eitaa logo
خانوم اجازه!
193 دنبال‌کننده
85 عکس
5 ویدیو
1 فایل
﷽. قلم یار مهربانم است. می نویسم و به دخترانم یاد می دهم تا آنها هم بنویسند... تا تاریخ سرزمینم پر شود از زنان اندیشمند • آموزش نویسندگی ( مبتدی تا پیشرفته) ارتباط‌ب‌ادمین @fatemeghadimi62
مشاهده در ایتا
دانلود
خانوم اجازه!
#تمرین #شماره_هفت فکر میکنید این دو تا بچه خرس به خاطر چه کار اشتباهی از دست مادرشون فرار کردند و به
🖊خرس کوچولو بدون اجازه ی مامانش رفته یه قل دوقل بازی کرده و سنگ خورده توی سر دوستش حالا مامان دوستش به مامان خرس کوچولو گفته و مامان خرس کوچولو با دمپایی ابری اومده دنبالش 😂
🖤*السّلامُ علیک یا اباعبداللّه*🖤 توفیق باشه هر روز یک بخش جالب این کتاب را در کانال منتشر خواهم کرد. تا با هم بخوانیم و لذت ببریم. 📎کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi 📎 کانال ایتا: http://eitaa.com/aye_adabi
برای پدر که دختر و پسر فرقی نمی کند. کوچک و بزرگ هم..... پسرها که پیش بابایند! بابا ولی نگران دختر است! 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 عمه زینب ؛ درگوشی می گویم، به رقیه هم دل نبند.... بابا هوای دخترش را کرده... 📎کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi 📎 کانال ایتا: http://eitaa.com/aye_adabi
به بهانه دختری سه ساله به دختر بچه ها اخم که کنی، فوری دلشان می شکند! حالا هر چه کوچکتر بدتر! لازم نیست داد بزنی! با همان یک اخم دنیا روی سرشان خراب می شود!   رقیه بنت الحسین را هم ارباً اربا کردند! باور کن! یک جا وقتی بابا، داداش علیِ بزرگش را از توی میدان جمع کرد... بعد وقتی خبر عمویش را آوردند... بعدتر وقتی بابا، داداش علی کوچش را توی خاک ها...پشت خیمه ها پنهان کرد... سرِ بابای رقیه را که بریدند...رقیه اشهدش را خوانده بود! 📎کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi 📎 کانال ایتا: http://eitaa.com/aye_adabi
📚🖊📚🖊📚🖊📚🖊📚🖊📚🖊 در کلاس های نویسندگی که با دخترخانم ها داریم، بیشتر اوقات بچه ها مطالب قشنگی مینویسند که دوست دارم شما هم بخونید و فقط من نباشم که کیف می کنم😍 👇👇👇👇
گل های مادربزرگم جامدادی مادربزرگ ؛ یعنی جامدادی ای که به من هدیه داده بود نقش های گل گلی قدیمی ای داشت . وقتی می گویم قدیمی، منظورم مانند گل های گلیم و فرش های قرمز قدیمی است، که در هر خانه ی پدربزرگ و مادربزرگی پیدا می شود .با اینکه طرح و نقش اش قدیمی بود اما کاملا دست نخورده و نو بود . راستش اصلا از طرح و نقش جامدادی خوشم نیامده بود ، ولی نه دلم می آمد به مادربزرگ این را بگویم نه رویم می شد . برای همین این موضوع را به مادرم گفتم و داستان ناراحت کننده ای که بعد از آن شنیدم نظرم را نسبت به آن جامدادی تغییر داد . این جامدادی واقعا قدیمی بود اما چون به خوبی نگه داشته شده بود نو به نظر می آمد ، جامدادی برای ایام کودکی مادربزگم بوده ، آن موقع ها دختر ها امکان تحصیل را نداشتند ، اما پدربزرگ مامانم یعنی همان پدر مادربزرگم این جامدادی را برای مادر بزرگم گرفته بود تا در خانه مداد ها یا وسایل اش را درون آن بگذارد . و قسمت ناراحت کننده ی ماجرا این است که مادر بزرگم فکر میکرده روزی میتواند به مدرسه برود ، برای همین جامدادی را نو نگه داشته بود ، و بعد از مدتی گویی آن جامدادی را کاملا به فراموشی سپرده بود . تا اینکه چند وقت پیش آن را در کنج خانه ی قدیمی شان پیدا کرده . و آن جامدادی را به من هدیه داد تا وسیله ای که برای خودش بسیار ارزشمند بود را به من بدهد و من را خوشحال کند . 📎کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi 📎 کانال ایتا: http://eitaa.com/aye_adabi
بستنی های حاجی حسن حاجی حسن بستنی هایی می فروخت که هرکسی آنها را می خورد، به مدت یک ماه مسمومیت شدید می گرفت و هیچ چیزی نمی توانست بخورد. اوایل مردم فکر می کردند فردی که بستنی خورده، از قبل مریض بوده، اما وقتی تحقیق کردند، فهمیدند مشکل از بستنی هاست. حاجی که فردی مسن و لاغر بود و موهای کم پشتی داشت، همسرش را به علت بیماری سخت سرطان از دست داده بود و هیچ کسی را نداشت. او می گفت که این کار را نمی کند و تازه با صلوات بستنی هارا درست می کند. گذشت و گذشت، روز به روز حاجی حسن یعنی آقای مغازه دار مشتری هایش کمتر می شدند تا اینکه دیگر هیچ مشتری برایش نماند. او که با این اتفاق دستش به شدت تنگ شده بود، از خدا می خواست تا متهم این اتفاق را برملا کند. نیمه های شب بود و حاجی بیدار شده بود تا نماز شب بخواند. او که همینطور مشغول عبادت بود صدای خش خشی را در مکانی که بستنی هارا درست می‌کرد شنید. چوب دستی اش را برداشت و به سرعت به آنجا رفت. چوب را محکم زد به سر مجرم و او بیهوش به زمین افتاد. حاجی رفت دنبال حکیم. او آمد. وقتی مجرم به هوش آمد، طبیب به او گفت: خب، ماجرا را تعریف کن! مجرم هم گفت:من‌ مردی بستنی فروش بودم که کسب و کار خوبی داشتم. وقتی حاجی بستنی فروشی زد، مشتری های من‌ روز به روز کمتر می شد و مشتری های حاجی بیشتر. من‌ تصمیم گرفتم کاری کنم که کسب و کارش را به هم بزنم! حکیم گفت:بسیار خوب! تنبیه تو این است که فردا صبح در میدان بزرگ شهر تمام این اتفاقات را تعریف کنی و مبلغی را هم به عنوان جریمه به او بدهی. مگر نشنیده ای که می گویند:چاه کن همیشه ته چاه است! و به این صورت قائله ختم به خیر شد... 📎کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi 📎 کانال ایتا: http://eitaa.com/aye_adabi
✏️📒✏️📒✏️📒✏️📒✏️ امسال تابستون چی یاد گرفتی؟ حواست هست تابستون داره تموم میشه؟ دوست داری این روزهای باقی مانده اصول و مهارت های نوشتن رو یاد بگیری؟ هم یاد میگیری چه جوری بنویسی هم ذهنت خلاق میشه هم میتونی از مهارت هایی که یاد میگیری کسب درآمد کنی! چه جوری؟ داستان ها و یادداشت هات و میدی سایت و مجلات و ازشون پول در میاری! یا کانال بزنی و اونجا منتشر کنی🤓 چی بهتر از این 😍😍 📍ده جلسه فایل صوتی مبتدی + ده جلسه پیشرفته 📍تمرینات مجزا و بررسی تکالیف توسط استاد 📍ارسال فایل صوتی در *بله* یا *ایتا* ثبت نام : @fatemeghadimi62 دورهمی بچه های کلاس در انجمن ادبی آیه 📎کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi 📎 کانال ایتا: http://eitaa.com/aye_adabi
☺️😇🥹😢😭😨😰🫣 📘 انواع ژانرهای کتاب کدامند؟📘 معرفی + مثال+تمرین 📍شنبه ۲۱ مرداد ماه 📍ساعت ۱۴:۳۰ تا ۱۵:۳۰ 📍شهرک نفت_ موسسه مهتدین 📎کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi 📎 کانال ایتا: http://eitaa.com/aye_adabi
مادرم ، بی بی زهرا ، امشب شب جمعه هست. خیلی وقت است که دلتنگ حرم زیبای پسرت هستم. خیلی وقت است که طعم شلوغیه حرم را نچشیده ام . یا زهرا ، میگویند امشب در حرم اباعبدالله هستی . میشود برایم از شلوغیه شب جمعه های حرم بگویی؟ میشود برایم از مهمانان امشب ارباب بگویی؟ میشود برایم از ضریح شش گوشه اش بگویی؟ میشود برایم از بگویی؟ اصلا بهتر بگویم میشود برایم از بهشت روی زمین بگویی؟ مادرم ، امشب میشود به حسینت از چشمان ترم بگویی؟ میشود به حسینت بگویی که دوری از حرمش حالم را دگرگون کرده است؟ میشود بگویی دیگر طاقت دوری از حرمش را ندارم ؟ میشود بگویی من را هم برای بپذیرد؟ مادر ، التماس دعا 📎کانال بله : https://ble.ir/aye_adabi 📎 کانال ایتا: http://eitaa.com/aye_adabi