🔸️﷽🔸️
⚡#سه_دقيقه_در_قيامت(۱۰)
⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی
💢۱_گذر ايام ص ۱۵
🔹️نيمه چپ بدنم خيلي درد مي كرد!يك باره ياد خواب ديشب افتادم. با خودم گفتم: »اين تعبير خواب ديشب من است. من سالم مي مانم. حضرت عزرائيل گفت كه وقت رفتنم نرسيده. زائران امام رضا(ع)منتظرند. بايد سريع بروم.« از جا بلند شدم.
🔹️راننده پيكان گفت: شما سالمي!گفتم: بله. موتور را از جلوي پيكان بلند كردم و روشنش كردم. با اينكه خيلي درد داشتم به سمت مسجد حركت كردم. راننده پيكان داد زد: آهاي، مطمئني سالمي؟
🔹️بعد با ماشين دنبال من آمد. او فكر مي كرد هر لحظه ممكن است كه من زمين بخورم. كاروان زائران مشهد حركت كردند. درد آن تصادف و كوفتگي عضلات من تا دو هفته ادامه داشت. بعد از آن فهميدم كه تا در#دنيا#فرصت هست بايد براي رضاي خدا كار انجام دهم و ديگر حرفي از مرگ نزنم.
🔹️هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما هميشه دعا مي كردم كه مرگ ما با#شهادت باشد. در آن ايام، تلاش بسياري كردم تا مانند برخي رفقايم، وارد تشكیلات سپاه پاسداران شوم.
🔸️اعتقاد داشتم كه لباس سبز سپاه، همان لباس#ياران_آخر_الزماني امام غائب از نظر است.تلاشهاي من بعد از مدتي محقق شد و پس از گذراندن دوره هاي آموزشي، در اوايل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم.
🔹️اين را هم بايد اضافه كنم كه؛ من از نظر دوستان و همكارانم، يك شخصيت شوخ، ولي پركار دارم. يعني سعي مي كنم، كاري كه به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همه رفقا مي دانند كه حسابي
اهل شوخي و بگو بخند و سركار گذاشتن و... هستم.
🔹️رفقا مي گفتند كه هيچكس از همنشيني با من خسته نمي شود. در مانورهاي عملياتي و در اردوهاي آموزشي، هميشه صداي خنده از چادر ما به گوش مي رسيد.مدتي بعد، ازدواج كردم و مشغول فعاليت روزمره شدم.
💥خلاصه اينكه روزگار ما، مثل خيلي از مردم، به روزمرگي دچار شد و طي مي شد. روزها محل كار بودم و معمولا شبها با خانواده. برخي شبها نيز در مسجد و يا هيئت محل حضور داشتيم.
🔹️سالها از حضور من در ميان اعضاي سپاه گذشت. يك روز اعلام شد كه براي يك مأموريت جنگي آماده شويد. سال 1390 بود و مزدوران و تروريستهاي وابسته به آمريكا، در شمال غرب كشور و در حوالي پيرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاك و خون كشيده بودند.
🔸️آنها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف كرده و از آنجا به خودروهاي عبوري و نيروهاي نظامي حمله مي كردند، هر بار كه سپاه و نيروهاي نظامي براي مقابله آماده مي شدند، نيروهاي اين گروهك تروريستي به شمال عراق فرار مي كردند.
🔸️شهريور همان سال و به دنبال شهادت سردار جان نثاري و جمعي از پرسنل توپخانه سپاه،نيروهاي ويژه به منطقه آمده و عمليات بزرگي را براي پاكسازي كل منطقه تدارک دیدند.
@khanevadeh_khob2
🔸️﷽🔸️
⚡#سه_دقيقه_در_قيامت(۱۳)
⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی
💢۳_پايان عمل جراحی ص ۲۰
🔹️يكي از پزشكها گفت: دستگاه شوك رو بياريد ... نگاهي به دستگاهها و مانيتور اتاق عمل كردم. همه از حركت ايستاده بودند! عجيب بود كه دكتر جراح من، پشت به من قرار داشت، اما من مي توانستم صورتش را ببينم! حتي مي فهميدم كه در فكرش چه مي گذرد!
🔹️من افكار افرادي كه داخل اتاق بودند را هم ميفهميدم.همان لحظه نگاهم به بيرون از اتاق عمل افتاد. من پشت اتاق را ميديدم! برادرم با يك تسبيح در دست، نشسته بود و ذكر مي گفت.خوب به ياد دارم كه چه ذكري مي گفت.
🔹️اما از آن عجيب تر اينكه ذهن او را مي توانستم بخوانم! او با خودش مي گفت: خدا كند كه برادرم برگردد. او دو فرزند كوچك دارد و سومي هم در راه است. اگر اتفاقي برايش بيفتد، ما با بچه هايش چه كنيم؟
🔹️يعني بيشتر ناراحت خودش بود كه با بچه هاي
من چه كند!؟كمي آنسوتر، داخل يكي از اتاقهاي بخش، يك نفر در مورد من با خدا حرف مي زد! من او را هم مي ديدم.
🔹️داخل بخش آقايان، يك جانباز بود كه روي تخت خوابيده و برايم دعا مي كرد. او را مي شناختم. قبل از اينكه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظي كردم و گفتم كه شايد برنگردم. اين جانباز خالصانه مي گفت: خدايا من را ببر، اما او را شفا بده. او زن و بچه دارد، اما من نه.
🔹️يكباره احساس كردم كه باطن تمام افراد را متوجه مي شوم. نيتها و اعمال آنها را مي بينم و...
🔹️بار ديگر جوان خوش سيما به من گفت: برويم؟
خيلي زود فهميدم منظور ايشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است. از وضعيت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بيماري خوشحال بودم. فهميدم كه شرايط خيلي بهتر شده، اما گفتم: نه!
🔹️مكثي كردم و به پسر عمه ام اشاره كردم. بعد گفتم: من آرزوي #شهادت دارم. من سالها به دنبال جهاد و شهادت بودم، حالا اينجا و با اين وضع بروم؟!اما انگار اصرارهاي من بي فايده بود. بايد مي رفتم...
@khanevadeh_khob2