eitaa logo
خانواده خوب 🏠
45 دنبال‌کننده
948 عکس
492 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 💠 از دستش خیلی ناراحت بودم. منتظر نشسته بودم تا برگردد. کلی حرف آماده کرده بودم، اما وقتی دیدمش زبانم بند آمد. آمد و کنارم نشست و گفت: «میدونم ناراحتی. بودم. زیارت عاشورا خوندم و در سجده ی آخرش، از خدا خواستم بخاطر اینکه با خانمم بد حرف زدم منو 📙فرهنگ‌نامه‌شهدای‌سمنان،ج۸،ص۱۰۶ @khanevadeh_khob2
🔸️﷽🔸️ ⚡(۸) ⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی 💢۱_گذر ايام ص۱۳ ♦️پسري بودم كه در مسجد و پاي منبرها بزرگ شدم. در خانواده اي مذهبي رشد كردم و در پايگاه بسيج يكي از مساجد شهر فعاليت داشتم. در دوران مدرسه و سالهاي پاياني دفاع مقدس، شب و روز ما حضور در مسجد بود. سالهاي آخر دفاع مقدس، با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام توانستم براي مدتي كوتاه، حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضاي معنوي را تجربه كنم. 🔹️راستي، من در آن زمان در يكي از شهرستانهاي كوچك استان اصفهان زندگي مي كردم. دوران جبهه و جهاد براي من خيلي زود تمام شد و بر دل من ماند.اما از آن روز، تمام تلاش خودم را در راه انجام مي دادم. 🔹️مي دانستم كه🌷، قبل از، در موفق بودند، لذا در نوجواني تمام همت من اين بود كه نكنم. وقتي به🕌 مي رفتم، سرم پايين بود كه نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد. ⭐يك شب با خدا خلوت كردم و خيلي گريه كردم. در همان حال و هواي هفده سالگي از خدا خواستم تا من آلوده به اين دنيا و زشتيها و گناهان نشوم. بعد با التماس از خدا خواستم كه مرگم را زودتر برساند. 🔹️گفتم: من نمي خواهم باطن آلوده داشته باشم. من مي ترسم به روزمرگي دنيا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه كنم. لذا به حضرت عزرائيل التماس مي كردم كه زودتر به سراغم بيايد! 🔹️چند روز بعد، با دوستان مسجدي پيگيري كرديم تا يك كاروان🍀 براي اهالي محل و خانواده شهدا راه اندازي كنيم. با سختي فراوان، كارهاي اين سفر را انجام دادم و قرار شد، قبل از ظهر پنجشنبه، كاروان ما حركت كند. 🔹️روز چهارشنبه، با خستگي زياد از مسجد به خانه آمدم. قبل از خواب، دوباره به ياد حضرت عزرائيل افتادم و شروع به دعا براي نزديكي مرگ كردم.البته آن زمان سن من كم بود و فكر مي كردم كار خوبي مي كنم. 🔹️نمي دانستم كه اهل بيت ما هيچ گاه چنين دعايي نكرده اند. آنها دنيا را پلي براي رسيدن به مقامات عاليه مي دانستند. @khanevadeh_khob2
🔸️﷽🔸️ ⚡(۱۵) ⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی 💢۴_حسابرسی ص ۲۳ 🔹️جوان پشت ميز، به آن كتاب بزرگ اشاره كرد. وقتي تعجب من را ديد، گفت: كتاب خودت هست، بخوان. امروز براي حسابرسي، همين كه خودت آن را ببيني كافي است. 💥چقدر اين جمله آشنا بود. در يكي از جلسات قرآن، استاد ما اين آيه را اشاره كرده بود: »اقرا كتابك، كفي بنفسك اليوم عليك حسيبا.«قرآن کريم.(آيه ۱۴ سوره اسراء) 🔹️اين جوان درست ترجمه همين آيه را به من گفت. نگاهي به اطرافيانم كردم. كمي مكث كردم و كتاب را باز كردم. سمت چپ بالاي صفحه اول، با خطي درشت نوشته شده بود: »13 سال و 6 ماه و 4 روز« 🔹️از آقايي كه پشت ميز بود پرسيدم: اين عدد چيه؟ گفت: سن بلوغ شماست. شما دقيقاً در اين تاريخ به بلوغ رسيدي. به ذهنم آمد كه اين تاريخ، يك سال از پانزده سال قمري كمتر است. 🔹️اما آن جوان كه متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانه هاي بلوغ فقط اين نيست كه شما در ذهن داري. من هم قبول كردم. 🔹️قبل از آن و در صفحه سمت راست، اعمال خوب زيادي نوشته شده بود. از سفر زيارتي مشهد تا نمازهاي اول وقت و هيئت و احترام به والدين و... پرسيدم: اينها چيست؟ گفت: اينها اعمال خوبي است كه قبل از بلوغ انجام دادي. همه اين كارهاي خوب برايت حفظ شده. 🔹️قبل از اينكه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شويم، جوان پشت ميز نگاهي كلي به كتاب من كرد و گفت: نمازهايت خوب و مورد قبول است. براي همين وارد بقيه اعمال مي شويم. 🔹️پيامبر(ص)فرمودند: نخستين چيزي كه خداي متعال بر امتم واجب كرد، نمازهاي پنج گانه است و اولين چيزي كه از كارهاي آنان به سوي خدا بالا مي رود، نمازهاي پنج گانه است و نخستين چيزي كه درباره آن از امتم حسابرسي مي شود، نمازهاي پنج گانه مي باشد.(كنز العمال،جلد هفتم، ص 276) 🔹️وقتي آن ملك، اينگونه به اهميت داد و بعد به سراغ بقيه اعمال رفت، ياد حديثي افتادم كه فرمودند: اولين چيزي كه مورد محاسبه قرار مي گيرد، نماز است. اگر نماز قبول شود، بقيه اعمال قبول مي شود و اگر نماز رد شود ... 🔹️من قبل از بلوغ، نمازم را شروع كرده بودم و با تشويق هاي پدر و مادرم، هميشه در حضور داشتم. كمتر روزي پيش مي آمد كه نماز صبحم قضا شود. اگر يك روز خداي ناكرده نماز صبحم قضا مي شد، تا شب خيلي ناراحت و افسرده بودم. اين اهميت به نماز را از بچگي آموخته بودم و خدا را شكر هميشه اهميت مي دادم. @khanevadeh_khob2
🔸️﷽🔸️ ⚡(۱۶) ⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی 💢۴_حسابرسی ص ۲۴ 🔹️خوشحال شدم. به صفحه اول كتابم نگاه كردم. از همان روز بلوغ، تمام كارهاي من با جزئيات نوشته شده بود. كوچكترين كارها. حتي ذره اي كار خوب و بد را دقيق نوشته بودند و صرف نظر نكرده بودند. 🔹️تازه فهميدم كه »فمن يعمل مثقال ذره خيراً يره« يعني چه. هر چي كه ما اينجا شوخي حساب كرده بوديم، آنها جدي جدي نوشته بودند! 🔹️در داخل اين كتاب، در كنار هر كدام از كارهاي روزانه من، چيزي شبيه يك تصوير كوچك وجود داشت كه وقتي به آن خيره مي شديم، مثل فيلم به نمايش در مي آمد. 🔹️درست مثل قسمت ويدئو در موبايلهاي جديد، فيلم آن ماجرا را مشاهده مي كرديم. آن هم فيلم سه بعدي با تمام جزئيات! يعني در مواجه با ديگران، حتي فكر افراد را هم مي ديديم. لذا نمي شد هيچ كدام از آن كارها را انكار كرد. غير از كارها، حتي نيتهاي ما ثبت شده بود. 🔹️آنها همه چيز را دقيق نوشته بودند. جاي هيچ گونه اعتراضي نبود.تمام اعمال ثبت بود. هيچ حرفي هم نمي شد بزنيم. اما خوشحال بودم كه از كودكي، هميشه همراه پدرم در و بودم. 🔹️از اين بابت به خودم افتخار مي كردم و خودم را از همين حالا در بهترين درجات بهشت مي ديدم. همين طور كه به صفحه اول نگاه مي كردم و به اعمال خوبم افتخار مي كردم، يك دفعه ديدم، تمام اعمال خوبم در حال محو شدن است! 🔹️صفحه پر از اعمال خوب بود اما حاال تبديل به كاغذ سفيد شده بود! باعصبانيت به آقايي كه پشت ميز بود گفتم: چرا اينها محو شد. مگر من اين كارهاي خوب را انجام ندادم!؟ 🔹️گفت: بله درست ميگويي، اما همان روز غيبت يكي از دوستانت را كردي. اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد.باعصبانيت گفتم: چرا؟ چرا تمام اعمال من!؟ 🔹️او هم غير مستقيم اشاره كرد به حديثي از پيامبر(ص)كه مي فرمايند: سرعت نفوذ آتش در خوردن گياه خشک، به پاي سرعت اثر غيبت در نابودي حسنات يک بنده نمي رسد. 📚بحاراالنوار: ج ٧٥ ،ص ٢٢ @khanevadeh_khob2
🔸️﷽🔸️ ⚡(۲۶) ⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی 💢۱۱_بيت المال ص ۴۱ 🔹️از ابتداي جواني و از زماني كه خودم را شناختم، به و بسيار اهميت مي دادم. پدرم خيلي به من توصيه مي كرد كه مراقب بيت المال باش. مبادا خودت را گرفتار كني. 🔹️از طرفي من پاي منبرها و بزرگ شدم و مرتب اين مطالب را مي شنيدم.لذا وقتي در مشغول به كار شدم، سعي مي كردم در ساعاتي كه در محل كار حضور دارم، به كار شخصي مشغول نشوم. 🔹️اگر در طي روز كار شخصي داشتم و يا تماس تلفني شخصي داشتم، به همان ميزان و كمي بيشتر،#بدون_حقوق انجام مي دادم كه مشكلي ايجاد نشود. 🔹️با خودم مي گفتم: حقوق كمتر ببرم و حلال باشد خيلي بهتر است. از طرفي در محل كار نيز تلاش مي كردم كه كارهاي مراجعين را به و با انجام دهم.اين موارد را در نامه عملم مي ديدم. 🔹️جوان پشت ميز به من گفت: خدا را شكر كن كه بيت المال برگردن نداري وگرنه بايد رضايت تمام را كسب مي كردي! 🔹️اتفاقاً در همانجا كساني را مي ديدم كه شديداً گرفتار هستند. گرفتار رضايت تمام مردم، گرفتار بيت المال. 🔹️اين را هم بار ديگر اشاره کنم که بُعد زمان و مكان در آنجا وجود نداشت يعني به راحتي مي توانستم كساني را كه قبل از من فوت كرده اند ببينم، 🔹️يا كساني را كه بعد از من قرار بود بيايند! يا اگر كسي را مي ديدم، لازم به صحبت نبود، به راحتي مي فهميدم كه چه مشكلي دارد. 🔹️يكباره و در يك لحظه مي شد تمام اين موارد را فهميد.من چقدر افرادي را ديدم كه با اختلاس و دزدي از بيت المال به آن طرف آمده بودند و حالا بايد از تمام مردم اين كشور، حتي آنها كه بعدها به دنيا مي آيند، حلاليت مي طلبيدند!
🔸️﷽🔸️ ⚡(۳۱) ⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی 💢۱۳_گره گشايی ص ۴۸ 🔹️...پيامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند: »گره گشايي از کار مؤمن از هفتاد بار حج خانه خداوند بالاتر است.« ثمرات اين گره گشايي آنجا بسيار ملموس بود. 🔹️بيشتر اين ثمرات در زندگي دنيايي اتفاق مي افتد. يعني وقتي انسان در اين دنيا، خودش را به خاطر ديگران به سختي بياندازد، اثرش را بيشتر در همين دنيا مشاهده خواهد کرد. 🔹️يادم مي آيد که در دوران دبيرستان، بيشتر شبها در و بودم. جلسات قرآن و هيئت که تمام مي شد، در واحد بسيج بودم و حتي برخي شبها تا صبح مي ماندم و صبح به مدرسه مي رفتم. 🔹️يک نوجوان دبيرستاني در بسيج ثبت نام کرده بود. او چهره اي زيبا داشت و بسيار پسر ساده اي بود. يک شب، پس از اتمام فعاليت بسيج، ساعتم را نگاه کردم. يک ساعت به اذان صبح بود. بقيه دوستان به منزل رفتند. من هم به اتاق دارالقران بسيج رفتم و مشغول نماز شب شدم. 🔹️همان نوجوان يک باره وارد اتاق شد و سريع در کنارم نشست! وقتي نمازم تمام شد باتعجب گفتم: چيزي شده؟با رنگ پريده گفت: هيچي، شما الان چه نمازي مي خواندي؟ 🔹️گفتم: نمازشب. قبل اذان صبح مستحب است که اين نماز را بخوانيم. خيلي ثواب دارد. گفت: به من هم ياد ميدهي؟ 🔹️به او ياد دادم و در کنارم مشغول نماز شد. اما مي دانستم او از چيزي ترسيده و نگران است. بعد از نماز صبح با هم از مسجد بيرون آمديم.گفتم: اگر مشکلي هست بگو، من مثل برادرت هستم. 🔹️گفت: روبروي مسجد يک جوان هرزه منتظر من بود. او با تهديد مي خواست من را به خانه اش ببرد. حتي تا نيمه شب منتظرم مانده بود. من فرار کردم و پيش شما آمدم. 🔹️روز بعد يک برخورد جدي با آن جوان هرزه کردم و حسابي او را تهديد کردم. آن جوان هرزه ديگر سمت بچه هاي مسجد نيامد. اين نوجوان هم با ما و مسجدي شد. 🔹️البته خيلي براي هدايت او وقت گذاشتم. خدا را شکر الان هم از جوانان مؤمن محل ماست.مدتي بعد، دوستان من که به دنبال استخدام در سپاه بودند، شش ماه يا بيشتر درگير مسائل گزينش شدند. اما کل زمان پيگيري استخدام بنده يک هفته بيشتر طول نکشيد! 🔹️تمام رفقاي من فکر مي کردند که من پارتي داشتم اما... آنجا به من گفتند: زحمتي که براي رضاي خدا براي آن نوجوان کشيدي، باعث شد که در کار استخدام کمتر اذيت شوي و کار شما زودتر هماهنگ شود. البته اين پاداش دنيايي اش بود. 🔹️پاداش آخرتي اش در نامه عمل شما محفوظ است. حتي به من گفتند: اينکه شما به آساني صورت گرفت و زندگي خوبي داري، نتيجه کارهاي خيري است که براي هدايت ديگران انجام دادي...
🔸️﷽🔸️ ⚡(۳۹) ⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی 💢۱۷_شهيد و شهادت ص ۵۹ 🔹️در اين سفر كوتاه به قيامت، نگاه من به و تغيير كرد. علت آن هم چند ماجرا بود:يكي از معلمين و مربيان شهر ما در محل تلاش فوق العاده اي داشت كه بچه ها را جذب مسجد و هيئت كند. او خالصانه فعاليت مي كرد و در مسجدي شدن ما هم خيلي تأثير داشت. 🔹️اين مرد خدا، يك بار كه با ماشين در حركت بود، از چراغ قرمز عبور كرد و سانحه اي شديد رخ داد و ايشان شد.من اين بنده خدا را ديدم كه در ميان و هم آنها بود! من توانستم با او صحبت كنم. 🔹️ايشان به خاطر اعمال خوبي كه در مسجد و محل داشت و رعايت دستورات دين، به دست يافته بود. در واقع او در دنيا زندگي کرد و به دست يافت. 🔹️اما سؤالي كه در ذهن من بود، تصادف او و عدم رعايت قانون و در واقع علت مرگش بود. ايشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشين سكته كردم و از دنيا رفتم و سپس با ماشين مقابل برخورد كردم. هيچ چيزي از صحنه تصادف دست من نبود. 🔹️در جايي ديگر يكي از دوستان پدرم كه اوايل جنگ شهيد شده بود و در گلزار شهداي شهرمان به خاك سپرده شده بود را ديدم. اما او خيلي گرفتار بود و اصلا در قرار نداشت! 🔹️تعجب كردم. تشييع او را به ياد داشتم كه در بود و... اما چرا؟! خودش گفت: من براي به نرفتم. من به دنبال كاسبي و خريد و فروش بودم كه براي خريد جنس، به مناطق مرزي رفتم که آنجا بمباران شد. من کشته شدم. بدن مرا با شهداي رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و...
🔸️﷽🔸️ ⚡(۴۰) ⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی 💢۱۷_شهيد و شهادت ص ۶۰ 🔹️...اما مهمترين مطلبي كه از ديدم، مربوط به يكي از همسايگان ما بود. خوب به ياد داشتم كه در دوره دبستان،بيشتر شبها در محل، كلاس و جلسه قرآن و يا هيئت داشتيم. 🔹️آخر شب وقتي به سمت منزل مي آمديم، از يك كوچه باريك و تاريك عبور مي كرديم.از همان بچگي شيطنت داشتم. با برخي از بچه ها زنگ خانه مردم را مي زديم و سريع فرار مي كرديم! 🔹️يك شب من ديرتر از بقيه دوستانم از مسجد راه افتادم. وسط همان كوچه بودم كه ديدم رفقاي من كه زودتر از كوچه رد شدند، يك چسب را به زنگ يك خانه چسباندند! صداي زنگ قطع نمي شد. 🔹️يك باره پسر صاحب خانه كه از بسيجيان مسجد محل بود، بيرون آمد. چسب را از روي زنگ جدا كرد و نگاهش به من افتاد.او شنيده بود كه من، قبلا از اين كارها كرده ام، 🔹️براي همين جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: بايد به پدرت بگويم که چه كار مي كني! هرچي اصرار كردم كه من نبودم و... بي فايده بود. او مرا به مقابل منزلمان برد و پدرم را صدا زد. 🔹️آن شب همسايه ما عروسي داشت. توي خيابان و جلوي منزل ما شلوغ بود. پدرم وقتي اين مطلب را شنيد خيلي عصباني شد و جلوي چشم همه، حسابي مرا زد. 🔹️اين جوان بسيجي كه در اينجا قضاوت اشتباهي داشت، چند سال بعد و در روزهاي پاياني دفاع مقدس به رسيد. 🔹️اين ماجرا و كتك خوردن به ناحق من، در نامه اعمال نوشته شده بود. به جوان پشت ميز گفتم: من چطور بايد حقم را از آن بگيرم؟ او در مورد من زود كرد. 🔹️او گفت: لازم نيست كه آن شهيد به اينجا بيايد. من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن راضي شوي.بعد يك باره ديدم كه صفحات نامه اعمال من ورق خورد! گناهان هر صفحه پاك مي شد و اعمال خوب آن مي ماند. 🔹️خيلي خوشحال شدم. ذوق زده بودم. حدود يكي دو سال از اعمال من اينطور طي شد. جوان پشت ميز گفت: راضي شدي؟ 🔹️گفتم: بله، عالي است. البته بعدها پشيمان شدم. چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاك كند!؟اما باز بد نبود. همان لحظه ديدم آن شهيد آمد و سلام و روبوسي كرد. خيلي از ديدنش خوشحال شدم. 🔹️گفت: با اينكه لازم نبود، اما گفتم بيايم و حضوري از شما حلاليت بطلبم. هرچند شما هم به خاطر كارهاي گذشته در آن ماجرا بي تقصير نبودي.
🔸️﷽🔸️ ⚡(۵۰) ⭐گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادی 💢۲۳_يازهرا(س) ص ۷۴ 🔹️خيلي سخت بود. حساب و كتاب خيلي دقيق ادامه داشت. ثانيه به ثانيه را حساب مي كردند. 🔹️زمان هايي كه بايد در محل كار حضور داشته باشم را خيلي با دقت بررسي مي كردند كه به خسارت زده ام يا نه!؟ 🔹️خدا را شكر اين مراحل به خوبي گذشت. زمان هايي را كه در و حضور داشتم محاسبه كردند و گفتند دو سال از عمرت را اينگونه گذراندي كه جزو عمرت نمي كنيم. 🔹️يعني بازخواستي ندارد و مي تواني به راحتي از اين دو سال بگذري.در آنجا برخي دوستان همكارم و حتي برخي آشنايان را مي ديدم، 🔹️بدن مثالي آنهايي را در آنجا مي ديدم كه هنوز در دنيا بودند! مي توانستم مشكلات روحي و اخلاقي آنها را ببينم. 🔹️عجيب بود كه برخي از دوستان همكارم را ديدم كه به عنوان راهي مي شدند و بدون حساب و بررسي اعمال به سوي مي رفتند! چهره خيلي از آنها را به خاطر سپردم. 🔹️جواني كه پشت ميز بود گفت: براي بسياري از همكاران و دوستانت، را نوشته اند، به شرطي كه خودشان با اعمال اشتباه، را از بين نبرند. 🔹️به جوان پشت ميز اشاره كردم و گفتم: چكار مي توانم بكنم كه من هم داشته باشم. او هم اشاره كرد و گفت: در زمان غيبت امام عصر(عج) زعامت و رهبري شيعه با است. به دست اوست. 🔹️همان لحظه تصويري از ايشان را ديدم. عجيب اينکه افراد بسياري كه آنها را مي شناختم در اطراف رهبر بودند و تلاش مي كردند تا به ايشان صدمه بزنند، اما نمي توانستند! 🔹️من اتفاقات زيادي را در همان لحظات ديدم و متوجه آنها شدم. اتفاقاتي كه هنوز در دنيا رخ نداده بود! خيلي ها را ديدم كه به شدت گرفتار هستند. 🔹️ ميليونها انسان به گردن داشتند و از همه كمك مي خواستند اما هيچ كس به آنها توجه نمي كرد. مسئوليني كه روزگاري براي خودشان، كسي بودند و با خدم و حشم فراوان مشغول گذران زندگي بودند، حالا غرق در گرفتاري بودند و به همه التماس مي كردند...