکنش شدید من مواجه شد!
واکنشی که فکرش رو هم نمیکردم در این حد شدت داشته باشه!
خودم رو محکم گرفتم و گفتم: مهسا حواست به حرفهات باشه که توی تله نیفتیم!
(ولی واقعیت این بود من توی تله افتاده بودم!)
بعد هم بدون خداحافظی ازش جدا شدم و راه افتاد سمت خونه....
توی مسیر برگشت در حالی که عذاب وجدان شدیدی داشتم اما ذهنم مدام تصویری که سر مزار شهید مرتضی اتفاق افتاده بود رو با جمله ی مهسا تلفیق میزد و مرور میکرد!
به خودم می گفتم: مهسا باید حساب کار دستش می اومد که دیگه با این کلمات روحم رو بهم نریزه!
بعد سوالی روی مغز راه می رفت، راه که نه! میدوید!
اینکه واقعا مهسا باعث این وضعیت روحی الان منه یا خودم!!!
شاید مهسا بهترین توجیه باشه برای فرار خودم از خودم!
سعی کردم خودم رو مشغول کنم که فکرم مجال فکر کردن پیدا نکنه!
باید کتاب فروشی می رفتم و چند تا کتاب می خریدم مسیرم رو از سمت خونه به سمت کتابفروشی کج کردم...
اما مگه میشد به این راحتی بهش فکر نکنم!!!
توی کتابفروشی هر چی بین قفسه کتابها چرخیدم نتونستم کتاب های مورد نظرم رو پیدا کنم!
چاره ای نداشتم نمی تونستم تمرکز کنم، نهایتا بی خیالش شدم!
از این وضعیت کلافه بودم ولی انگار یه حس خفته درونم بیدار شده بود!
یه احساس وابستگی!
با دیدن دوباره ی اون آقا وضعیتم فرق کرده بود! شاید مهسا راست می گفت...
با همین افکار چند روزی از این اتفاق گذشت اما من نه تنها مثل دفعه ی قبل یادم نرفته بود بلکه زندگیم از وضعیت عادی خارج شده بود و بدبختی اینجا بود که تازه شروع ماجرا بود...
متاسفانه این رو میشد بعد از گذشت چند ماه با وضعیت نمرات دانشگاهم به خوبی فهمید!
دیگه تقریبا درس برام مهم نبود!
اما توی هر شرایطی حتی با وجود کرونا، بدون هیچ غیبتی هر هفته حاضریم رو توی بهشت زهرا میزدم!
اگر مهسا یا دوستام همراهم می اومدن که بهتر، اما اگر نبودن هم باز خودم می رفتم....
این تکرار دیدارها داشت کار دستم میداد!
بهتر بگم کار دستم داده بود! ولی من فکر میکردم چون خیلی سنگین رفتار می کنم، نه تنها با اون آقا که با هیچ نامحرمی حرف نمی زنم و کار اشتباهی نمی کنم پس مرتکب خطایی هم نمیشم!
ولی من سخت در اشتباه بودم سخت....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وهشتم
اشتباهی که به سادگی متوجه اش نشدم و به بدترین شکل ممکن ضربه اش رو خوردم...
اویل وقتی نگاهم به چهرهی اش می افتاد یاد شهید مرتضی می افتادم، اما انگار داشت قصه عوض میشد!
کم کم طوری شده بود که حتی وقتی توی خونه نگاهم به قاب شهید مرتضی می افتاد تصویر این بنده خدا توی ذهنم تداعی میشد!
از انگشتر عقیقش گرفته تا حالات ظاهری رفتار و چهره اش اینقدر من رو مجذوب خودش کرده بود که فکر میکردم جدی جدی با یه شهید مرتضی رو به رو هستم!
من حواسم نبود به این قیاس اشتباهم! اینکه یکی دست رو با انگشتر عقیق میده تا من به اشتباه نیفتم!
یکی هم با انگشتر عقیق دنبال دل بردن تا امثال ما رو به اشتباه بندازه!
و امان از وقتی که دل از سیطره عقل خارج بشه!!!!!
وقتی فکر می کنم چی بودم و چی شدم باورم نمیشه!
به اوج رسیده بودم... یهو سقوط کردم.... نمیدونم چی شد ولی بدجوری سقوط کردم... دیگه بلند شدن برام سخت شده بود... من قبلا خیلی با خدا حرف میزدم.... خیلی قوی بودم.... اما کی یا چی من رو به اینجا رسونده بود.... که حتی فکر نمیکردم دارم اشتباه میرم!
یه بار که با مهسا توی بهشت زهرا راه می رفتیم و چند روزی میشد خبری از این بنده خدا نبود به صورت ناخواسته شروع کردم این شعر رو خوندن:
من هر چه دیدهام، ز دل و دیده، دیدهام!
گاهی ز دل بود گله، گاهی ز دیدهام...
من هر چه دیدهام، ز دل و دیدهام کنون!
از دل ندیدهام، همه از دیده دیدهام...
مهسا که بعد ازدعوا و ماجرای اون روز که شدتش هم عمیق بود دیگه توی این چند ماه هیچ حرفی راجع به اون آقا به من نزد، شاید جرات نکرد شایدم من رو توی ذهن خودش خیلی خوب می دید نمیدونم...!
ولی بهر حال همینطور که در هرحال قدم زدن بودیم با یه حالت خاصی گفت: هماااا غرض خاصی داشتی از خوندن این شعر !!!
منم دست خودم که نبود!
کلا حال و احوالتم عوض شده بود یه آه عمیق کشید و گفتم:
من کشتهٔ عشقم،خبرم هیچ مپرسید
گم شد اثر من،اثرم هیچ مپرسید
گفتند که: چونی؟ نتوانم که بگویم
این بود که گفتم، دگرم هیچ مپرسید
وقتی که نبینم رخش احوال توان گفت
این دم که درو مینگرم هیچ مپرسید
بیعارضش این قصهٔ روزست که دیدید
از گریهٔ شام و سحرم هیچ مپرسید
خون جگرم بر رخ و پرسیدن احوال؟
دیدید که: خونین جگرم، هیچ مپرسید
از دوست به جز یک نظرم چون غرضی نیست
زان دوست به جز یک نظرم هیچ مپرسید
با اوحدی این دیدهٔتر بیش ندیدیم
بالله ! که ازین بیشترم هیچ مپرسید
مهسا متعجب و در حالی که مردمک چشمهاش داشت از حدقه میزد بیرون ایستاد و یه نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد گفت: خوبی همااا!
نگاهش کردم و بدون اینکه جوابش بدم تنها سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم!
ولی تنها خدا می دونست که حالم واقعا خوب نیست...
یه کسی از درونم می گفت: هدی خودت رو جمع کن با این حالاتت به چی می خوای برسی یا بهتر بگم به کی می خوای برسی؟
یعنی این تویی ! این تویی که تصمیمت این بود یه کسی مثل مهسا رو توی این مسیر همراه خودت کنی؟ ولی با این کارها و رفتارهات کدوم مسیر؟ کجا داری میری معلوم هست!
همینطور که داشتم با درون خودم کلنجار می رفتم احساس کردم رنگ چهره ی مهسا سرخ شد و حالش بهم ریخت!!!
فکر کردم با خوندن این شعر دیدش نسبت به من عوض شده ولی انگار ....
ادامه دارد.....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_ونهم
ماجرا چیز دیگه ای بود!
دستش رو گذاشت روی پیشونیش و همونجا نشست روی زمین طوری که کاملا مشهود بود حالش بد شد!
از حالتش ترسیدم!
حالا هر چی می گفتم مهسا خوبی؟ چی شده؟ چی شدی یکدفعه؟!
حرف نمیزدکه!
تنها کاری که از دستم بر می اومد بلند شدم و به سرعت دویدم سمت آب سرد کن و یه لیوان آب براش آوردم...
توی همین چند دقیقه رفت و برگشتم دیدم چشمهاش مثل ابر بهار دارن می بارن!
طوری که به هق هق افتاده بود!
دیگه انقریب داشتم سکته رو میزدم که یکدفعه چی شد این دختر؟!
مهسا ... مهسا... گفتنم فایده ای نداشت!
چیزی نمی گفت با همون حال داغونش به سختی خودش رو بلند کرد و خیلی زود ازم خداحافظی کرد با حالتی بین التماس و خواهش و جدیت محترمانه بهم فهموند که میخواد تنها بره!
مقاومت جلوش بی فایده بود و نمیشد باهاش همراه شد!
کاری نمیتونستم بکنم، ازش قول گرفتم خونه رسید بهم زنگ بزنه و اون هم قبول کرد و رفت...
رفت و من متحیر و نگران از حالش!!!
بعد از رفتن مهسا،همینطور که داشتم به سمت مزار شهید مرتضی می رفتم و ذهنم درگیر شده بود که مگه من چی گفتم؟ مهسا چرا حالش اینجوری شد؟
سخت توی فکر بودم که صدای یه آقایی از پشت سر صدام زد، رشته ی افکارم رو که پاره کرد هیچ!
وقتی برگشتم و نگاهم به نگاهش گره خورد احساس کردم رگ های قلبم از شدت فشار الانه که متلاشی بشن!!!!
خوووودش بود...!
همون آقای شبیه شهید مرتضی!!!!
همون که چند ماهی میشد تصویرش از ذهنم پاک نمیشد!
همون که این چند وقت همه جا با من بود و هیچ کجا با من نبود!
اما توی همون چند ثانیه اول ترافیک سوالات متعدد توی ذهنم، حجم سنگینی از بهت و تعجب و ترس و هیجان رو، روی دوش روحم انداخت که واقعا کشش این همه هجمه احساس برام غیر قابل تحمل بود!
ولی مهم ترین سوالم این بود این آقا با من چکار می تونه داشته باشه؟!
از حرکت ایستادم!
مثل یه مجسمه!
لحظه به لحظه بهم نزدیک و نزدیکتر میشد!!!!
نفسم حبس شده بود...
شاید اغراق نمی کنم اگر بگم قلبم هم داشت از حرکت می ایستاد!
راستی چرا من اینقدر ضعیف شده بودم؟!
توی اون لحظات آرزو میکردم کاش مهسا هم اینجا بود... کاش من تنها نبودم....
باورش برام سخت بود اما بالاخره بهم رسید....
با فاصله ی تقریبا یه متری از من ایستاد...
بر عکس خیلی های دیگه که دیده بودم، سرش بالا بود و برگه ی کاغذی دستش!
به جرات میتونم بگم آب دهنم رو نمی تونستم قورت بدم از شدت ترس!
شایدم حیا!
نمیدونم...
تمام سعیم رو کردم خودم رو محکم بگیرم ولی ظاهرا رنگ چهره ام بدجوری آشفتگی روحیمو نشون میداد که گفت:....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_ام
گفت: سلام خانم و در حالی که برگه کاغذ رو به سمتم گرفته بود ادامه داد: ببخشید شما حالتون خوبه؟
با تردید ولی خیلی سریع برگه رو از دستش گرفتم و از شدت استرس بدون اینکه جوابش رو بدم مسیرم رو ناخودآگاه عوض کردم و بی اراده با پاهایی که تا چند ثانیه قبل فلج شده بودند یکدفعه و به سرعت راه افتادم!
احساس میکردم شدت ضربان قلبم رو از روی مانتو هم می تونم متوجه بشم !
چند قدمی که مخالف جهتش حرکت کردم و رفتم دیدم که به چند نفر دیگه هم چنین برگه ای رو داد!
نگاهی به برگه ی توی دستم که انداختم یه دعوت نامه بود برای مراسم و سالگرد یه شهید....
نفس عمیقی کشیدم و عصبانی به خودم گفتم: هدی بیچاااااره!
دیدی هیچی نبود! ولی بخاطر همین هیچی قلبت داشت از جا کنده میشد و می ایستاد!!!!!
تمام وجودم پر از احساس ضعف شده بود!
ضعف روحی که شدتش اینقدر زیاد بود که میشد در جسمم هم دیدش!
این ضعف وقتی بیشتر شد که چند دقیقه ای بیشتر از اون موقعیت نگذشته بود که خانمی به سمتم اومد، درست با همون برگه هایی که اون آقا یکش رو به من داده بود!
وقتی با دستش به طرفم یه دونه از اون برگه ها رو گرفت متعجب نگاهش کردم و برگه ای که دستم بود رو نشونش دادم!
بنده خدا تا دید یکی از این دعوت نامه ها رو دارم چیزی نگفت تنها لبخندی زد و رفت سراغ شخص دیگه ای...
ولی توی ذهن سوالی چراغ میداد یعنی این خانم کیه؟
چرا این آقا و خانم باهم این دعوت نامه ها رو پخش می کنن!
شاید نسبتی با هم دارن؟
سعی کردم ذهنم رو از اون چیزی که فکر میکردم رها کنم اما واقعا من داشتم از چه واقعیتی فرار میکردم!!!
بعد از اون چشم تو چشم شدن دیگه اعصابی برام نمونده بود و این پروژه جدید هم شد قوز بالا قوز!
جرقه ای توی ذهنم زد برای حل این سوال جدید میشد یه کاری کرد! چون مراسم با پروتکل های بهداشتی برگزار میشد می تونستم خیلی راحت با ماسک اونجا برم و به جواب برسم!
ولی با این حال نمیدونم چرا طی این مدت از دست خودم حسابی عصبانی و ناراحت بودم...
وضعیتی که مدتی طولانی به همین شکل همراهم شد!
طوری که دیگه خیلی ها از خانواده و دوستان میدونستن خلقم تغییر کرده،ولی علتش رو نمیدونستن!
خودمم نمی دونستم و خیلی طول کشید تا علت اصلی این عصبانیت و ناراحتی رو فهمیدم!
اون هم بوسیله مهسا!!!
وقتی دوباره دیدمش و حرفهایی که بعد از مراسم بهم زد باورش برام سخت بود اما واقعیت داشت!!!!
دیگه تقریبا تا رسیدن به روز مراسم که حدودا دو هفته ی بعد بود، روزها و شب هام به یه شکل می گذشت و فقط منتظر بودم همون روز برسه...
و هنوز هم به خیال خودم و با این توجیه که میرم پیش شهدا تجدید قوا کنم ولی در حقیقت از درونم خبر داشتم و میدونستم فقط دارم برای خودم توجیه میارم چون می رفتم که به جوابم برسم!
با مهسا با هم رفتیم و من به جواب هم رسیدم، جوابی مطابق میل من ولی با غلطی واضح!
ادامه دارد....
نویسنده #سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_ویکم
در حدی که مهسا شروع کرد باهم حرف زدن...
حرف زدن از همون واقعیتی که برای من شنیدنش سخت بود !
و امان از چشم و دلی که واقعیت رو نمیخواد ببینه! و حاضر نیست بشنوه!
شنیده بودم از آقامون امام علی عليه السلام که : عَينُ المُحِبِّ عَمِيَّةٌ عَن مَعايِبِ المَحبُوبِ ، وَ أُذُنُهُ صَمّاءُ عَن قُبحِ مَساويهِ ؛
چشم عاشق از ديدن عيب هاى معشوق ، كور است و گوش او از [شنيدن ]زشتىِ بدى هايش كر .
ولی حالا دقیقا توی موقعیتش قرار گرفته بودم!
موقعیتی خطرناک که ذر ذره با یه سم مهلک بهم تزریق شده بود!
می دیدم اون آقا خیلی راحت با خانم های اطرافش که اکثرا جووون هم بودن گرم میگیره و حسابی مشغوله!
ولی همین که فهمیدم متاهل نیست برای من کافی بود!
مهسا که دیگه تقریبا از رفتار من ماجرا رو فهمیده بود اولش با من من، خجالت شروع کرد باهام صحبت کردن...
که چنین توقعی از من نداشته و این آقا طبق گفته های قبلی خودم مطمئنا نمی تونه یه فرد نرمال مذهبی باشه و فقط پشت یه ظاهر خوب
خودش رو پنهان کرده و از این دست حرفهایی که هیچ وقت فکر نمیکردم کسی به خودِ من بزنه...
حرفهایی که توی اون موقعیت متاسفانه عملا هیچ تاثیری روی من نداشت!
بیچاره مهسا هر جوری که تلاش کرد به من بفهمونه که دارم اشتباه میرم کاری نتونست بکنه!
در نهایت ایستاد جلوم و در حالی که حالتی بین التماس و تحییر نسبت به من داشت گفت: هدی باورم نمیشه این تویی، همای من داری اشتباه میری!
من این راه رو تا آخر رفتم تا آخر آخر ...!
آخرش هم همونجایی که فریده رفت....!
از حرفهای مهسا خیلی ناراحت شدم و گفتم: این چه قیاس مسخره ای می کنی! این کجا و اون کجا!
و برای اینکه دیگه ادامه نده سعی کردم مثلا آرامش خودم رو حفظ کنم و بحث رو عوض کنم و گفتم: این حرفها رو ولش کن من حواسم به خودم هست(ولی نبود) نگران نباش!
و بعد ادامه دادم: ببینم تو اصلا به من نگفتی اون روز یکدفعه چی شد حالت بد شد؟! دکتر رفتی ببینی خدای نکرده چیزیت نباشه؟!
مهسا خیره شد به چشمهام و گفت: حال بدِمن نیازی به دکتر نداشت!
خیلی جدی گفتم: خوب پس علتش چی بود دختر، که من رو تا مرحله ی سکته بردی؟!
نفس عمیقی کشید و گفت: علتش اون شعری بود که خوندی!
متعجب گفتم: شعری که من خوندم!!!!
سری تکون داد و با یه حسرتی ادامه داد: آره اون شعر برای من طعم تلخی داشت خیلی تلخ...
بعد با یه حالت خاصی گفت: آخه شعری بود که ورد زبون من و فریده بود و قبل از اون کار احمقانه با هم می خوندیم، من کشته ی عشقم، خبرم هیچ مپرسید...
یکدفعه بد عصبانی شد!
و به شکل غیر منتظره ای با شدت زد توی سر خودش و گفت: هدی همش تقصیر منه!
من باعث شدم تو نگاه کنی!
منه نفهم، فریده رو بخاطر نگاه از دست دادم! خودم، زندگیم متلاشی شد!
بعد نمیدونم چرا اینقدر اصرار کردم و این پیشنهاد ابلهانه رو به تو دادم!
من فکر میکردم توی این مسیر جدید همه ی نگاهها پاکه!
من باورم نمیشد این ماجرا ادامه دار بشه!
هدی! توی اون موقعیت وحشتناک تنها کسی که کمکم کرد برگردم تو بودی!
من از نگاه نابه جا بد خوردم!
بد زجر کشیدم!
نمیخوام تو رو هم از دست بدم می فهمی!
بدون توجه به اصل حرفهای مهسا با اینهمه هجمه حرفهای تند و تیزش، طاقتم طاق شد و...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_ودوم
اخم هام رو کشیدم توی هم و با خشم گفتم: ببین مهسا امروزِ من، هیچ ربطی نه به تو داره!
نه شخص دیگه!
این یه واقعیته که هر کسی مسئول رفتار خودش!
بعد با حرص ادامه دادم: پس نیاز نیست اینقدر محکم بکوبی توی سر خودت!
مهساجاااان همینجوریش یه مدته عصبی و ناراحت هستم تو دیگه بهش اضافه نکن!
وقتی این حرف رو زدم، نگذشت جمله ی بعدی رو بگم و گفت: ببین اینم اینم نتیجشه، خودت بهم گفتی آقامون على(ع) گفتن: «من اطلق طرفه کثر اسفه 》هر کسی چشم خودش رو آزاد بذاره، همیشه اعصابش ناراحته!
یه لحظه جا خوردم!
نه از حدیثی که برام خوند، نه!
از اینکه واقعا متحیر موندم مهسا چطوری این حدیث رو حفظ کرده، اون هم به شکل عربی!
دیدم هر چی بگم، یه چیزی بهم میگه!
انگار جاهامون جا به جا شده بود!
آخرشم بدون اینکه ازش خداحافظی کنم بلند شدم و رفتم...
رفتنی که چند ماه تا دیدن دوباره اش طول کشید و چه دیدنی!
عملا یه جورایی این ناراحتی من از دست حرفهای مهسا ، که در واقعیت ناراحتی از دست خودم بود، باعث شد مدت طولانی از هم فاصله بگیریم و توی همین فاصله اتفاقات زیادی، هم برای من و هم برای مهسا افتاد.
تکرار دیدارها های من، حتی بدون هیچ گونه ارتباطی، کار دستم داده بوده و عملا من وابستگی بی منطقی پیدا کرده بودم ولی هنوز نمیخواستم بپذیرم که تمام اشتباه از خود من بوده!
طوری که خیلی وقتها در جواب وجدانم می گفتم بالاخره اون آقا هم مقصره چرا طوری رفتار می کنه که من احساس کنم مورد توجهشم!
البته که اون شخص هم شاید اشتباه میکرد، شاید هم رفتارش معمولی بود!
ولی من که می تونستم جلوی خودم رو بگیرم اما متاسفانه فقط توی چنین موقعیت هایی همراهی می کردم نه دنبال راه نجاتی بودم و نه راه مقابله ای!
دوستام می گفتن عاشق شدی!!!!
شاید راست می گفتن!
و من فکر میکردم آیا واقعا عشق این شکلیه؟!
توی همین حال و هوا و سوالهای بی جواب برای رفتارهام، کم کم خودم رو به خانم هایی که باهاش مرتبط بودن نزدیک کردم با این وجود نمیدونم چرا نمی دیدم چیزهای واضحی که هر انسان عاقلی با دیدنشون متوجه میشد این فرد اون فردی که من فکر میکردم نیست!
اما تکرار نگاه و استمرارش دیگه من رو واقعا از پا و از زندگی انداخته بود، چرا باید توی بیست و چهارساعت شبانه روز مدام تصویرش توی ذهن من رژه می رفت!
من یادم رفته بود... یادم رفته بود که .... دنبال چیم ؟ اصلا چی میخوام؟
و یه اتفاق ناخواسته من رو به تمام این جوابها رسوند هر چند ضربه ی سختی بود!
و یهوووو نمیدونم چی شد؟
نمیدونم بخاطر چی یا کی؟
نمیدونم بخاطر کدوم کارم؟
ولی یکدفعه....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وسوم
یکدفعه ورق برگشت!
توی خونه بودم و مثلا مشغول فعالیت های دانشگاهم که تلفن خونه زنگخورد!
معمولا اقوام و فامیل که با خانواده کار داشتن به خونه زنگ میزدن به همین خاطر من خیلی توجهی نکردم. مادرم که چند دقیقه ای بیشتر نبود گوشی رو جواب داد، خیلی زود خداحافظی کرد و با بابام تماس گرفت و با حالت استرس و اضطراب بهش گفت: که سریع بیا خونه باید بریم روستا!
بعد از اینکه گوشی رو قطع کرد من رو صدا زد و در حالی که کاملا رنگش پریده بود گفت: زود آماده شو باید بریم روستا!
متعجب و سوالی پرسیدم: چرا مامان؟ چی شده مگه؟!
تنها جمله ای که کاملا واضح هم بود و گفت: ریحانه تصادف کرده!
نیاز نبود بیشتر بپرسم، نگفته پیدا بود که چه اتفاقی افتاده!
ریحانه دختر عموی من بود...
ما با هم، هم سن و سال بودیم...
باورش برام سخت بود!
به سرعت آماده شدم و وقتی بابام رسید بدون لحظه ای صبر کردن راهیه روستامون شدیم...
حال مامان و بابام توی مسیر اصلا خوب نبود و حق داشتن!
اونها هم باورشون نمیشد درست مثل من!
انگار توی یه شوک بودیم!
به روستا که رسیدیم چون جمعیت اونجا زیاد نبود و همه همدیگه رو خوب میشناختیم انگار همه یه جورایی عزادار بودن....
دختر جوانی بود با کلی آرزو...
ولی حالا همه چی تموم شده بود!
همه ی اون آرزوها ، وعده ها و خیال ها...
حالا برای ریحانه نوبت پاسخ دادن بود!
لحظه به لحظه همراهش بودم از غسالخونه گرفته تا کنار لحد !
لحظه ی آخر که سنگ آخر رو گذاشتن دیگه حالم دست خودم نبود!
توی تمام اون لحظات احساس میکردم خودم جای ریحانه ام !
و همین حالم رو فاجعه بار تر می کرد !
برای تمام لحظاتی که بیهوده گذشت !
برای تمام لحظاتی که کاش بیهوده میگذشت حداقل نه با این همه گناه و اشتباه!
اگر واقعا من جای ریحانه بودم با اون همه گناه و اشتباهی که کردم چکار می تونستم بکنم ؟!
توی همین گیر و دار تصویر اون آقا یه لحظه از توی ذهنم رد شد و من از قبل این حدیث رو میدونستم آدم با کسی محشور میشه که دوستش داره و همین کافی بود که مثل یه گلوله آتیش بسوزم...
به خودم میگفتم: خدایا نه!نه! واقعا دوست داشتنی های من این نیست!
اینقدر گریه کردم و ضجه زدم که کار به جایی رسیده بود خواهر ریحانه من رو دلداری میداد حالا شما فرض کن چه اوضاعی بود!
بعد از مراسم من برای پذیرایی نموندم و به مامانم گفتم میرم کمی استراحت کنم بخاطر همین تنها اومدم سمت خونه...
ولی واقعا نیومده بودم استراحت کنم!
می خواستم تکلیف خودم رو مشخص کنم بالاخره یه روزی منم میرم و باید تا کاری از دستم بر میومد یه کاری واسه حال و روز خودم میکردم...!
نزدیک خونمون که شدم نرفتم داخل ،مسیرم رو کج کردم به سمت باغ کنار خونه...
همونجایی که چندین ماه پیش نشسته بودم!
نشستم همونجا....
تصاویر ریحانه از کودکی تا بزرگسالی توی ذهنم مرور میشد و روحم رو تحت فشار گذاشته بود....
با تردید، فکرهایی ترسناک و سختی در کنار این تصاویر درگیرم کرده بود....
یعنی می تونستم برای نجات خودم کاری کنم...
یعنی زورم به خودم می رسید...
یعنی این وضع خراب روحی من درست میشد...
یعنی به قول دوستام اگه واقعا عاشق شده باشم می تونستم فراموشش کنم و ازش دست بکشم....
با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم کسی کمکم کنه!
آخه من چجوری می تونستم بی خیالش بشم....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وچهارم
بلند شدم و شروع کردم قدم زدن بین درخت های باغ...
با خودم حرف میزدم...
که اشتباه کردم ...
اشتباه کردم نگاه کردم...
اشتباه کردم نگاهم رو تکرار کردم...
بخاطر همین تکرار، به اشتباه افتادم و از سیر اصلی زندگیم خارج شدم...
هدی...! هدی....! هدی....!
چه کردی با خودت با عمرت با روحت دختر...
از شدت فشار عصبی با دستم ضربه ی محکمی به یکی از تنه های درخت زدم، درخت کهنسال و قطوری بود که چیزیش نشد، ولی فکر کنم استخونهای دستم شکست!!!
دستم رو محکم گرفتم و همینطور که از شدت ضربه به خودم می پیچیدم به سمت خونه راه افتادم و همینجور با خودم غر میزدم که:
اگه عاقل بودی که اینکار رو نمیکردی هدی خانم!
کی با دست خودش به خودش ضربه میزنه!
با حرص خودم به خودم جواب دادم:
من! منه دیوانه!
من که با یه نگاه کل وجودم رو ریختم بهم!
از فکرم گرفته تا قلبم درگیره!
همینجور که سر خودم داد میزدم و اشک میریختم و دستم رو گرفته بودم، چند تا از بچه های کوچیک روستا از کنارم رد میشدن، صدای حرفهاشون رو میشنیدم که میگفتن: این چرا اینجوری میکنه آدم می ترسه؟!
اون یکی در جوابش گفت: امروز دختر عموش مرده حتما بخاطر اونه ناراحته!
سرعتم رو بیشتر کردم که زودتر ازشون بگذرم...
رسیدم در خونه ...
داخل اتاق که رفتم اولین چیزی که نگاهم متوجهش شد شیشه ی پنجره بود...
همون پنجره ای که شیشه ی شکسته اش باعث شد مار به داخل خونه بیاد ونیشم بزنه و شروع ماجرای من با مهسا و فریده....
یه لحظه چقدر دلم برای مهسا تنگ شد...
بیچاره فریده خدا رحمتش کنه!
چه #سم دردناکی بود!
خوب که فکر میکنم پادزهرش درد بیشتری داشت....!
آره قاعده همینه از بین بردن یه سم، دردش بیشتر از خود سمه!
ولی ارزشش رو داره...
چون باعث میشه زنده بمونی و به زندگی برگردی!
نفس عمیقی می کشم و مستاصل به خودم میگم:
چه #سم_مهلکی نگاه!!!
درد عشقی کشیده ام که مپرس...
زهر هجری چشیده ام که مپرس...
سری به حال خراب خودم تکون میدم واشکم جاری میشه و میگم: هدی عشق کی؟! هجر چی؟!
چرا اینجوری شدم!
انگار روز به روز دارم ضعیف تر میشم...
این سم داره ذره ذره نابودم میکنه...
جدی جدی داره من رو میکشه...
اما پادزهرش چیه؟!
من بیچاره چطور می تونم این سم رو از ذهن و قلبم پاک کنم؟!
با همین حال دوباره نگاهی به پنجره میندازم، یاد آوری اون ماجرا هنوز برام استرس آوره، و برای اینکه خیالم راحت بشه بسته است، دستم رو به سختی بهش میرسونم تا مطمئن بشم خطری تهدیدم نمی کنه. بابام وقتی مار نیشم زد، همون روز سپرد درستش کنن!
و از اون روز من دیگه روستا نیومده بودم ...
و حالا شیشه درست شده بود و پنجره هم کامل بسته بود، یعنی راه نفوذ هر موجود خطرناکی مسدود شده!
با آرامش که نه! ولی با کلی فکر دراز کشیدم روی تخت....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وپنجم
ذهنم مثل یه ویدیو ضبط شده شروع کرد خاطرات این چند وقت رو با تمام اتفاقات و بالا و پایین های عجیب و غریبش مرور کردن!
حرفهایی که به فریده و مهسا زده بودم با صدای بلند توی مغزم پخش میشد!
تصویر آخرِ فریده، با تصمیمی که گرفت و آخرش توی همون مسیر رفت و چه بد رفت!
اما مهسا از اون مسیر برگشت ...
گوشه ی ذهنم تصویر این رفت و برگشت، لحظه به لحظه پر رنگتر میشد!
توی همین مرور کردن ها یاد اولین باری که من، این آقا رو دیدم افتادم، اینکه دقیقا قبلش با مهسا راجع به چی داشتیم حرف میزدیم!
حمله های شیطان موضوع صحبتمون بود!
ناخوداگاه دستم رو محکم می کوبم روی پیشونیم...
اخه من می خواستم اون روز به مهسا ازحمله ی چپ و راست شیطان بگم!
حمله از سمت چپش که دعوتت می کنه به انجام گناه های متفاوت!
مثل کارهایی که اولش فکرشم نمی کنی به گناه بکشوننت! شاید بخاطر همین همون اول کار، باید آخر کار رو دید که از مسیر درست منحرف نشد!
ولی من منحرف که هیچ! توی این جاده چپ کردم!
حمله از سمت راستم که یعنی با صورت ها مقدس وارد عمل میشه! من گل کاشتم! چه صورتی مقدس تر از، صورتِ شهدا برای من!
باورش برام سخت بود چه راحت بازی خوردم!
چه ساده افتادم توی دام و حمله ی شیطان!
زمین خوردم و بد هم خوردم...!
وسط این آشوب ذهنی آخرین باری که مهسا رو دیدم انگارجلوی چشمم تداعی شد!
چی بین ما رد و بدل شد؟!
اون که از این مسیر برگشته بود به من چی گفت؟!
چرا حرفهاش رو نشنیدم با اینکه شنیدم!
واقعا چرا من اینقدر گیج میزدم توی این مدت!
چرا نتونستم حربه ی شیطان رو بفهمم؟!!
یادآوری این خاطرات برام سخت بود!
ولی یه نکته ی عجیب توی همشون موج میزد!
عاقبت نگاه..! عاقبت نگاه...! عاقبت نگاه...!
سه شکل متفاوت نگاه اشتباه!
باورم نمیشه!
نمی خواستم بپذیرم من ضربه ی سختی خورده بودم!
از این پهلو به اون پهلو شدم ولی از این پهلو به اون پهلو شدنم هم نمی تونست در مقابل این هجمه ی سخت مقاومت کنه....
یعنی من با این روح آشفته و فکر داغون و جسم ضعیف شده می تونستم برگردم...
من از ایستگاه آخر این راه می ترسیدم...
چون واقعا ترسناک بود!
یعنی راه نجاتی بود...
تا این سوال میاد توی ذهنم، به خودم نهیب میزنم: هدی! تو که، توی تله ی چپ و راست شیطان افتادی، دیگه با حمله ازجلو و خنجر از پشت سر به دامش نیفت!
فقط کافیه یه یاعلی بگی دختر...
باید یه کاری میکردم...
تصمیم گرفتم پا بذارم روی دلم...
یعنی میشد!
فکرشم دلهره اور بود...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وششم
هنوز تصمیمم رو قطعی نگرفته بودم و در حد فکر بود که اشکهام جاری شد ...
بی اراده و بی اختیار!
امان از دلی که عنانش دست خود آدم نباشه....!
اما نه ! نباید اینقدر ضعیف باشم!
به خودم با تاکید بیشتری گفتم: من می تونم...
من با کمک خدا می تونم...
من با کمک شهید مرتضی می تونم
و تا اسم شهید مرتضی رو بردم دوباره اشک...
نفس عمیقی می کشم و از روی تخت بلند میشم و میشینم نگاهی به پنجره میندازم و محکم به خودم میگم: شده شیشه ی شکسته ی احساسم رو عوض کنم، می کنم! اما من این راه نفوذ خطرناک رو می بندم!
من نمیذارم یک عمر حسرت، فقط به خاطر یه لحظه نگاه زندگیم رو نابود کنه هر چند تا الان ...
مهم نیست... مهم نیست تا الان چقدر فشار رو تحمل کردم!
مهم اینه اولین قدم رو برای نجات زندگیم بر دارم ، این پادزهر هر چقدر هم درد داشته باشه من رو نجات میده و من دردش رو تحمل می کنم!
و چقدر تحمل اولین قدم سخته و چه درد زجر آوری داره ...
ایندفعه مرور گر ذهنم باهام همراهی کرد و یاد حدیثی افتادم که روزهای اول آشنایی به مهسا گفتم از آقامون امام علی (ع ): که هر وقت از سختی کاری ترسیدی
در برابر آن سرسختی نشون بده،
رامت میشه!
و حالا نوبت سرسختی من بود با برداشتن اولین قدم...
اولین قدم این بود نبینمش!
نباید توی موقعیتش قرار می گرفتم!
اینطوری یادم می رفت البته شاید!
با اینکه مطمئن نبودم ولی یه امیدی توی دلم بود...
به خودم میگم اصلا این شاید، هم حرف شیطانه! من مطمئنم نبینمش یادم میره...
دوباره اشکهام میریزه...
بی توجه به سردی که صورتم رو خیس می کنه، سرم رو تکون میدم و میگم :
من می تونم فراموشش کنم.....!
بعد با خودم آروم زمزمه می کنم:
ز دست دیده و دل هر دو فریاد...
که هر چه دیده بیند دل کند یاد...
بسازم خنجری نیشش ز فولاد...
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد...
اشکهام می ریخت ولی دیگه اونقدر حالم بد نبود! با دستم اشکهای صورتم رو پاک کردم ولی چشمم امان نمیداد و دوباره...
تصمیمم رو گرفته بودم
اشک که هیچ! از آسمون سنگ هم بباره
دیگه فعلا بهشت زهرا نمیرم!
دیگه نباید ببینمش!
من اینقدر ها هم ضعیف نیستم
فقط کافی یه یاعلی بگم و بلند شم!
من می توانم...
احساس کردم پر از انرژی ام
پر از نور
پر از سبکی
اما .... اما....
مگه شیطان قسم خورده به این راحتی میگذاره من راحت از نفسم بگذرم!
ادامه دارد.....
نویسنده : #سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وهفتم
نه مطمئنم نمیگذاره! ولی منم نمیگذارم!
هر چی باشه توان ما رو خدا بیشتر قرار داده!
تصمیم گرفتم تا چهلم ریحانه توی روستا بمونم، هم بهونه ی خوبی بود هم شروع راحت تری!
فکر میکردم هفته ی اول خیلی سخت گذشت اما چون درگیر مراسم های ریحانه بودم کمتر فرصت فکر کردن به خودم میدادم اون طوری که انتظار داشتم اذیت نشدم...
اما از هفته های بعد وضعیتم بهتر که نشد، بدتر هم شد!
چون که رفت و آمدها کمتر شده بود و دور برم خلوت تر، ذهنم دنبال هر فرصتی بود تا درگیرم کنه!
تیز گرفتم و متوجه شدم بیکار باشم خیالم بیکار نمیشینه!
و بالاخره یه بهانه ای هم شده پیدا میکنه و دوباره دلم بی قرار و آشوب میشه!
دل دیگه! مثل آدم های معتاد که توی ترک هستن اگه دست و پاش رو نبندی میره سراغ آنچه که نباید بره!
سعی کردم اینجور مواقع خودم رو مشغول کنم، یادم افتاد آخرین بار که روستا اومدم چند تا کتاب همراهم آورده بودم که توی فرصت مناسب بخونم. ولی خوب اون دفعه با ماجرای مارگزیدگی من، فرصت کتاب که هیچ، مهلت زندگیم هم به شمارش افتاد!
یه بار که توی خونه تنها بودم رفتم سراغ یکی از همون کتابها، صفحه اول رو که ورق زدم جمله ای که نوشته بودم عجیب بهمم ریخت!
در نگاهم اگر نیستی... در خیالم سرشاری....
اون موقع خیالم پر بود از شهید مرتضی...
هنوز درگیر نگاه نشده بودم!
چه حسرت عمیقی!
آروم به خودم میگم:
دنبال چی می گشتم!!!!
اسیر چی شدم!!!!
پر پرواز می خواستم اما عجیب زمین گیر شدم!!!!
با جملاتی که این شکلی از ذهنم رد میشه احساسم میگه: چه جوریه؟ خاصیت چیه؟ کار کیه؟ که قافیه های حرفهات را هم، به هم وصل میکنه و اینجوری میشه!
کتاب رو محکم می بندم و به خودم میگم:
لعنت به شیطون!
هدی به چه نتیجه ای میخوای برسی؟!
چیه نکنه میخوای بگی خاصیته عشقه؟!
قرار مون این نبود!
همین جمله کافی بود تا دلم حسابی بگیره و کلی زار بزنم...
خودکارم رو برداشتم توی همون صفحه با حال خرابم نوشتم: خدایا تواز قلب من بهتر خبر داری ...
این طوفان پر تلاطم که موجهاش داره من رو ریز ریز خرد میکنه آرومش کن...
فاستعذ بالله من شیطان رجیم...
شاید دهها بار این جمله رو پشت سر هم گفتم و مگه میشه جواب نده!
فقط باید نشونه ها رو فهمید...
درست مثل صدای پیامکی که توی همون موقعیت به دادم رسید و از اون فشار آوردم بیرون...
هر چند توقع ام چنین چیزی نبود ولی حکمت بعضی چیزها همون موقع معلوم نمیشه!
این یه قاعده است! و من این قاعده رو بارها تجربه کرده بودم.
پیامک از طرف مهسا بود!
بعد از مدتها!
یعنی چکارم می تونست داشته باشه؟!
پیام رو که باز کردم جا خوردم!
نوشته بود:سلام هماااا حالا من بی معرفت!
که البته نیستم!!!
ولی باورم نمیشه که این همه مدت طاقت آوردی که بی خیالم بشی!
اما ....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وهشتم
ولی چه بخوای چه نخوای دختر، نمیرود از سرِ من خیال تو!
به خودم با حرص میگم: یعنی این پروژه ی خیال امروز بی خیال من نمیشه!
به خوندن ادامه دادم:
همااا جونم رفیق همراه ، تو توی نقطه ی عطف زندگیم همراهم شدی حالا قراره یه اتفاق مهم دیگه بیفته که به بودنت نیاز دارم و میدونم که میای و من منتظرتم...
بخاطر کرونا یه مراسم ساده توی بهشت زهرا کنار سید رضا داریم...
دعوتم کرده بود برای مراسم عقدش!
یعنی واقعا این مدت خبری از مهسا نبود درگیر ازدواج بود!
ناراحت شدم که چرا اینقدر دیر بهم گفته!!!
براش نوشتم: بسلامتی ان شاءالله خوشبخت بشید اما واقعا خجالت نمی کشی از معرفتم حرف میزنی!!!
نخواستم بیشتر اذیتش کنم بهر حال من خودم باعث شدم باهاش یه مدت قطع ارتباط کنم
پیامک بعدی رو قبل از اینکه جیزی برام بفرسته نوشتم و فرستادم: حالا کی هست این بیچاره ی فلک زده!!!
سریع جواب داد: برات توضیح بدم بهم حق میدی، تعارف نکن چیز دیگه ایم بلدی بگو خوبه دوستم رو دعوت کردم براستی چه نیاز به دشمن!
ولی هماااا مطمئنم با دیدنش سورپرایز میشی؟!
با این حرفش یه لحظه حس کنجکاویم تحریک شد!
یعنی کیه که من با دیدنش سورپرایز میشم؟!
نمیدونم چرا یه لحظه ترسیدم!
نه مهم نیست!
از صمیم قلبم دوست دارم خوشبخت بشه. ولی آخه من چجوری برم برای عقدش اون هم کجا!
بهشت زهرا!!!!
من می خواستم چهل روز اینجا بمونم!
ولی هنوزدوهفته هم نشده!
نرفتنم که کار درستی نیست!
اگه نرم مهسا ممکنه خیلی ناراحت بشه و اگه برم می ترسم آخه ممکنه...
از چیزی که میاد به ذهنم، قلبم به شماره می افته!
سریع به این حالتم گارد میگیرم و واکنش نشون میدم و میگم شاید بتونم مراسمات ختم ریحانه را بهانه کنم...
ولی...
ولی هنوز ته قلبم یه جورایی دوست دارم برم که هم ببینم مهسا قراره با کی عقد کنه هم....
به حال خودم تاسف میخورم که بعد از اون همه قول و قرار به خودم، توی قدم اول اینقدر لنگ میزنم...
نگاهم رو به بالا می گیرم و به خدا میگم: قربونت برم چرا هر وقت تصمیم می گیرم یه کار بد رو ترک کنم اَد یه بساطی درست میشه من توی همون موقعیت قرار بگیرم؟!!
یاد جمله ی یکی از دوستام می افتم و جواب رو به سادگی می گیرم که می گفت: بالاخره باید توی همون موقعیت به خدا نشون بدی تصمیمت واقعی و راسته!
و مصممی که می خوای برگردی به سمتش....
ولی من می ترسم خدا!!!
از خودم می ترسم... آخه من دلم هنوز اسیر!
هنوز ذهنم درگیره!
می ترسم درجا بزنم...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_ونهم
یکدفعه یاد یه جمله از آقامون امام علی می افتم که: هر وقت وسوسه شیطان به سراغتون اومد مطمئن باشید موهبتی الهی درنزدیکی شماست که شیطان در پی رد آن است!!!
من نمی خواستم نعمت تازه بدست آوردم رو، از دست بدم!
پس حالا که قرار بود به خودم و خدام ثابت کنم من میتونم نفسم رو زیر پاهام له کنم چون داره به نابودی می کشونتم، باید قوی وارد عمل میشدم ولی... من تنها.... قوی که هیچ ! به بادی می لرزم!
باید از خودش کمک می گرفتم من میدونستم و بارها و بارها این حرفها رو به مهسا زده بودم که: حتی اگه بدترین انسان روی کره زمین باشی بازم خدا برای کمک کردن بهت کم نمیذاره...
چون خدا عشقش شرطی نیست...
خدا به همه کمک میکنه...
و من از ته ته ته دلم خواستم که کمکم کنه...
چند روزی تا مراسم عقد مهسا مونده بود توی این چند روز متمرکز قدم دوم رو برای خودم برداشتم و شروع کردم مطالبی رو خوندن که عاقبت نگاه به نامحرم رو واضح می گفت چه عاقبت دنیوی چه عاقبت اخروی هر دو تاش وحشتناک بود!
همشونم از ادامه ی همون یک نگاه اول شروع شده بود....
و من چه راحت غفلت کردم و الان چه زجری می کشیدم!!
بالاخره زمان گذشت اما ایندفعه زودتر از همیشه! لباس هام رو با استرس می پوشم، توی دلم آشوبه! آشوب که چی بگم طوفانه!
یعنی می تونم از پس خودم بر بیام؟!
یعنی چی میشه؟!
شاید نیاد! یعنی کاش نیاد! کاش نباشه!
به خودم میگم این چه فکرهایی می کنی !
چی میگی با خودت دیوانه!
حتی اگه بیاد هم مهم نیست!
نمیدونم کی؟! ولی صدایی از عمق وجودم میشنوم که میگه راست بودن این حرفت رو تو عمل باید نشون بدی هدی خانم....!
با همه ی فکر و خیالم راه می افتم سمت بهشت زهرا...
حسی شبیه مرده ها دارم که به خدا التماس می کنن تا زنده بشن و دوباره برگردن و از نو شروع کنن!
مثل همیشه وقتی می رسم اول مزار سید رضا توی مسیرم ، دوست دارم اول برم پیش شهید مرتضی ولی شلوغی دور مزار شهید سید رضا توجهم رو جلب می کنه!
حس کنجکاویم برای اینکه زودتر بفهمم همسر مهسا کیه منو به سمت شلوغی سوق میده!
وقتی همسرِمهسا رو که کنارش نشسته بود دیدم واقعا حسابی جا خوردم!!
مهسا راست می گفت، که با دیدنش سورپرایز میشم!!!
این همه شباهت همسرش با شهید سید رضا واقعا عجیب بود!!!
ولی مطمئنا مهسا فقط شباهت ظاهری رو ملاک قرار نداده بود که امروز قرار بود بله رو بگه و دقیقا توی حرفهاش به این نکته اشاره کرد. نفس عمیقی می کشم و با خودم فکر می کنم اینکه خدا توی این دنیا هم، بهت خاص نگاه کنه، حتما یکسری قاعده داره، که خیلی راحت میشد این قاعده رو از توی حرفهای مهسا فهمید که با دیدنم شروع کرد تند تند گفتن که: هدی وقتی برگشتم دیگه کج نرفتم و سخت بود خیلی سخت!
ذره ذره روی خودم داشتم کار میکردم اما بعد از اینکه ماجرایی که برای تو اتفاق افتاد خودم رو مقصر میدونستم خیلی گریه کردم... خیلی ناراحت شدم... خیلی ترسیدم.....
هما من فکر کردم، این اتفاقها توی این مسیر نمی افته، ولی بعدش فهمیدم شیطون هیچ جا بی خیال آدم نمیشه حتی با چهره های مقدس!!!!
همین باعث شد بیشتر دقت کنم، بیشتر مراقبت کنم و بخاطر این دقت و مراقبت بیشتر سختی کشیدم و سعی کردم دقیق انتخاب کنم یعنی ... یعنی...عاقلانه نه عاشقانه!
والله بدون نگاه به ظاهرش، رفتارش رو ملاک قرار دادم و نتیجه شد چنین روزی که تو هم اینجایی و پیش من، ولی اینم بگم توی تمام این اتفاقات همزمان خدا میدونه بیشتر برای تو دعا کردم !!!
آخه تو این مسیر رو نشون من دادی....
از شنیدن حرفهاش یه حس خاصی بهم دست داد که.....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_چهلم
که با تمام سادگی و صداقتش به آدم منتقل میکرد احساس کردم نیاز برم پیش شهید مرتضی و ازش تشکر کنم. به مهسا لبخندی زدم و گفتم: من یه سر پیش شهید مرتضی برم و بیام تا تو بله رو نگفتی! اشکهاش ریخت و گفت منتظرم زود بیا الان عاقد شروع میکنه ها!!! بعد توی حلقه ی خانواده از نگاهم محو شد...
توی دلم غبطه خوردم که چقدر خوب مهسا حملات شیطان رو در همه ی ابعاد فهمیده بود بدون اینکه من چیزی بهش بگم ؟!
و شاید اینکه امروز من برگشتم از دعای مهسا بوده و یا شاید نیت خالصی که داشتم و خواستم مهسا رو نجات بدم، شاید هم اینکه بفهمم ما مبرا نیستیم و هر لحظه ممکنه بخاطر گناهی که دیگران انجام میدن و ما نمیدیم احساس غرور بی جا کنیم و اونوقته که گرفتار بشیم...
نمیدونم ولی علتش هر کدوم از اینها که باشه من بیچاره سخت فهمیدم! ولی مهم این بود فهمیدم! و این فهمیدن زمانی بود که میشد هنوز یه کاری کرد!
نگاهم که به قاب شهید مرتضی می افته از خودم خجالت می کشم...
هنوز چند لحظه ای بیشتر از حضورم نمیگذره که
یه احساسی بهم گفت کنارم شخصی ایستاده!
نفسم حبس شد توی سینه ام!
چون تاریخ و ساعت دقیقا همون زمان ثابت ما بود که همیشه می اومدیم و می اومد احتمالا حدسم درست بود!
حالا نوبت من بود!
نوبت قدم سوم! یعنی مبارزه من با خودم!
چه جنگ وحشتناکی!
یاد حدیث پیامبرمون افتادم که همین چند روز پیش خونده بودم که: اي فرزند آدم! ... و اگر چشمت بخواهد تو را به حرام وادار كند، من پلك ها را در اختيار تو قرار داده ام پس آنها را فرو بند.
محکم پلکهام رو بهم فشردم و بدون اینکه برگردم و نگاه کنم، به سرعت برگشتم سمت مزار سید رضا پیش مهسا!
خوشحال بودم چون به قول گفتنی: هنر انسان اینه كه با خواسته های اشتباه دلش مبارزه كنه و من اولین قدم رو با کمک خودش تونستم بردارم.
من توی این مدت خوب فهمیدم نبايد چشم رو كور كرد تا هر چيزي را نبينه بلکه باید کمکش کرد تا بفهمه هر چیزی ارزش دیدن نداره.
به خودم میگم شاید این اولین قدم بود و هنوز مسیر طولانی در پیش دارم و و پر خطر!
اما هدی از اینکه به سمتِ خدا آهسته حرکت میکنی نترس؛ از این بترس که برای رسیدن بهش هیچ کاری نکنی و وقتی برسه که دیگه نتونی کاری کنی!
مثل ریحانه!!!
میون حرفهای خودم با خودم سیر می کنم که صدای کِل و صلوات بلند میشه...
با حالت خاصی نگاهی به مهسا می کنم که نگاهش خیره به قاب سید رضاست طوری که انگار خیلی مدیون رفیق شهیدشه...
مثل برق تمام خاطراتم باهاش مرور میشه و یاد عاقبت فریده که هر چند تلخ بود اما برای من تجربه وعبرت شد و سرنوشت مهسا با مسیری که پشت سرگذاشت و ناامید نشد می افتم ، اشک از چشمهام می باره اما زود پاکشون می کنم...
کمی که دور و برش خلوت تر میشه، اروم اروم از بین جمعیت خودم رو بهش نزدیک می کنم وقتی بهش رسیدم فوری نقلی رو گذاشت توی دهنم و گفت: همااا جونم ان شاءالله بختت سبز باز بشه...
بعد هم به قرآن دستش اشاره کرد و گفت: هددددی...! موقع خطبه ی عقد برای تو ویژه دعا کردم و در حالی قطره اشکش از چشمهاش سر خورد، صفحه ی قرآن رو نشونم داد که همون لحظه باز کرده بود ، معنی آیه ی رو به روم نوشته بود: ای کسانی که به خود ظلم کرده اید! هرگز از رحمت خدا ناامید نشوید...
«قُلْ یا عِبَادِی الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَی أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ» زمر/۵۳.
ادامه داد: من خیلی وضعم خراب بود خودت بهتر میدونی ولی ناامید نشدم...
با لبخند میگم: چه جمله ی نورانی...
شیرینی نقل با شیرینی آیه روحم رو پر از شعف می کنه و خوب میدونم منم با این نور مسیر برام روشنه، روشن تر از همیشه هر چند سخت ولی میشه از تاریکی ها عبور کرد فقط نباید نا امید شد و ادامه داد....
پایان
والعاقبه للمتقین
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩