#داستانک 🍃🌸
✨مرد جوانی از مشکلات خود به
حکیمی گلایه می کرد و از او خواست
که راهنمایی اش کند.
💫حکیم آدرسی به او داد و گفت به این
مکان که رسیدی ساکنان آن هیچ مشکلی
ندارند، می توانی از آنها کمک بطلبی.
💫مرد هیجان زده به سمت آدرس رفت،
با تعجب دید آنجا قبرستان است.
💫به راستی تنها مُردگانند که مشکل ندارند.
دوست من اگر مشکلی داری
یعنی تو زنده ای..💝
ما را به دوستانتون معرفی کنید
👇👇👇http://eitaa.com/khaneyeashq
#داستانک
🤔دیدن یا نگاه کردن؟
📱لبه ی جدولِ کنار خیابون نشسته بودم منتظر مهران بودم که باهم بریم بازار موبایل.
😑سرم پایین بود،غرق تو افکارم بودم و با گوشیم ور میرفتم که باصدای تق تق کفش و خنده های چند تا دختر که بهم نزدیک میشدن بقول معروف چرتم پاره شد 😅
😌عطر ادکلنهاشون که با هم ترکیب شده بود جلوتر از اونها به من رسید و حسابی شاخکامو بلند کرد😉
😳تا سرم رو بلند کردم که نگاهشون کنم، میخکوب شدم به بیلبوردی که درست روبروم اون سمت خیابون نصب شده بود و تا قبلش ندیده بودم...انگار مخاطبش من بودم...
😍زیر عکس شهیدی که بعداً اسمش و خوندم (شهید بابایی )، نوشته بود :
👀 «ما یه نگاه کردن داریم یه دیدن!
👌من شاید تو خیابون ببینم اما نگاه نمیکنم...»
خوب گرفتم مطلبو...
👈این شهید با خودِ خود من بود 👉...
❌با حرفش بهم گفت که اگه یموقع نگاهت افتاد به نامحرم ایرادی نداره اما نباس زل بزنی و تعمّدی چشماتو درگیرش کنیاااا☝️
😞کاری که عادت من شده بود ...
شرمنده شدم و سرمو انداختم پایین..
ما را به دوستانتون معرفی کنید.
👇👇👇
http://eitaa.com/khaneyeashq