۲۳ ربیع الأوّل
ورود حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) به قم
در این روز در سال ۲۰۱ هـ کریمه اهل بیت #حضرت_فاطمه_معصومه (سلاماللهعلیها) به قم تشریف فرما شدند که ۱۷ روز قبل از #شهادت حضرت فاطمه معصومه (سلاماللهعلیها) است، ۱
#حضرت_فاطمه_معصومه (سلاماللهعلیها) با قدوم مبارک خود این شهر را متبرک گردانیدند، و به در خواست جناب موسی بن خزرج پسر سعد أشعری که از بزرگان قم بود، منزل او را منور نموده در آنجا نزول اجلال فرمودند،
در همان مکان تشریف داشتند و زنهای قم مخصوصاً علویات به خدمت #حضرت_فاطمه_معصومه (سلاماللهعلیها) میرسیدند و از وجود آن حضرت استفاده میکردند تا بعد از ۱۷ روز به #شهادت رسیدند،
عبادتگاه آن حضرت معروف به «ستّیه» در میدان میر قم معروف است. ۲
منابع:
۱. نظر به اینکه شهادت آن حضرت در ۱۰ ربیع الثانی است و طبق تصریح کتاب تاریخ قم تألیف حسن بن محمد بن حسن بن سائب بن مالک اشعری متوفای ۳۷۸ ق و کتاب انوار المشعشین ج ۱ ص ۲۷۶ و ج ۲ ص ۴۸۸ آن حضرت ۱۷ روز در قم اقامت گزیده اند، لذا روز ۲۳ ربیع الأوّل سالروز ورود آن حضرت به قم است.
۲. بحارالانوار ج ۴۸ ص ۲۹۰ ج ۵۷ ص ۲۱۹
@khanevadeh_khob2
🔸️﷽🔸️
⚡ #سه_دقيقه_در_قيامت(۳۴)
⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی
💢۱۴_با نامحرم ص ۵۲
🔹️جوان پشت ميز، وقتي عشق و علاقه من را به#شهادت ديد جمله اي بيان كرد كه خيلي برايم عجيب بود.
🔹️او گفت: »اگر علاقمند باشيد و براي شما شهادت نوشته باشند، هر نگاه حرامي كه شما داشته باشيد، #شش_ماه شهادت شما را به عقب مي اندازد.«
🔹️خوب آن ايام را به خاطر دارم. اردوي خواهران برگزار شده بود. به من گفتند: شما بايد پي گير برنامه هاي تداركاتي اين اردو باشي.اما مربيان خواهر، كار اردو را پيگيري مي كنند، فقط برنامه تغذيه و توزيع غذا با شماست. در ضمن از سربازها استفاده نكن.
🔹️من سه وعده در روز با ماشين حامل غذا به محل اردو مي رفتم و غذا را مي كشيدم و روي ميز مي چيدم و با هيچ كس حرفي نمي زدم.
🔹️شب اول، يكي از دختراني كه در اردو بود، ديرتر از بقيه آمد و وقتي احساس كرد كه اطرافش خلوت است، خيلي گرم شروع به سلام و احوالپرسي كرد. من سرم پايين بود و فقط جواب سلام را دادم.
🔹️روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغ من آمد و قبل از اينكه با ظروف غذا از محوطه اردوگاه خارج شوم، مطلب ديگري گفت و خنديد و حرف هايي زد که... من هيچ عكس العملي نشان ندادم.
🔹️خلاصه هربار كه به اين اردوگاه مي آمدم، با برخورد شيطاني اين#دختر_جوان روبرو بودم. اما خدا#توفيق داد که واکنشي نشان ندادم.
🔹️در بررسي اعمال، وقتي به اين اردو رسيديم،جوان پشت ميز به من گفت: اگر در مكر و حيله آن زن گرفتار مي شدي، به جز آبرو، كار و حتي خانواده ات را از دست مي دادي! برخي گناهان، اثر نامطلوب
اينگونه در زندگي روزمره دارد...
🔹️يكي از دوستان همكارم، فرزند شهيد بود. خيلي با هم رفيق بوديم و شوخي مي كرديم. يك بار دوست ديگر ما، به شوخي به من گفت: تو بايد بروي با مادر فلاني#ازدواج كني تا با هم فاميل شويد. اگه ازدواج
كنيد فلاني هم پسرت مي شود!
🔹️از آن روز به بعد، سر شوخي ما باز شد. اين رفيق را پسرم صدا مي كردم و... هر زمان به منزل دوستم
مي رفتيم و مادر اين بنده خدا را مي ديديم، ناخودآگاه مي خنديديم.
🔹️در آن وادي وانفسا، پدر همين رفيق من در مقابلم قرار گرفت. همان شهيدي كه ما در مورد همسرش شوخي مي كرديم.ايشان با ناراحتي گفت: چه حقي داشتيد در مورد يك زن نامحرم و يك انسان اينطور#شوخي كنيد.؟
🔸️﷽🔸️
⚡#سه_دقيقه_در_قيامت(۳۹)
⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی
💢۱۷_شهيد و شهادت ص ۵۹
🔹️در اين سفر كوتاه به قيامت، نگاه من به#شهيد و#شهادت تغيير كرد. علت آن هم چند ماجرا بود:يكي از معلمين و مربيان شهر ما در#مسجد محل تلاش فوق العاده اي داشت كه بچه ها را جذب مسجد و هيئت كند. او خالصانه فعاليت مي كرد و در مسجدي شدن ما هم خيلي تأثير داشت.
🔹️اين مرد خدا، يك بار كه با ماشين در حركت بود، از چراغ قرمز عبور كرد و سانحه اي شديد رخ داد و ايشان#مرحوم شد.من اين بنده خدا را ديدم كه در ميان#شهدا و هم#درجه آنها بود! من توانستم با او صحبت كنم.
🔹️ايشان به خاطر اعمال خوبي كه در مسجد و محل داشت و رعايت دستورات دين، به#مقام_شهدا دست يافته بود. در واقع او در دنيا#شهيد زندگي کرد و به#مقام_شهدا دست يافت.
🔹️اما سؤالي كه در ذهن من بود، تصادف او و عدم رعايت قانون و در واقع علت مرگش بود. ايشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشين سكته كردم و از
دنيا رفتم و سپس با ماشين مقابل برخورد كردم. هيچ چيزي از صحنه تصادف دست من نبود.
🔹️در جايي ديگر يكي از دوستان پدرم كه اوايل جنگ شهيد شده بود و در گلزار شهداي شهرمان به خاك سپرده شده بود را ديدم. اما او خيلي گرفتار بود و اصلا در#رتبه_شهدا قرار نداشت!
🔹️تعجب كردم. تشييع او را به ياد داشتم كه در#تابوت_شهدا بود و... اما چرا؟! خودش گفت: من براي#جهاد به#جبهه نرفتم. من به دنبال كاسبي و
خريد و فروش بودم كه براي خريد جنس، به مناطق مرزي رفتم که آنجا بمباران شد. من کشته شدم. بدن مرا با شهداي رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و...
🔸️﷽🔸️
⚡#سه_دقيقه_در_قيامت(۴۰)
⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی
💢۱۷_شهيد و شهادت ص ۶۰
🔹️...اما مهمترين مطلبي كه از#شهدا ديدم، مربوط به يكي از همسايگان ما بود. خوب به ياد داشتم كه در دوره دبستان،بيشتر شبها در#مسجد محل، كلاس و جلسه قرآن و يا هيئت داشتيم.
🔹️آخر شب وقتي به سمت منزل مي آمديم، از يك كوچه باريك و تاريك عبور مي كرديم.از همان بچگي شيطنت داشتم. با برخي از بچه ها زنگ خانه مردم را مي زديم و سريع فرار مي كرديم!
🔹️يك شب من ديرتر از بقيه دوستانم از مسجد راه افتادم. وسط همان كوچه بودم كه ديدم رفقاي من كه زودتر از كوچه رد شدند، يك چسب را به زنگ يك خانه چسباندند! صداي زنگ قطع نمي شد.
🔹️يك باره پسر صاحب خانه كه از بسيجيان مسجد محل بود، بيرون آمد. چسب را از روي زنگ جدا كرد و نگاهش به من افتاد.او شنيده بود كه من، قبلا از اين كارها كرده ام،
🔹️براي همين جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: بايد به پدرت بگويم که چه كار مي كني! هرچي اصرار كردم كه من نبودم و... بي فايده بود. او مرا به مقابل منزلمان برد و پدرم را صدا زد.
🔹️آن شب همسايه ما عروسي داشت. توي خيابان و جلوي منزل ما شلوغ بود. پدرم وقتي اين مطلب را شنيد خيلي عصباني شد و جلوي چشم همه، حسابي مرا#كتك زد.
🔹️اين جوان بسيجي كه در اينجا قضاوت اشتباهي داشت، چند سال بعد و در روزهاي پاياني دفاع مقدس به#شهادت رسيد.
🔹️اين ماجرا و كتك خوردن به ناحق من، در نامه اعمال نوشته شده بود. به جوان پشت ميز گفتم: من چطور بايد حقم را از آن#شهيد بگيرم؟ او در مورد من زود#قضاوت كرد.
🔹️او گفت: لازم نيست كه آن شهيد به اينجا بيايد. من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن#شهيد راضي شوي.بعد يك باره ديدم كه صفحات نامه اعمال من ورق خورد! گناهان هر صفحه پاك مي شد و اعمال خوب آن مي ماند.
🔹️خيلي خوشحال شدم. ذوق زده بودم. حدود يكي دو سال از اعمال من اينطور طي شد. جوان پشت ميز گفت: راضي شدي؟
🔹️گفتم: بله، عالي است. البته بعدها پشيمان شدم. چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاك كند!؟اما باز بد نبود. همان لحظه ديدم آن شهيد آمد و سلام و روبوسي كرد. خيلي از ديدنش خوشحال شدم.
🔹️گفت: با اينكه لازم نبود، اما گفتم بيايم و حضوري از شما حلاليت بطلبم. هرچند شما هم به خاطر كارهاي گذشته در آن ماجرا بي تقصير نبودي.
🔸️﷽🔸️
⚡#سه_دقيقه_در_قيامت(۵۰)
⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی
💢۲۳_يازهرا(س) ص ۷۴
🔹️خيلي سخت بود. حساب و كتاب خيلي دقيق ادامه داشت. ثانيه به ثانيه را حساب مي كردند.
🔹️زمان هايي كه بايد در محل كار حضور داشته باشم را خيلي با دقت بررسي مي كردند كه به#بيت_المال خسارت زده ام يا نه!؟
🔹️خدا را شكر اين مراحل به خوبي گذشت. زمان هايي را كه در#مسجد و#هيئت حضور داشتم محاسبه كردند و گفتند دو سال از عمرت را اينگونه گذراندي كه جزو عمرت#محاسبه نمي كنيم.
🔹️يعني بازخواستي ندارد و مي تواني به راحتي از اين دو سال بگذري.در آنجا برخي دوستان همكارم و حتي برخي آشنايان را مي ديدم،
🔹️بدن مثالي آنهايي را در آنجا مي ديدم كه هنوز در دنيا بودند! مي توانستم مشكلات روحي و اخلاقي آنها را ببينم.
🔹️عجيب بود كه برخي از دوستان همكارم را ديدم كه به عنوان#شهيد راهي#برزخ مي شدند و بدون حساب و بررسي اعمال به سوي#بهشت_برزخي مي رفتند! چهره خيلي از آنها را به خاطر سپردم.
🔹️جواني كه پشت ميز بود گفت: براي بسياري از همكاران و دوستانت،#شهادت را نوشته اند، به شرطي كه خودشان با اعمال اشتباه،#توفيق_شهادت را از بين نبرند.
🔹️به جوان پشت ميز اشاره كردم و گفتم: چكار مي توانم بكنم كه من هم#توفيق_شهادت داشته باشم.
او هم اشاره كرد و گفت: در زمان غيبت امام عصر(عج) زعامت و رهبري شيعه با#ولي_فقيه است.#پرچم_اسلام به دست اوست.
🔹️همان لحظه تصويري از ايشان را ديدم. عجيب اينکه افراد بسياري كه آنها را مي شناختم در اطراف رهبر بودند و تلاش مي كردند تا به ايشان صدمه بزنند، اما نمي توانستند!
🔹️من اتفاقات زيادي را در همان لحظات ديدم و متوجه آنها شدم. اتفاقاتي كه هنوز در دنيا رخ نداده بود! خيلي ها را ديدم كه به شدت گرفتار هستند.
🔹️#حق_الناس ميليونها انسان به گردن داشتند و از همه كمك مي خواستند اما هيچ كس به آنها توجه نمي كرد. مسئوليني كه روزگاري براي خودشان، كسي
بودند و با خدم و حشم فراوان مشغول گذران زندگي بودند، حالا غرق در گرفتاري بودند و به همه التماس مي كردند...
🔸️﷽🔸️
⚡#سه_دقيقه_در_قيامت(۵۸)
⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی
💢۲۶_تنهايی ص ۸۳
🔹️آن روز در بيمارستان، با دعا و التماس از خدا خواستم كه اين حالت برداشته شود. من نمي توانستم اينگونه ادامه دهم.
🔹️با اين وضعيت، حتي با برخي نزديكان خودم نمي توانستم صحبت كرده و ارتباط بگيرم! خدا را شكر اين حالت برداشته شد و روال زندگي من به حالت
عادي بازگشت.
❖
🔹️اما دوست داشتم تنها باشم. دوست داشتم در خلوت خودم، آنچه را در مورد حسابرسي اعمال ديده بودم، مرور كنم.تنهايي را دوست داشتم.
🔹️در تنهايي تمام اتفاقاتي كه شاهد بودم را مرور مي كردم. چقدر لحظات زيبايي بود. آنجا زمان مطرح نبود. آنجا احتياج به كلام نبود. با يك نگاه، آنچه
مي خواستيم منتقل مي شد.
🔹️آنجا از اولين تا آخرين را مي شد مشاهده كرد. من حتي برخي اتفاقات را ديدم كه هنوز واقع نشده بود.
حتي در آن زمان، برخي مسائل و قضايا را متوجه شدم كه گفتني نيست.
❖
🔹️من در آخرين لحظات حضور در آن وادي، برخي دوستان و همكارانم را مشاهده كردم كه#شهيد شده بودند، مي خواستم بدانم اين ماجرا رخ داده يا نه؟!
🔹️از همان بيمارستان توسط يكي از بستگان تماس گرفتم و پي گيري كردم و جوياي سلامتي آنها شدم. چندتايي را اسم بردم. گفتند: نه، همه رفقاي شما سالم هستند.
❖
🔹️تعجب كردم. پس منظور از اين ماجرا چه بود؟ من آنها را درحالي كه با#شهادت وارد#برزخ مي شدند مشاهده كردم.چند روزي بعد از عمل، وقتي حالم كمي بهتر شد مرخص شدم.
🔹️اما فكرم به شدت مشغول بود. چرا من برخي از دوستانم كه الان مشغول كار در اداره هستند را در#لباس_شهادت ديدم؟...
🔸️﷽🔸️
⚡#سه_دقيقه_در_قيامت(۶۰)
⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی
💢۲۷_نشانه ها ص ۸۶
🔹️پس از ماجرايي كه براي پسر معتاد اتفاق افتاد، فهميدم كه من برخي از اتفاقات آينده نزديک را هم ديده ام.
❖
🔹️نمي دانستم چطور ممكن است. لذا خدمت يكي از علما رفتم و اين موارد را مطرح كردم.
🔹️ايشان هم اشاره كرد كه در اين حالت مكاشفه كه شما بودي، بحث زمان و مكان مطرح نبوده. لذا بعيد نيست كه برخي موارد مربوط به آينده را ديده باشيد.
❖
🔹️بعد از اين صحبت، يقين كردم كه ماجراي#شهادت برخي همكاران من اتفاق خواهد افتاد.
🔹️يكي دو هفته بعد از بهبودي من، پدرم در اثر يك سانحه مصدوم شد و چند روز بعد، دار فاني را وداع گفت. خيلي ناراحت بودم، اما ياد حرف عموي خدا بيامرزم افتادم كه گفت: اين باغ براي من و پدرت هست و به زودي به ما ملحق مي شود...
🔸️﷽🔸️
⚡#سه_دقيقه_در_قيامت(۶۳)
⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی
💢۲۸_مدافعان حرم ص ۸۹
🔹️ديگر يقين داشتم كه ماجراي شهادت همكاران من واقعي است.
❖
🔹️در روزگاري كه خبري از#شهادت نبود، چطور بايد اين حرف را ثابت مي كردم؟ براي همين چيزي نگفتم.
🔹️اما هر روز كه برخي همكارانم را در اداره مي ديدم، يقين داشتم يك شهيد را كه تا مدتي بعد، به #محبوب خود خواهد رسيد ملاقات مي كنم.
🔹️هيجان عجيبي در ملاقات با اين دوستان داشتم. مي خواستم بيشتر از قبل با آنها حرف بزنم و ...
🔹️من يک شهيد را که به زودي به#ملاقات_الهي مي رفت مي ديدم.
❖
🔹️اما چطور اين اتفاق مي افتد؟ آيا جنگي در راه است!؟
🔹️چهار ماه بعد از عمل جراحي و اوايل مهرماه 1394 بود كه در اداره اعلام شد: كساني كه علاقمند به حضور در صف#مدافعان_حرم هستند، مي توانند ثبت نام كنند.
🔹️جنب وجوشي در ميان همكاران افتاد. آنها كه فكرش را مي كردم، همگي ثبت نام كردند.
❖
🔹️من هم با پي گيري بسيار#توفيق يافتم تا همراه
آنها، پس از دوره#آموزش#تكميلي، راهي#سوريه شوم.
🔹️آخرين شهر مهم در شمال سوريه، يعني شهر حلب و مناطق مهم اطراف آن بايد آزاد مي شد، نيروهاي ما در منطقه مستقر شدند و كار آغاز شد. چند مرحله عمليات انجام شد و ارتباط تروريستها با تركيه قطع شد. محاصره شهر#حلب كامل شد...
🔸️﷽🔸️
⚡#سه_دقيقه_در_قيامت(۶۴)
⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی
💢۲۸_مدافعان حرم ص ۹۰
🔹️...مرتب از خدا مي خواستم كه همراه با#مدافعان_حرم به#كاروان_شهدا ملحق شوم. ديگر هيچ علاقه اي به حضور در دنيا نداشتم.
🔹️مگر اينكه بخواهم براي رضاي خدا كاري انجام دهم. من ديده بودم كه شهدا در آن سوي هستي چه جايگاهي دارند. لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم.
❖
🔹️كارهايم را انجام دادم. وصيت نامه و مسائلي كه فكر مي كردم بايد جبران كنم انجام شد. آماده رفتن شدم.
🔹️به ياد دارم كه قبل از اعزام، خيلي مشكل داشتم. با رفتن من موافقت نمي شد و... اما با ياري خدا تمام كارها حل شد.
🔹️ناگفته نماند كه بعد از ماجراهايي كه در اتاق عمل براي من پيش آمد، كل رفتار و اخلاق من تغيير كرد. يعني خيلي مراقبت از اعمالم انجام مي دادم، تا خداي نكرده دل كسي را نرنجانم، حق الناس بر گردنم نماند. ديگر از آن شوخي ها و سر كار گذاشتن ها و... خبري نبود.
🔹️يكي دو شب قبل از عمليات، رفقاي صميمي بنده كه سالها با هم همكار بوديم، دور هم جمع شديم. يكي از آنها گفت: شنيدم كه شما در#اتاق_عمل، حالتي#شبيه_مرگ پيدا كرديد و...
❖
🔹️خلاصه خيلي اصرار كردند كه برايشان تعريف كنم. اما قبول نكردم. من براي يكي دو نفر، خيلي سر بسته حرف زده بودم و آنها باور نكردند. لذا تصميم داشتم كه ديگر براي كسي حرفي نزنم.
🔹️جوادمحمدي، سيديحيي براتي، سجاد مرادي، برادر كاظمي، برادر مرتضي زارع و شاه سنايي و... در کنار هم بوديم. آنها مرا به يكي از اتاق هاي مقر بردند و اصرار كردند كه بايد تعريف كني.
🔹️من هم كمي از ماجرا را گفتم، رفقاي من خيلي منقلب شدند. خصوصاً در مسئله حق الناس و#مقام_شهادت.
🔹️چند روز بعد در يكي از عملياتها حضور داشتم. در حين عمليات مجروح شدم و افتادم. جراحت من سطحي بود اما درست در تيررس دشمن افتاده بودم.
❖
🔹️هيچ حركتي نمي توانستم انجام دهم. كسي هم نمي توانست به من نزديك شود. شهادتين را گفتم. در اين لحظات منتظر بودم با يك گلوله از سوي تك تيرانداز تكفيري به#شهادت برسم.
🔹️در اين شرايط بحراني، عبدالمهدي كاظمي و جواد محمدي خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. آنها خيلي سريع مرا به سنگر منتقل كردند. خيلي از اين كار ناراحت شدم.
🔹️گفتم: چرا اين كار رو كرديد؟ ممكن بود همه ما رو بزنند. جواد محمدي گفت: تو بايد بماني و بگويي كه در آن سوي هستي چه ديده اي...
🔸️﷽🔸️
⚡#سه_دقيقه_در_قيامت(۶۶)
⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی
💢۲۸_مدافعان حرم ص ۹۲
🔹️...چند روز بعد، آماده عمليات شديم. جيره جنگي را گرفتيم و تجهيزات را بستيم. خودم را حسابي براي#شهادت آماده كردم.
❖
🔹️من آرپي جي برداشتم و در كنار رفقايي كه مطمئن بودم شهيد مي شوند قرار گرفتم. گفتم اگر پيش اينها باشم بهتره. احتمالا ً با تمام اين افراد همگي با هم شهيد مي شويم.
🔹️نيمه هاي شب، هنوز ستون نيروها حركت نكرده بود كه جواد محمدي خودش را به من رساند.
🔹️او كارها را پيگيري مي كرد. سريع پيش من آمد و گفت: الان داريم مي رويم براي عمليات، خيلي حساسيت منطقه بالاست. او مي خواست من را از همراهي با نيروها منصرف كند.
🔹️من هم به او گفتم: چند نفر از اين بچه ها به زودي شهيد مي شوند. از جمله بيشتر دوستاني كه با هم بوديم.
❖
🔹️من هم مي خواهم با آنها باشم، بلكه به خاطر آنها، ما هم#توفيق داشته باشيم. دستور حركت صادر شد. من از ساعتها قبل آماده بودم.
🔹️سر ستون ايستاده بودم و با آمادگي كامل مي خواستم اولين نفر باشم كه#پرواز مي كند.
🔹️هنوز چند قدمي نرفته بوديم كه جواد محمدي با موتور جلو آمد و مرا صدا كرد. خيلي جدي گفت: سوارشو، بايد از يك طرف ديگر، خط شكن محور باشي.
🔹️بايد حرفش را قبول مي كردم. من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم. ده دقيقه اي رفتيم تا به يك تپه رسيديم. به من گفت: پياده شو. زود باش.
❖
🔹️بعد جواد داد زد: سيديحيي بيا.سيد يحيي سريع خودش را رساند و سوار موتور شد. من به جواد گفتم: اينجا كجاست، خط كجاست؟ نيروها كجايند؟
🔹️جواد هم گفت: اين آرپي جي را بگير، برو بالاي تپه. بچه ها تو را توجيه مي كنند. رفتم بالاي تپه و جواد با موتور برگشت! اين منطقه خيلي آرام بود.
🔹️تعجب كردم! از چند نفري كه در سنگر حضور داشتم پرسيدم: چه كار كنيم. خط دشمن كجاست؟
يكي از آنها گفت: بگير بشين. اينجا#خط_پدافندي است. بايد فقط مراقب حركات دشمن باشيم.
🔹️تازه فهميدم كه جواد محمدي چه كرده! روز بعد كه عمليات تمام شد، وقتي جواد محمدي را ديدم، با عصبانيت گفتم: خدا بگم چي كارت بكنه، برا چي من رو بردي#پشت_خط؟!
❖
🔹️او هم لبخندي زد و گفت: تو فعلا نبايد شهيد شوي. بايد براي مردم بگويي كه آن طرف چه خبر است. مردم#معاد رو فراموش کرده اند. براي همين جايي تو را بردم كه از خط دور باشي.
🔹️اما رفقاي ما آن شب به خط دشمن زدند. سجاد مرادي و سيد يحيي براتي كه سر ستون قرار گرفتند،#اولين_شهدا بودند، مدتي بعد مرتضي زارع، بعد شاه سنايي و عبدالمهدي کاظمي و... در طي مدت کوتاهي تمام رفقاي ما كه با هم بوديم، همگي پركشيدند و رفتند.
🔹️درست همان طور كه قبلا ديده بودم. جواد محمدي هم بعدها به آنها ملحق شد. بچه هاي اصفهان را به ايران منتقل كردند. من هم با دست خالي از ميان#مدافعان_حرم به ايران برگشتم. با حسرتي كه هنوز اعماق وجودم را آزار مي داد.
🔸️﷽🔸️
⚡#سه_دقيقه_در_قيامت(۶۷)
⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی
💢۲۹_مدافعان وطن ص ۹۴
🔹️مدتي از ماجراي بيمارستان گذشت. پس از#شهادت دوستان#مدافع_حرم، حال و روز من خيلي خراب بود.
🔹️من تا نزديكي شهادت رفتم، اما خودم مي دانستم كه چرا شهادت را از دست دادم!
🔹️به من گفته بودند كه هر#نگاه_حرام، حداقل شش ماه شهادت آنان كه#عاشق_شهادت هستند را عقب مي اندازد.
🔹️روزي كه عازم سوريه بوديم، پرواز ما با پرواز آنتاليا همزمان بود!
❖
🔹️چند دختر جوان با لباسهايي بسيار زننده در مقابل من قرار گرفتند و ناخواسته نگاه من به آنها افتاد. بلند شدم و جاي خودم را تغيير دادم.
🔹️هرچه مي خواستم حواس خودم را پرت كنم انگار نمي شد. اما ديگر دوستان من، در جايي قرار گرفتند كه هيچ نامحرمي دركنارشان نباشد.
🔹️اين دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند. نمي دانم، شايد فكر كرده بودند من هم مسافر آنتاليا هستم. هرچه بود، گويي ايمان من آزمايش شد.
❖
🔹️گويي شيطان و يارانش آمده بودند تا به من ثابت كنند هنوز آماده نيستي. با اينكه در مقابل عشوه هاي آنان هيچ حرف و هيچ عكس العملي انجام ندادم،
🔹️اما متأسفانه نمره قبولي از اين آزمون نگرفتم...
🔸️﷽🔸️
⚡#سه_دقيقه_در_قيامت(۶۸)
⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی
💢۲۹_مدافعان وطن ص ۹۴
🔹️...در ميان دوستاني كه با هم در سوريه بوديم، چند نفر را مي شناختم كه آنها را جزو شهدا ديدم. مي دانستم آنها نيز#شهيد خواهند شد.
🔹️يكي از آنها علي خادم بود. علي پسر ساده و دوست داشتني سپاه بود. آرام بود و با اخلاص.
❖
🔹️در فرودگاه جايي نشست كه هيچ كسي در مقابلش نباشد. تا يك وقت آلوده به#نگاه_حرام نشود.
🔹️در جريان شهادت رفقاي ما، علي هم مجروح شد، اما همراه با ما به ايران برگشت. من با خودم فكر مي كردم كه علي به زودي شهيد خواهد شد، اما چگونه و كجا؟!
🔹️يكي ديگر از رفقاي ما كه او را در جمع شهدا ديده بودم، اسماعيل كرمي بود. او در ايران بود و حتي در جمع مدافعان حرم حضور نداشت. اما من او را در جمع شهدايي كه بدون حساب و كتاب راهي#بهشت مي شدند مشاهده كردم!
🔹️من و اسماعيل، خيلي با هم دوست بوديم. يكي از روزهاي سال ۱۳۹۷ به ديدنم آمد. ساعتي با هم صحبت كرديم. او خداحافظي كرد
❖
🔹️و گفت: قرار است براي مأموريت به مناطق مرزي#اعزام شود.رفقاي ما عازم سيستان و بلوچستان شدند.
🔹️مسائل امنيتي در آن منطقه به گونه اي است كه دوستان پاسدار، براي مأموريت به آنجا اعزام مي شدند. فرداي آن روز سراغ علي خادم را گرفتم. گفتند سيستان است.
🔹️يك باره با خودم گفتم: نكند#باب_شهادت از آنجا براي او باز شود!؟ سريع با فرماندهي مكاتبه كردم و با اصرار، تقاضاي حضور در مرزهاي شرقي را داشتم. اما مجوز حضورم صادر نشد.
❖
🔹️مدتي گذشت. با رفقا در ارتباط بودم، اما نتوانستم آنها را همراهي کنم. در يکي از روزهاي بهمن 97 خبري پخش شد. خبر خيلي كوتاه بود. اما شوك بزرگي به من و تمام رفقا وارد كرد.
🔹️يك#انتحاري وهابي، خودش را به اتوبوس سپاه مي زند و دهها رزمنده را كه مأموريتشان به پايان رسيده بود به#شهادت مي رساند.
🔹️سراغ رفقا را گرفتم. روز بعد ليست شهدا ارسال شد. علي خادم و اسماعيل كرمي هر دو در ميان شهدا بودند.