سلام سلام 😍(جواب سلامم ک خودتون میدونید دیگه....)
دخترای خوبم😍
صبحتون بخیر ،دلتون شاد و لبتون خندون😍😍😍
ان شاءالله ک امروز بهترین اتفاقا براتون پیش بیاد ❤️
@saraadmin1
💠 نکات مهم #همسرداری و زناشویی برای مردان و زنان ایرانی😍
🔸🔹 #قدردانی_کنید.
یکی از نیازهای اساسی زن و مرد قدردانی است. وقتی زنی در منزل غذایی درست می کند دوست دارد مورد قدردانی همسر قرار گیرد. از طرف دیگر مردی که به منزل می آید یا کاری هر چند کوچک برای طرف مقابلش انجام می دهد دوست دارد همسرش قدر کار او را بداند تا از این طریق حس دیده شدن پیدا کند.
خانمی ازین گلایه می کرد که همسرش هیچ توجهی به او نمی کند یا هدیه ای برایش نمی خرد. وقتی با همسرش صحبت کردیم می گفت که هر کاری می کردم هیچ وقت خانمم قدردانی نمی کرد و همیشه می گفت کاری خاصی نکردهای، فقط وظیفهات را انجام دادهای! و همین امر باعث میشود عزت نفس اورا کاهش دهید.
🎀 @delbrak1 🎀
🎀 #سیاست_های_زنانه 🎀
👈چندین سیاست زنانه که با به کار گیری آن می توانید در قلب همسرتان به یک ملکه تبدیل شوید👸
🌸. فقط زمانی که همسرتان می خواهد کاری برای شما انجام دهد از او تعریف و تمجید نکید و همیشه از او تعریف کنید.
🌸. به خاطر خوبی ها و محسنات همسرتان از او تمجید کنید.
🌸. لازم نیست هر مطلبی بین شما و همسرتان بازگو شود اما باید اصل صداقت را رعایت کرد
🌸.رابطه خود و همسرتان را روز به روز ارتقا دهید و در جهت #مثبت هدایت کنید.
🌸.شما شاید نتوانید همسر خود را کنترل کنید اما می توانید بر روی رفتار او تاثیر گذار باشید.
🌸بدانید خوشبختی از دید همسرتان یعنی چه ؟ و خود را به آن نزدیک کنید.
🌸 برای همسرتان یک شریک باشید و در برنامه ریزی های مثل یک رقیب رفتار نکنید.
🌸در مسائل کاری و اجتماعی همسرتان دخالت نکنید و دوستانه ناظر کارهای او باشید.
🎀 @delbrak1 🎀
هیچ وقت از خودمون
پرسیدیم قیمت یه روز زندگی چنده ؟
ما که قیمت همه چیز رو با پول می سنجیم
تا حالا شده از خدا بپرسیم :
قیمت یه دست سالم چنده؟
یه چشم بی عیب چقدر می ارزه ؟
چقدر باید بابت اشرف مخلوقات بودنمون پرداخت کنیم ؟
قیمت یه سلامتی فابریک چقدره؟
وخیلی سوال ها مثل این...
ما همه چيز را مجانی داريم و شاكر نيستيم
خدایا برای تمام نعمتهایت سپاس🙏
🎀 @delbrak1 🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹 داستان تلخ زندگیم ..😢 🎀 @delbrak1 🎀 🌿🌿🌿
از وقتی که یادم میاد همیشه تو خونمون بحث و دعوا بود بین پدر و مادرم من بچه اول هستم و سه تا خواهر دیگه دارم
مادرم بعد از یک سال از ازدواج اش با پدرم میخواسته جدا بشه که میفهمه حامله است بخاطر همین پدرش بهش میگه که حالا که حامله ای حق نداری جدا بشی مادر من هم لج میکنه برمیگرده ولی وقتی بدنیا میام اصلا به من محل نمیده همیشه وقتی تازه بدنیا اومده بود من را ول میکرد میرفته خونه پدرش قهری
از اول مادر بزرگ پدریم بزرگ ام کرده هیچ وقت اصلا مادرم به من اهمیت نمیداد
تا اینکه وقتی ۳ سالم بود مادرم وقتی از دست پدرم حرص میخورده دایی که اون موقع ۱۵ سالش بوده میاد خونمون و از لج اینکه خواهرش داره حرص میخوره من که را سوار چرخ بودم و داشتم به سمت پله ها میرفتم را برنمیگردونه بلکه حل میده از پله ها پایین وقتی پدرم میرسه من را غرق خون میبره بیمارستان
من تا چند روز تو بیمارستان بودم
هر چقد بزرگ تر میشدم و محبت مادرم میخواستم ولی اون به همه میگفت من دختری به این اسم ندارم
هیچوقت مدرسه نمیومد
زن عمو هام پیش مادربزرگم اینا زندگی میکند هر دوتا زن عمومم همیشه من را کتک میزدند چون میدونستن مادرم بهم اهمیت نمیده 😔
یادمه وقتی ۷ سالم شد بود بدون کفش رفتم حیاط بعد پام خاکی اخه من بچه بودم این چیزا را نمیدونستم داخل خونه زنعمومم انقدر کتکم زده که از دماغو دهنم خون میومد عمو اومد از دستش من را کشید بیرون 😭
با چشم خودم خیانت کردن مادرم به پدرم را دیدم اون با پسری که چند سال از خودش کوچیک تر بود با اینکه بچه بودم ولی شکستم
پدرم بخاطر اخلاق و خیانت مادرم سکته کرد وبعدش رفت سراغ مواد مخدر دیگه بیشتر شدم بدبخت و تو سری خور دیگران هر کی از راه میرسید اذیت ام میکرد و فوشم میداد وقتی به سن تکلیف رسیدم مادری نبود بیاد پیشم از همه همکلاسی هام خجالت میکشیدم اون هم منا مسخره میکردن بابت نبود مادرم چون تو روستا زندگی میکردیم وهمه از زندگی همدیگه خبر داشتن وقتی به مادرم گفتم شما هم بیا تا بچه ها مسخره نکند فوشم داده و گفت برو بمیر و من هیچ قبرستونی بخاطر تو اشغال نمیام اخه کدوم مادری این رفتار هارا با بچه خودش میکنه مادرم حتی خواهرهام را هم بر علیه من کرده بود میخواستم برم خونمون اجازه نمیداند و کتک ام میزند 😭😭
۱۲ سالم بود که پدربزرگم بیرونم کرده گفت ندارم خرج توراهم بدم 😭😭
رفتم خونمون مادرم با خواهرم دومم که اون موقع ۱۰ سالش بود اون تو کوچه و با اجر زده تو پام گفت بابای موادی تو نداره خرج این سه تا را بده بعد تو هم اومد اینجا برو گمشو همونجایی که تا الان بودی 😭
پام شکست همسایه هامون اومدن بردنم بیمارستان 😭
دوباره با التماس برگشتم خونه پدربزرگ
بدبختیم وقتی بود که پدربزرگم منا میخواست بده به ی مردی که ۴۰ سالش بود ولی من قبول نمیکردم اون موقع پسر خالم متوجه شد اومد گفت من کاری به مادر پدرت و شرایط ات ندارم و دوست دارم منم بهش اطمینان کردم اخه من کبود محبت داشتم تو ۱۲ سال زندگیم هیچکس تا یادم میومد فقط فوش بود و ناسزا 😭
من دختره محجبی ای بود که بعد از سن تکلیف ام اجازه ندادم نامحرم بهم دست بزنه یا موهام را ببینه
با پسر خاله امم با گوشی در مورد مشکلاتم و خواستع پدربزرگم در مورد ازدواج با اون مرد میگفتم اونم دلداری ایم میداد و میگفت مهم منم دوست دارم
وقتی ۱ ماه از دوستی ماه گذشت دیدم خیلی ها مزاحمم میشه اند از طریق گوشی یعنی شماره را داشتن فهمیدم که پسر خاله شماره من را پخش کرده خاله ام ازش خواسته بود
زن زدم به خاله ام گریه گفتم چرا این کارا کردی گفت تو هرزه ای و مالک عذابی که خواهرم الان میکشه هستی باید شماره دست این اوت باشه ازت استفاده کنند اخه من ۱۲ ساله چه به اینکارا 😭😭😭
اون گذشت تا اینکه عموم بهم گفت که ی نفر از دوستام تورا دیده و میخوادت ۱۲ سالم بود گفتم من نمیخوام شوهر کنم درسم خیلی خوب بود و شاگرد اول بودم
گفت نمیشه باید قبول کنی پدرم معتاد بود و تو سری خور عالم و ادم عموم راضی اش کرد که من را بدن به رفیقش انقدر التماس شون کردم ولی قبول نکردن
دو از چشم پدربزرگم چون اون میخواست من با همون مردم ازدواج کنم
دعوتشون کردن که بیان خونه عموم و من را ببینن پسر وقتی اومد بهم گفت من تورا بخاطر خودت نمیخوام میخوام بعد نامزدم و عشقم میتونم با یکی ازدواج کنم ک از نظر قیافه بهتر از اون باشه اون هم حرص بخوره 😔 چون قبل من نامزد داشته که با رفیق اش میبینه نامزده اش را
منم هیچی نگفتم 😔
بعد از اینکه حرف هاشون را با عموم زدن قرار شده که هفته بعد بیان عقد کنند اصلا پدرم را بخاطر اعتیاد اش ادم حساب نکردن😢😔
مادرم وقتی فهمید قرار عقدم کنند فقط نفرین میکرد و میگفت باید بجای لباس سفید عروس به تو کفن تن کنند 😭😭
قدر زندگیای ساده تون رو بدونین😭😭
🎀 @delbrak1 🎀
هدایت شده از Sara
❌ماجرای تارا دختری که عاشق پسر خاله میشه اما.....
کیارش: میخواستم یه چیزی بهتون بگم.
همه ساکت شدیم دلم بد جور شور میزد..
کیارش دست بهانه رو که کنارش نشسته بود و سرش و انداخته بود پایین تو دستش گرفت و ادامه داد
کیارش: وقتی بهانه رو دیدم انگار خدا چیزی رو که میخواستم برام آفریده و به عنوان هدیه برام فرستاده. حالا میخوام اجازه ازدواج منو بهانه رو بدید.😢😱😭😭😭ادامه داستان 👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2713518081Cb60be17d2b
.
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#پل #قسمت_31 💎کاش به شکیبا قول نداده بودم. اگر بهش میگفتم نمیتونم تحمل کنم انگ ضعیف بودن بهم میخور
#پل
#قسمت_32:
فقط میدونم این حال تارا کاملا طبیعیه و قابل درک . خود شما آقا کیارش وقتی فهمیدی همتا و کاوه قصد ازدواج دارن و روابطشونو دیدید حس نکردید یک مقدار غریب شدن؟ ( از روش تلقینی استفاده میکردم چاره ای نبود ) اگر این حسو نداشتید برام جای تعجب خواهد داشت
کیارش شدید تو فکر بود.
-: یا تو بهانه جون الان حس نمیکنی نسبت به قبل از تارا دورتر شدی؟
بهانه: چرا خیلی.
-: خوب اگر ما تارا رو تو این وضعیت بذاریم شاید دچار مشکل اساسی بشه. خواهشم از شما اینه که اجازه بدید تا زمانی که تارا حالش یک کم جا میاد و خودشو پیدا کنه پیش من باشه.
کیارش: خود تارا اینو خواسته؟
-: نه شما این چند وقته درگیر کارهای ازدواجتون بودید و کاملا طبیعیه که زیاد متوجه حالات تارا نشدید ولی من تقریبا دارم باهاش زندگی میکنم. اگر بهانه جون وقت داشت مسلما بهترین فردی بود که میتونست به تارا کمک کنه ولی بهانه هم با وجود اینکه یکی از مهره های اصلیه تقریبا کاری ازش بر نمیاد. من فقط سعی میکنم بتونم جای کوچیکی از اون جایی که بهانه داشته پر کنم. اون انقدر احساس گمگشتگی میکنه که مطمئنم حتی نمیدونه چرا حالش بده چه برسه به اینکه بخواد از شما جدا بشه مطمئنم باید التماسش کنم تا راضی بشه.
نباید پای تارا رو میکشیدم وسط و در ضمن سعی میکردم که بهانه رو با خودم همراه کنم و همینطور با این حرفها حس خود بزرگ بینی رو بهش بدم که زیاد تو حالات تارا دقیق نشه و حرفهای منو باور کنه .
خاله: چند وقت؟
-: نمیدونم خاله جون. من تنهام و از خدامه تارا پیشم باشه ولی مطمئن باشید من انقدر خودخواه نیستم که بخوام حتی یک روز بیشتر دختر عزیزتونو پیش خودم نگه دارم. به محض اینکه حالش خوب شد برمیگرده به این خونه .
کیارش: اومدیمو خوب نشد.
-: من تمام سعیمو میکنم تا تارا با شرایط موجود وفق بدم اون الان حس میکنه خیلی تنهاست . وقتی پیش منه ازتون میخوام بهش سر بزنید تنهاش نذارید تا حس کنه و باور کنه که هنوز براتون مهمه.
همتا: من موافقم هیچ کس جز منو شکیبا نمیدونه تارا چه حالی داره اون جز ما کسی رو نداره و حالا حس میکنه هممون به یکباره از دستش رفتیم.
با حرفهای خاله فهمیدم در حال راضی شدنه فقط میموند کیارش
-: آقا کیارش هممون دنبال یه مقصودیم این که تارا دوباره همون تارای سابق بشه تو این راه هم همه باید شرایط تارا رو در نظر بگیریم و چیزی که به صلاحشه نه از روی غیرت و نه تعصب نباید تصمیم گرفت.
بهانه: منم موافقم کیارش. با اینکه دلم به این خوش بود که تارا پیشمه ولی با شنیدن این چیزها منم ترجیح میدم جایی باشه که حالش جا بیاد در ضمن شکیبا جون که گفتن ما تنهاش نمیذاریم بهش سر میزنیم.
-: نباید تنهاش بذارید چون اوضاع بدتر میشه باید بهش سر بزنید تا کم کم باورش بشه هیچ اتفاقی نیفتاده.در ضمن فکر میکنم برای اینکه شکی نکنه باید بهش بگم چند وقتی تنهام و ازش بخوام بیاد پیشم مسلما میاد از شما اجازه میگیره یک کم مقاومت کنید و بعد اجازه بدید مخصوصا شما بهانه جون چون از دست دادن شما براش خیلی سخت تر بوده.( میدونستم بهانه دختر تیزیه و چیزی که کیارش و خاله اش تو تمام این سالها نفهمیدن شاید برای بهانه رو بشه برای همین داشتم کاری میکردم که حس کنه تارا واقعا به خاطر از دست داد اونا ناراحته و در ضمن این برای تارا هم خوب بود وقتی میدید همه همون آدمایی هستن که بودن راحتتر با قضیه کنار میومد)
لبخند رو لب بهانه نشست
بهانه: حتما.
کیارش بلاخره رضایت داد. همتا خوشحال شد . تو همین حال بودیم که تارا از راه رسید من به همتا گفتم جریانو به تارا بگه و بهش بگه من به همه گفتم که از جریان خبر نداره
-----------
🎀 @delbrak1 🎀