eitaa logo
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
3.6هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
56 فایل
بلاها 😍اینجا اومدیم یادبگیرم بجای غُری بودن قِری باشیم تا ببینیم کل زندگی مثل همون دوران نامزدیه😍😍🕊🗣تجربیاتتون رو اینجا برامون بفرستین 🗣 لینک کانالمون👇🏾👇🏾 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
مشاهده در ایتا
دانلود
با آرزوی اینکه روزی با عشق و محبت♥️ شادی و خوشبختی و آرامش☺️ رو سپری کنین...👌🏻🌸    'صبحـتون بخیـر' دوستان عزیز 🌺 ❤️@delbrak1❤️
🌿🌿🌿💗🌿💗🌿💗🌿🌿🌿 یکی از بهترین و مجرب ترین امور جهت خانه دار شدن. توسل به حضرت علی اصغر(ع) نموده و آیه ”شهدا…”(سوره آل عمرانُ۱۸) را هر شب ۳۰۰ بار تلاوت کنید. 📚ختم مجرب 💛@delbrak1💛
🖐عزیزان دلم خانمای گل😍 سارا هستم😍ادمین کانال ❣دلبرک❣میتونید سوالات خودتون رو از طریق ایدی زیر برای من ارسال کنید تا از تجربه و راهنمایی دیگران استفاده کنید🤗 داستان 👇 https://eitaa.com/delbrak1/48441 داستان 👇👇 https://eitaa.com/delbrak1/48174 داستان واقعی 👇👇👇 https://eitaa.com/delbrak1/50573 ❌ داستان واقعی هستیم https://eitaa.com/delbrak1/50659 🔴 سوالات و پاسخ‌هاتون رو به این آیدی بفرستید و با تجربه‌های خود به دوستان کمک کنید😍👇👇👇 @saraadmin1 منتظریمااااا😍
اگر منتظر روزی کامل و عالی باشیم هرگز چنین روزی از راه نخواهد رسید روز عالی را ما میسازیم از همان لحظه طلوع تا آخرین دم غروب ... ☘🌜 🎀@delbrak1🎀
و#?🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼 من اسمم عاطفه هست ولی همه عاطی صدام میکنن داستان زندگی من کاملا واقعی و سرنوشت تلخ و شیرین خودمه که برمیگرده به سال ۱۳۷۷ که چهارده سالم بود. بابام دوتا زن داشت ومن دخترکوچیک زن اولش هستم ،،،،،شش تا خواهر ویک برادر از مادرم هستیم واز زن بابام چهار دختر ویه پسر.، با اینکه دوتا خواهر بزرگتر از من مجرد بودن ولی نمیدونم دلیلش چی بود که هرچی خواستگار بود برای من میومد. منم کلا تو فکر این چیزا نبودم و تمام فکر و ذکرم مدرسه و دوستام بودن و اصلا به اینچیزا فکر نمیکردم ولی همیشه تو خونه با خواهرهای تنی و ناتنی جنگ اعصاب داشتم همش به من میگفتن چرا برای تو خواستگار میادوبرای ما نمیاد منم فقط میخندیدم مبگفتم خب شما قبول کنید به حرفاشون اهمیت نمیدادم و خودم رو با درس و دوستام سرگرم میکردم .یه روز وقتی از مدرسه برگشتم دیدم یک خانم و اقا مهمون هستن سلام کردم و به اتاقم رفتم و همون لحطه شنیدم که خانمه به بابام گفت همین دخترتون رو میگم . بابام گفت نه اول باید دخترای بزرگم ازدواج کنن . خلاصه که ما هر مراسمی یا جشنی میرفتیم یک هفته نمیشد که یکی برای پسرش خواستگاری من میومد و پدرم هم فقط میگفت اول دخترای بزرگم شوهر کنن بعد عاطفه .دیگه کل محلمون و همسایه ها جریان رو فهمیده بودن . ،،،یک روز زنگ خونمون روزدن از اون زنگای قدیمی بود که باید میرفتیم جلوی در. منم تازه از حموم اومده بودم و داشتم کتابهای درسیم رو مرتب میکردم که رفتم درو باز کردم دیدم یه ماشین پژو جلوی در که یه آقایی داخلش بود نگاه کردم و متوجه شدم معلم داداشم بودبعداز سلام و احوالپرسی بهم گف شما خواهرش عاطفه ایی گفتم بله گفت تو درسها به داداشت بیشتر کمک کن و حواست به درساش باشه بعدم خداحافظی کرد ورفت. منم متعجب اومدم داخل . نگو این اقا از همسایه ها تعریف منو شنیده و اومده منو ببینه. خلاصه از فرداش خواستگاری اومدن این آقا شروع شد وپدرمم که خیلی مخالف بود میگفت نه. ولی مادرم خیلی دوست داشت این وصلت انجام بشه پسر حداقل ماهی چندبار بزرگ فامیلش رو میاورد وجواب رد میشنیدبه مادرم گفته بود چنان دیوانه وارعاشق دخترت شدم ک نمیتونم یه لحظه بهش فکر نکنم.. 🔅@delbrak1🔅
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
و#?🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼 #عاطفه من اسمم عاطفه هست ولی همه عاطی صدام میکنن داستان زندگی من کاملا واقعی و سرنوشت تل
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼 ب مادرم گفته بود چنان دیوانه وارعاشق دخترت شدم ک نمیتونم یه لحظه بهش فکر نکنم. بالاخره انقدر مامانم توگوشم خوند واز پسره تعریف کرد که منم تحت تاثیر حرفاش قرار گرفتم و کموبیش راضی بودم ولی جرات نداشتم خودم به بابام بگم ولی بابام همچنان مخالف این وصلت بود . و معلم داداشم هم مرتب خواستگاریشو میومد ودست بردار نبود. یک روز از مدرسه میومدم به وسط های کوچه رسیدم دیدم از آخر کوچه یه پژو پیچید با تمام توانم پا ب فرار گزاشتم نزدیک خونه که رسیدم بهم نزدیک شد و یه نیم نگاهی منو دید ول کن نبود با ترس دروبازکردم و یک راست تو اتاقم رفتم .توی همین مدت برای خواهرام خواستگار اومد که خداروشکر یکیشون عروسی کرد اون یکی هم نامزد شد . ولی نامادریم خیلی باهامون لج شده بود و اذیت میکرد و مدام تو گوش بابام بدی و گله گزاری میکرد چون دخترای خودش هنوز توخونه بودن و ازدواج نکرده بودن با اینکه بخدا من خیلی بهش احترام میذاشتم ولی منم که سنی نداشتم حتی از خجالت نمیتونستم جلو بابام از خودم دفاع کنم .ولی نامادریم همش رو مخ بابام کارمیکرد . همچنان معلم داداشمم به هربهانه ای میومد تو راه مدرسه منو میدید یا با مامانم حرف میزد که بابامو راضی کنه که یکی به اسم محمد با عموش از شمال اومدن خونمون اینم یادم رفت بگم که ما جنوب زندگی میکردیم . اون روز مامانم خونه نبود واسه همین من مجبور شدم چایی ببرم و حتی ناهار درست کردم و ازشون پذیرایی کردم . محمد هم نگو خوشش اومده بود وبه عموش گفته بود که منو از بابام خواستگاری کنه ولی بابام گفت که باید با باباش بیاد.راستشو بخواین دخترا همیشه ته دل یکیو میخوان و دوست دارن منم بهمن نوه داییمو دوست داشتم اونم منو دوست داشت 😊 ولی هیچ وقت بهم نگفتیم و علاقمون رو ابراز نکردیم فقط چند ماهی یبار با دامادمون که پسر داییم هم بود در حد ده دقیقه میومد خونمون،،،وقتی میدیدمش ضربان قلبم رو هزار میرفت. ودست و پام رو گم میکردم چون سنی نداشتم وهمش فکرو ذکرم درس بود و تا حالا با ی پسر صحبت نکرده بودم .تا اینکه بهمن اول مادرشو فرستاد پیش خانوادم خواستگاری انقدر اون روز خوشحال بودم و ذوق داشتم که تو آشپزخونه از خوشحالی میخواستم پرواز کنم 💛@delbrak1💛
. ❌❌❌سلام عزیزان چند روزه گوشیم خراب شده بود داستان جدید رو شروع کردیم از امروز روزی 2پارت میزاریم 😍امیدوارم خوشتون بیاد 😍 .
زندگی عاطفه دخترکی که مجبور به ازدواج با مردی میشه که چندتا زن داره و بچه های شوهرش بزرگن و عاطفه رو‌ آزار میدن👇👇👇👇👇👇
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#عاطفه 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼 ب مادرم گفته بود چنان دیوانه وارعاشق دخترت شدم ک نمیتونم یه لحظه بهش فکر نکنم. با
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 .تا اینکه بهمن اول مادرشو فرستاد پیش خانوادم خواستگاری انقدر اون روز خوشحال بودم و ذوق داشتم که تو آشپزخونه از خوشحالی میخواستم پرواز کنم میخواستم چایی ببرم دستام میلرزید که همون لحظه بابام بدون مقدمه آب پاکیو ریخت وگفت به هیچ عنوان دیگه به شما دختر نمیدم وقتی بابام اینجوری گفت کلا بهم ریختم یعنی چی چرا یهو بابام اینجوری گفت چرا باهر خواستگاری که برای من میاد مشکل داره و نمیزاره ازدواج کنم . حال روحی خیلی بدی داشتم باورم نمیشد چند لحظه قبلش چقدر شاد بودم بعدش یهو اینجوری داغون شدم خودم رو تو اتاقم حبس کرده بودم و حرف نمیزدم . بعد ازرفتن مامان بهمن،،،بابام همش به مامانم میگفت از برادرات بدم میاد همون دخترمم ک دادم بسشونه این عقده تو دلم موند از طرفی هم لجبازیای زن بابام با دختراش ک از هرطرفی میخواستن منو جلو بابام خراب کنن از طرفی درسام از طرفی اون خواستگارمعلم سمج کلافه کرده بودن و دیگه همش تو خودم بودم و تنها باهیچکس حرف نمیزدم. مامانم تو روستامون یه مغازه داشت ک از بچگی یادمه تنها مغازه روستا مال ما بود منم با روحیه ایی داغون میرفتم یواشکی یه نخ سیگار برمیداشتم ومیرفتم تو باغچه خونه میکشیدم تودرسامم خیلی افت کرده بودم خیلی عذاب میکشیدم واینقدرم بدبخت بودم ک هیچ وقت نتونستم از حقم دفاع کنم ،،،،،یه روز طبق معمول از مدرسه اومدم خونه بابام نبود مادرمم گفت میرم خونه آبجی بزرگت ک همسایمون بودساعت حدودچهار بعداز ظهر بود داشتم درس میخوندم و بیشتر تو فکر بهمن بودم ک چی شد چرا خبری ازش نیست. چرا دیگه پیگیری نکرد همش تو این فکرا بودم که زنگ خونه بصدا دراومد فک کردم مامانمه دروکه باز کردم دیدم یه ماشین شاسی بلند یه آقای میان سال حدودا چهل و یکی دوساله بود ماشینش خیلی بچشم میومد جوری که همسایه ها نگاه میکردن ازم پرسید باباو مامانت کجا هستن گفتم نیستن گفت من دوباره شب میام. من حتی از خجالت نتونستم بپرسم شما کی هستین چکار دارین ورفت مامانم که اومد گفتم بهش گفت احتمالا بابای محمد همون پسرشمالیه است.شب شد و اون اقا دوباره اومد و در کمال ناباوری من از بابام خواستگاری کرد چشمام از تعجب گردشده بود من جای بچش بودم وقتی بابام شنید گفت بهتون بی احترامی نمیکنم ولی از خونم برید بیرون . این آقا یکی از دامادامونو میشناخته واسه همین رفته بود پیشش وبهش گفته بود یکاری بکن ک این دخترو به من بدن دامادمون هم اول هنگ کرده بود گفته بود پسرت پس چی گفته بود اون حرفی نداره بعدها فهمیدم .. 🌱@delbrak1🌱
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#عاطفه 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 .تا اینکه بهمن اول مادرشو فرستاد پیش خانوادم خواستگاری انقدر اون روز خوشحا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼 بعدها فهمیدم به پسرش زنگ زده بوده ک برو نمایشگاه هرماشینی دوست داری بردار ولی این دختره رو نخواه من چشمم گرفته و من میخوام باهاش ازدواج کنم خلاصه سال ۱۳۸۷برج هفت مخ دامادمونو میزنه یه پراید براش میخره تا بتونه بیاد من و خانوادم رو راضی کنه فردای اون روزخواهرم اومد خونمون گفت بهمن نامزد کرده وقتی اینو گفت انگار دنیا رو سرم خراب شد ،،،اون روز واقعا برام سخت بود از مرگ بدتر نه کسیو داشتم باهاش درد دل کنم فقط گریه میکردم و به حال خودم اشک میریختم ناراحت بودم ازینکه چقدر راحت بهمن منو فراموش کرد و نامزد کرد ازهمه بدم میمومد حتی از بابام ی حس بدی تو وجودم بود . تا اینکه دامادمون مارو خونشون دعوت کرد ماشینشو دیدم و تبریک گفتم پرسیدم ماشین رو کی گرفتین گفت من نخریدم خواستگارت برام گرفته همینطور موندم گفتم کدوم خواستگار؟؟ ماجرا رو گفت بلندشدم با ناراحتی گفتم یعنی چی ،،،،،گفت خیلی تورو دوست داره وضع مالیشم که خوبه خوشبخت میشی باهاش خنده تلخی کردم نمیدونستم چی جوابشو بدم . از طرفی جیگرم خون بود از نامزدی بهمن شبش دیدم دامادمون دوباره اومد منو یواشکی صدا زد تو اتاق دیدم یه گردنبند بزرگ با یه حلقه نشونم داد گفتم اینا چیه گفت اینارو حاجی برات گرفته دادم دستش گفتم نه نمیشه نمیخوام بهش پس بده خیلی رومخم کار کرد منم از طرفی فقط میخواستم از بابام انتقام بگیرم بچه بودم و بی عقل ،،،،خلاصه،،یک ماه کامل خواستگار میومد واز طرفی هم معلم داداشم از طرفی منی ک زبون حرف زدن نداشتم از طرفیم با نامزدی بهمن همه آرزهام مردن برام مهم نبود تا اینکه بالاخره بابام نرم شده بود و ازم پرسید راضی هستی چندبار هیچی نتونستم بگم یهو بهش گفتم بین این دوتا خواستگار یکیو خودتون قبول کنید که ای کاش اون لحظه هیچ وقت این حرفو نمیزدم این آقا انقدر اومدو رفت که آخربابامو تهدید کرده بود خب اونم یه آدمی بود که خیلی نفوذ داشت حتی قاضی رو میتونست از کارش برکنارکنه خلاصه شب بدبختی من رسید و۸۷/۷/۱۶ من با این آقا نامزد شدم 💛@delbrak1💛