#دخترک_یتیم..
برای اولین بار بود که دخترک به شهر بازی میرفت ، خیلی ذوق زده بود ، آخه اونقدر همکلاسی هاش از شهر بازی و دستگاهاش براش تعریف کرده بودن که هر جمعه بهونه شهر بازی رو میگرفت و مادرش هم که وضع مالی مناسبی نداشت و زندگی رو با درآمدی که از خیاطی برای این و اون بدست میاورد ، میگذروند ، قول هفته بعد رو بهش میداد.
و حالا به آرزوش رسیده بود ....
.
اونقدر خوشحال بود که نمیدونست از کدوم دستگاه شروع کنه . دلش می خواست همه دستگاه هایی رو که دوستاش براش تعریف کرده بودن سوار بشه...
اما هنوز چندتا دستگاه بیشتر سوار نشده بود که مادرش بادیدن کیف پول تقریباً خالیش ، دستش رو گرفت و گفت : بسه عزیزم دیگه باید بریم .
دخترک اخماشو تو هم کرد و گفت : ولی مامان من هنوز ترن هوایی و سورتمه و ....
و زن حرفشو قطع کرد و گفت : بقیه دستگاه ها باشه برای یه روز دیگه .
دخترک که به گریه افتاده بود ، گفت :
ولی اگه بابام زنده بود حتماً میزاشت بقیه دستگاه ها رو هم سوار شم .
زن که اشک تو چشماش جمع شده بود ، دخترک رو در آغوش گرفت و سعی کرد آرومش کنه .
در همین حال خانمی که دور از چشم همراهانش، شاهد ماجرا بود و تحت تأثیر حرفهای دخترک قرار گرفته بود ، از پشت سر دستشو گذاشت رو شونه زن و با لحن مهربونی گفت :
ببخشید خانم این تراول از کیف شما افتاد .
زن که جا خورده بود گفت : ولی ... من ...
خانم مهربون حرفشو قطع کرد و گفت :
بعضی وقتا پیش میاد ، مهم اینه که همدیگر رو ببینیم و مشکل هم رو درک کنیم .
زن در حالیکه سعی میکرد اشک هاشو پنهون کنه ، برگشت و به دخترک گفت :
گریه نکن دخترم اگه بابات نیست ، خدا هست .... هر دستگاهی که دوست داری میتونی سوار بشی.
#با_هم_مهربان_باشیم
#داستان
@khanvade_asemani