eitaa logo
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
3.6هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
56 فایل
بلاها 😍اینجا اومدیم یادبگیرم بجای غُری بودن قِری باشیم تا ببینیم کل زندگی مثل همون دوران نامزدیه😍😍🕊🗣تجربیاتتون رو اینجا برامون بفرستین 🗣 لینک کانالمون👇🏾👇🏾 https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
مشاهده در ایتا
دانلود
🏵 سفره‌ی رنگارنگِ رئیس‌جمهور دمغ بود. می‌دانستم با بنی‌صدر میانه‌ی خوبی ندارد. با خودم گفتم حتما توی جلسه بحث‌شان شده. بچه‌ها پرسیدند «خونه‌ی رئیس جمهور خوش گذشت؟» گره اخم‌هایش محکم‌تر شد. «تُو این موقعیت بد کشور چه میزی چیده بود؛ از این سر تا اون سر غذاهای رنگی و جورواجور. اصلا فکر نکرده مردم دارن اینطوری غذا بخورن یا نه؟» آدمی نبود ساده از کنار سفره‌های غیرساده بگذرد. 🌹 شهید کلاهدوز 📓 همدم یاد شما (کنگره بزرگداشت شهدای استان تهران) 🏷 @zndgizibabaamamzman
🏵 خرج‌های اضافی ناهار مهمان داشتیم. سفره که پهن شد، آرام درِ گوشم گفت «حاج‌آقا مگه نمی‌دونید الان هستیم. چرا دو جور غذا درست کردید؟ اگه بازم ما رو دعوت کنید و دو جور سر سفره باشه، من که نمی‌خورم. شما هم به جای این خرج‌های اضافی که صرف غذا می‌شه، به جبهه کمک کنید.» 🌹 شهید احمد رحیمی 📔 افلاکیان، ص153 🏷 @zndgizibabaamamzman
🏵 سفره‌ی رنگارنگِ رئیس‌جمهور دمغ بود. می‌دانستم با بنی‌صدر میانه‌ی خوبی ندارد. با خودم گفتم حتما توی جلسه بحث‌شان شده. بچه‌ها پرسیدند «خونه‌ی رئیس جمهور خوش گذشت؟» گره اخم‌هایش محکم‌تر شد. «تُو این موقعیت بد کشور چه میزی چیده بود؛ از این سر تا اون سر غذاهای رنگی و جورواجور. اصلا فکر نکرده مردم دارن اینطوری غذا بخورن یا نه؟» آدمی نبود ساده از کنار سفره‌های غیرساده بگذرد. 🌹 شهید کلاهدوز 📓 همدم یاد شما (کنگره بزرگداشت شهدای استان تهران) 🏷 @zndgizibabaamamzman
🏵 سفره‌ی رنگارنگِ رئیس‌جمهور دمغ بود. می‌دانستم با بنی‌صدر میانه‌ی خوبی ندارد. با خودم گفتم حتما توی جلسه بحث‌شان شده. بچه‌ها پرسیدند «خونه‌ی رئیس جمهور خوش گذشت؟» گره اخم‌هایش محکم‌تر شد. «تُو این موقعیت بد کشور چه میزی چیده بود؛ از این سر تا اون سر غذاهای رنگی و جورواجور. اصلا فکر نکرده مردم دارن اینطوری غذا بخورن یا نه؟» آدمی نبود ساده از کنار سفره‌های غیرساده بگذرد. 🌹 شهید کلاهدوز 📓 همدم یاد شما (کنگره بزرگداشت شهدای استان تهران) 🏷 @zndgizibabaamamzman
✅ برای خداوند فرقی ندارد. 🔹حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود مردی میان سال در زمین کشاورزی خودش مشغول کار بود .حاکم تا او را دید ،بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند . 🔹 روستایی بی نوا با ترس در مقابل تخت حاکم ایستاد .به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند . 🔹حاکم گفت بهترین قاطر به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید بعد حاکم از تخت پایین آمد و آرام آرام قدم میزد ، گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت . 🔹همه حیران از آن عطا و بی اطلاع از حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند .حاکم پرسید : مرا می شناسی؟ مرد بیچاره گفت : شما حاکم نیشابور و تاج سر رعایا و مردم هستید. 🔹حاکم گفت : آیا قبل از این همه مرا میشناختی؟ مرد با درماندگی و سکوت به معنای جواب نه سرش را پایین انداخت . 🔹حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل با هم دوست بودیم ، و در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود ، دوستت گفت: 🌸 خدایا به حق این باران رحمتت ، مرا حاکم نیشابور کن ؛و تو محکم بر گردن او زدی که ای ساده دل ! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده ... آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟ 🔹یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد . 🔹حاکم گفت : این هم قاطر و پالانی که می خواستی . این کشیده هم ، تلافی همان کشیده ای که به من زدی . 🔹فقط می خواستم بدانی که برای خداوند ، دادن حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد .. فقط ایمان و اعتقاد من و تو به خداست که فرق دارد... 📖 ♥️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 📖 ♥️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🤴پادشاهی خدمتکاری داشت که بسیار شاد بود، از او علت شاد بودنش را پرسید. خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم... پادشاه موضوع را به وزیر گفت . وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است. پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست؟! وزیر گفت قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید. پادشاه چنین کرد... خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه و سکه ها بسیار شاد شد و شروع به شمردن کرد. ۹۹ سکه ؟! و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا ۱۰۰ تا نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود. او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تایک سکه طلای دیگر پس انداز کند ، او از صبح تاشب سخت کار میکرد، ودیگر خوشحال نبود. وزیر هم که باپادشاه او را زیرنظر داشت گفت: قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گرو کسانیندکه زیاد دارند اماشاد وراضی نیستند. خوشبختی در3⃣جمله است: تجربه ازدیروز ، استفاده ازامروز، امید به فردا. ولی ما با3⃣جمله دیگر زندگی را تباه میکنیم: حسرت دیروز ، اتلاف امروز ترس ازفردا •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍💎 روزی پیرمردی نامه ای به پسرش که در زندان بود نوشت: پسرم امسال نمی توانم زمین را شخم بزنم، چون تو نیستی و من هم توانش را ندارم . پسر در جواب نامه پدر نوشت: پدر، حتی فکر شخم زدن زمین را هم نکن ، چون من پول هایی که دزدیده ام را آنجا دفن کرده ام . پلیس ها که نامه پسر را خوانده بودند ،تمام زمین را کندند اما چیزی پیدا نکردند . پسر نامه دیگری برای پدرش نوشت و گفت: پدرجان، این تنها کاری بود که توانستم برایت انجام دهم ، زمین ات آماده است . ! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
خیلی متن قشنگیه 🌼👌 ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎیﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ. ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ"ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ ﻣﯿﻔﺮﻭﺧﺘﻢ..........ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ .ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟ ﮔﻔﺖ: ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ :"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ" گر به دولت برسی، مست نگردی مردی، گر به ذلت برسی، پست نگردی مردی، اهل عالم همه بازیچه دست هوسند، گر تو بازیچه این دست نگردی مردی... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•