eitaa logo
خانواده جامع
1.5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
122 فایل
محتوای کانال👇 👨‍👩‍👧‍👧خانواده و ارتباط موثر 🏓خانواده و تندرستی ⚙️خانواده و خودکفایی ☀️خانواده و مهدویت 🍯خانواده و سلامتی 🌷خانواده و یادشهدا 📚خانواده و سرگرمی 💠مدیر: @sarbaze_1 💠ادمین تبادل: @Sobhany2
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴🇮🇷 روز مادر مهمان مادر شده اید
🔴 امام خمینی (رحمت‌الله‌علیه): ‏آنها گمان می‌کنند که با ‎ترور شخصیت‌ها، ترور اشخاص، می‌توانند با این ملت مقابله کنند؛ و ندیدند و کور بودند که ببینند که در هر موقعی که ما شهید دادیم ملت ما منسجم‌تر شد. ۹ شهریور ۱۳۶۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. اشتباه ترین کار ممکن در حال حاضر +مواظب باشیم گل به خودی نزنیم🖤 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹به مناسبت روز مادر؛ تصاویری از محبت شهید سیدرضی نسبت به مادرش 🔹سلام بر چشمان منتظر مادری که هنوز از شهادت فرزندش بی‌خبر است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹هر چقدر این بوسه‌ها متواضعانه‌تر باشد، گشایش‌های میدان هم بیشتر می‌شود‌ و یکی از بهترین گشایش‌ها شهادت و به دیدار سردار شتافتن می‌شود... ❄️჻ᭂ࿐✰ @khanevadejaame
12.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | هرگز نخواستم سلاح به دست بگیرم سلاح به دست گرفتم برای مقابله با آدمکشان سلاح به دست گرفتم برای آن آواره در حال فرار و تعقیب سلاح به دست گرفتم برای دفاع از آن زن هراسان سلاح به دست گرفتم برای آن طفل وحشت زده بی پناه 🖤 ❄️჻ᭂ࿐✰ @khanevadejaame
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸اولین ســـــلام صبــحگاهے تقـــدیم به محضر حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج الله)♡ 🔅 السَّلاَمُ عَلَى بَقِيَّةِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ... 🌱سلام بر مولایی که زمینیان، عطر خدا را از وجود او استشمام می کنند؛ سلام بر او و بر روزی که حکومت خدا را روی زمین برپا خواهد کرد. 📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله |✋💔 ❣ ❣ ❣ ❣ ❣
می‌گفت:«با مامان و بابا تو مسیر برگشتن بودیم؛ مامان خسته شد و نشست روی جدول خیابون.» علیرضا که به اینجای حرف‌هاش رسید، مادر گریه‌اش گرفت و رفت بیرون. طاقت نیاورد... پسرک چشم‌ش راه گرفته به جایی نامعلوم و دارد توی ذهن‌ش بازسازی می‌کند. -‌ «مسابقه گذاشتیم با بابام، دویدیم که برویم موکب برای مامان شربت بیاریم...» مکث می‌کند. چشم‌ش دارد همین چند ساعت پیش را می‌بیند! - «... صدای انفجار اومد، موج زد، چشم‌هام بد جور سوخت، افتادم زمین...» پاچه‌ی شلوارش را آرام زد کنار. سوختگی و خراشیدگی خودش را نشان داد. همراه مادرش آمده بود بیمارستان. از پدرش اما حرفی نزد. رفتم بیرون تا حالی از پدر علیرضا بپرسم؛ اشک روی صورت زن می‌ریخت پایین: -‌ «بابای علیرضا رو گم کردیم... علیرضا خبر نداره، بهش گفتم بابا جایی دیگه بستری هست!» از پیش آن‌ها می‌روم. بیرون از بیمارستان مسئول بخش را می‌بینم. علیرضا را بهش می‌شناسانم تا از پدرش خبری بگیرم؛ -‌ بهشون گفتیم گم شده! چون الان موقعیتِ دادن خبر شهادت باباش نبود...!»😭 ✍️محمد حیدری