eitaa logo
خاطرات سمی خواستگاری
104.9هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
474 ویدیو
9 فایل
🖐️خاطرات خواستگاری خودتون رو برای ما ارسال کنید 👈ادمین @admin_khastegarybazi کانال دوم به نام ناشناس‌های ازدواجی https://eitaa.com/joinchat/569574085C8be2fd5c89 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/224199022C2753a108e9
مشاهده در ایتا
دانلود
چند روز پیش تو ماشین یکی به بابام زنگ زد و داشتن باهم صحبت می‌کردن و من شنیدم که بابام با خنده میگفت آفرین چه پیگیر😂 و ... بعد ازش پرسیدیم کی بود ؟گفت خواستگار بود بعد شرایطش رو گفت ملاک های مارو نداشت مامانم گفت پس چرا همون اول جواب منفی ندادی و این همه کشش دادی؟ گفت آخه بنده خدا خیلی سختی کشیده برا شماره😂 گفته بود دیدمتون با دختر خانمتون فلان جا و شماره پلاک رو برداشته بود و از اون طریق شماره تلفن بابام رو پیدا کرده بود... البته آخرش که جواب نه شد... ولی خیلی شماره یابیش رو دوست داشتم 😂 کانال خاطرات سمّی خواستگاری @khastegarybazi
خاطرات سمی خواستگاری
می‌رود قصه به آنجا که علی دلتنگ است🌺 به مناسبت سالروز ازدواج امیرالمومنین و حضرت زهرا این تیکه کوتا
فکرش رو بکنید چقدر جذاب بوده این کار حضرت؛مثل امروزی (ع) رفته بازار زرهش را فروخته و با پولش جهیزیه جمع و جوری خریده بعد رفته بالای بلندی خانه و رو به جمعیت فریاد زده «به بشتابید!» و اهل مدینه رو اینطوری با ذوق و شوق برای مراسم دعوت کرده!🌺❤️ کانال خاطرات سمّی خواستگاری @khastegarybazi
ماه رمضان بود توی اتاق منو آقای خواستگار داشتیم صحبت میکردیم ایشون نظامی و منم مقید و باچادر بودم😌 حدود دو ساعت صحبتمون طول کشید و بیشتر راجع به مسائل اعتقادی خیلی فاز بالا حرف زدیم بعد اتمام حرفامون وقتی ایشون بلند شدن اومدن سمتم من تا خواستم بلندشم چادرم زیر پام و دمپاییم گیرکرد و چون چادرم رو سفت زیر گلوم گرفته بودم تا خیز برداشتم بلندشم پام گیر کرد با سر رفتم توی بغلش🤦‍♀😅 بنده خدا هل شد گفت چی شده؟چی شده؟😰 منم از خجالت با یه لبخند بدو از اتاق رفتم بیرون 😊🥶🥶 موقع افتادن هم چون می خواستم تعادلم حفظ بشه چادرم رو هم ول کردم🙆‍♀🤦‍♀ فقط قیافه ی آقا دیدن داشت وقتی می خواست منو بگیره تا نیوفتم 😂 دو ساعت اول بردمش عتبات عالیات آخرش رفتیم آنتالیا🙈😂 کانال خاطرات سمّی خواستگاری @khastegarybazi
من خاطره طولانی نمی‌ذارم کانال منتهی یکی یه خاطره بلند باحال فرستاده حالشو دارید بخونید ؟؟
خوب از اونجایی که خیلیا مشتاق بودن و گفتن می‌خونیم خاطره رو تو دو بخش میذارم 🙃
همسرم دانشجوی کارشناسی ارشد بود که من وارد دانشگاه شدم و ترم اولی بودم ترم اول کارشناسی شدم سردبیر نشریه و انقدررررر زبون دراز بودم که از دانشجوهای دکترا هم حساب میکشیدم (اونایی که توی تشکل ما بودن ) و امر و نهی میکردم که باید مطالب رو چطور بنویسید شوهرمم انقد تنبل بود توی مطلب نوشتن منم هرکی مطلب نمینوشت میرفتم یه داد و بیداد اساسی میکردم سرش و برمیگشتم عنایت داشته باشید همش ترم اول کارشناسی بودم🤦🏻‍♀ یبار با یکی از پسرا توی آمفی تئاتر بحثم شد اون میرفت که من جوابشو ندم منم پشت سرش ادامه میدادم میگفتم لطفا صبر کنید جوابتونو تحویل بگیرید بعد رفت توی اتوبوس پسرا که بره خوابگاه منم سوار شدم ادامه جواب رو دادم بعد پیاده شدم پسرا برگاشون می‌ریخت منو میدیدن😂 از لحاظ زیبایی ظاهری چه صورت چه تیپ و هیکل توی دانشگاه چیزی کم نداشتم 😅چادری و محجبه ام نبودم با این حال خیلی پیگیر بودم برای همین جسارت و قلمی که داشتم سردبیر نشریه شدم خلاصه خواستم فضا رو تصور کنید🙈 اون زمان از شوهرم خیلی بدم میومد و بنظرم باید از تشکل شوت میشد بیرون و به کارهای پروژه ارشدش و بحث نمونه برداریش می‌رسید ولی مسوول بالا دستی میگفت ایشون باید حتمن باشه 😒 شوهرمم از من بدش میومد و فراری بود چون چند باری چوب من تنشو نوازش کرده بود 😁
خاطرات سمی خواستگاری
#قسمت_اول همسرم دانشجوی کارشناسی ارشد بود که من وارد دانشگاه شدم و ترم اولی بودم ترم اول کارشناسی
بعد تصور کنید ساعت ۱۰ شب خوابگاهِ ما که تهه دانشگاه بود بسته میشد و من ۹و ۵۰ دقیقه بدو بدو از دانشگاه برمیگشتم چون تا اون زمان مشغول کارای نشریه با سیستم بودم یبار که برگشتم یه شماره منزل ناشناس باهام تماس گرفت منم سیب زمینی سرخ کرده تو دهنم داشتم از گشنگی دولُپی میخوردم جواب داده بله؟ یه خانمی بود با صدای نازک ولی سن دار گفت عزیزم سلام میتونید صحبت کنید گفتم نه دارم غذا میخورم😂🙈 (بخدا خیلی گشنم بود از طرفیم صداقتم زیاد بود😝) گفت باشه پس زیاد وقتتونو نمیگیرم و قط نکرد😐گفت عزیزم من مامان یکی از آقایون دانشگاه هستم🙈خودشون خواهش کردن اسمشون رو الان نگم و فقط دو سه تا سوال بپرسم گفتم خب بفرمایید گفت شما قصد ازدواج دارید منم با پررویی تمام گفتم اگه گزینه خوبی باشه اره 😜 گفتن چه معیارهایی برای ازدواج دارید منم دو سه تا گفتم بعد پرسیدن خانوادتون چه معیاری دارن گفتم چرا زنگ نمیزنید از خودشون بپرسید😱😂 بعدم گفتم بیشتر ازین نمیتونم باهاتون صحبت کنم چون شما رو نمیشناسم گفت بنظرت من مامان کدوم یک از پسرام؟😐 الان خیلی خوشحالم اون لحظه نگفتم چون اصلا شوهرم جزو حدس هام نبود😆 اون زمان سکوت کردم خودشون گفتن بنظرم نگیم بهتره😂 بعد گفتم کاش خودتونو معرفی کنید من اینجور ذهنم درگیر میشه😁گفت باشه الان قطع میکنم با پسرم صحبت میکنم با شما تماس میگیرم وقتی قطع کردن من کد خونشونو نگاه کردم زود رفتم توی نت زدم و دیدم برای کدوم شهره این پیش شماره ازون شهر فقط شوهر من توی دانشگاهمون بود😩😩😩وای وقتی مادرشون زنگ زدن گفتن عزیزم پسرم اجازه دادن گفتم زحمت کشیدن خودم فهمیدم مامان فلانی هستید 🤣🤣🤣🤣 گفت از کجا😳گفتم از پیش شماره خونتون گفت عزیزم چقد زبونت درازه گفتم بله کجاشو دیدین🙈 خلاصه با اجازه خانواده هامون ۵جلسه تنهایی توی دانشگاه حرف زدیم و دیدیم لامصب چقد تفاهم داشتیم😆 خلاصه که ترم اول تور شدم و هر زمان شوهرم میگه خوب منو تور کردی میگم ۶سال توی دانشگاه بودی کسی رو تور نزدی من زیادی ساده بودم...اونم میگه آره تو خیلی ساده بودی که رفتی شماره خونمونو از نت نگاه کردی و اونجور جلو مامانم زبون درازی کردی. منم میگم همینه که هست مجبور که نبودی بیای خاستگاری حتمن خودتم دوست داشتی😂😆 و همینجوری زندگی رو با خاطره گذشته داریم پیش میبریم😊 ۸۰ درصد از زندگیم راضیم و اون ۲۰درصد اختلاف باعث رشد دوتامون شده الانم یه دختر ۷ساله داریم که زبونش از من دراز تره 😂اینم از دستاورد هام🚶🏻‍♀🚶🏻‍♀🚶🏻‍♀ کانال خاطرات سمّی خواستگاری @khastegarybazi
با اجازه ی خانواده ها با خواستگارم رفتیم بیرون تا باهم بیشتر آشنا بشیم ایشون بسیار مقید و خجالتی بودن بنده هم چادری و اولین بار بود با خواستگار بیرون می رفتم بسیار خجالت میکشیدم. همین طور که در پیاده رو قدم میزدیم یه گربه از لای شمشاد ها پرید جلوی من 🙈 منم که از بچگی از گربه ترس وحشتناکی دارم پریدم تو بغل آقای خواستگار 😂 اون بنده خدا هم موند که چی شد و چیکار کنه وایساد به خندیدن😅 الان بعد از گذشت ۶ سال هر وقت بخواد اذیت بکنه میگه تو از اول هم شیفته ی من شده بودی که پریدی تو بغلم 😂 کانال خاطرات سمّی خواستگاری @khastegarybazi
🤚این چهار تا استوری مهم رو از ننه ابراهیم بخونیم. @khastegarybazi