یه خواستگار اومد
مادرش و خاله اش گفتن خیلی خجالتیه
همون اول گفت بریم حرف بزنیم
اخر صحبتش گفت حله فردا شب میام
منتظرم باش😐😁
بعد از صحبت بلند جلو همه گفت اوکیه من میخوامش (با ۵ دقیقه صحبت)😳
وقتی هم داشتن می رفتن اسم کوچکم رو صدا زد
(من حتی به صورتش نگا نکردم
و هنوزم اسمش رو نمیدونم 😄)
گفت امشب رو طاقت بیار خیلی زیاد خودت رو ناراحت نکن
من فردا شب میام
(کُشته مُرده ی خجالتی بودنش شدم 🤷♀😒)
هیچی دیگه من که نه منتظر موندم
نه ناراحت شدم
ولی اون فردا شب هم نیومد😂😂
#طنز
#شماره_۱
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
@khastegarybazi
یه بار یکی اومد خونه مون برا امرخیر بنده خدا یه خورده وزنش بالا بود
خواهرزاده کوچیکی دارم دختره، رفت جلوش دست ب کمر زد گف خالمو به توی چاقالو نمیدم😵💫🤐
پسره سرخ شد 😅
من در حال ترکیدن بودم😂
بعد بیخیالم نمیشد رفتیم که صحبت کنیم افتاده بود دنبالمون میگف خالمو کجا میبری 😂😂😂
#طنز
#شماره_۲
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
@khastegarybazi
خواهرم یکسال و نیم ازم بزرگتره تقریبا" ۳۲ سال پیش براش خواستگار اومد تو اتاق پذیرایی نشسته بودن من رفتم جلوی در کفشهاشون رو جفت کنم که از کفش پاشنه بلند خواهر داماد خوشم اومد و پوشیدم خواهرم رو صدا زدم گفتم ببین چقدر کفشش خوشگله
گفت ای وای دربیار اگه ببینن آبرومون میره بعد با شوخی و خنده گفتم اگه حرفی زد از همین پله میندازمش پایین.
خواهر کوچولوم ۶ سالش بود این صحنه رو دید رفته بود تو اتاق گفته بود خانم آبجی هام کفشهاتون رو پوشیدن تازه میخان شما رو هم پرت کنند پایین.🙈
و در آخر خواهرم عروس همون خانواده شد و این داستان همیشه باعث خنده ی ما و اونا میشد.😂
#طنز
#شماره_۳
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
@khastegarybazi
چند روز پیش تو ماشین یکی به بابام زنگ زد و داشتن باهم صحبت میکردن و من شنیدم که بابام با خنده میگفت آفرین چه پیگیر😂 و ...
بعد ازش پرسیدیم کی بود ؟گفت خواستگار بود بعد شرایطش رو گفت ملاک های مارو نداشت
مامانم گفت پس چرا همون اول جواب منفی ندادی و این همه کشش دادی؟ گفت آخه بنده خدا خیلی سختی کشیده برا شماره😂
گفته بود دیدمتون با دختر خانمتون فلان جا و شماره پلاک رو برداشته بود و از اون طریق شماره تلفن بابام رو پیدا کرده بود...
البته آخرش که جواب نه شد... ولی خیلی شماره یابیش رو دوست داشتم 😂
#طنز
#شماره_۴
#خواستگار_پیگیر
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
@khastegarybazi
ماه رمضان بود توی اتاق منو آقای خواستگار داشتیم صحبت میکردیم ایشون نظامی و منم مقید و باچادر بودم😌 حدود دو ساعت صحبتمون طول کشید و بیشتر راجع به مسائل اعتقادی خیلی فاز بالا حرف زدیم
بعد اتمام حرفامون وقتی ایشون بلند شدن اومدن سمتم من تا خواستم بلندشم چادرم زیر پام و دمپاییم گیرکرد و چون چادرم رو سفت زیر گلوم گرفته بودم تا خیز برداشتم بلندشم پام گیر کرد با سر رفتم توی بغلش🤦♀😅
بنده خدا هل شد گفت چی شده؟چی شده؟😰
منم از خجالت با یه لبخند بدو از اتاق رفتم بیرون 😊🥶🥶
موقع افتادن هم چون می خواستم تعادلم حفظ بشه چادرم رو هم ول کردم🙆♀🤦♀
فقط قیافه ی آقا دیدن داشت وقتی می خواست منو بگیره تا نیوفتم 😂
دو ساعت اول بردمش عتبات عالیات آخرش رفتیم آنتالیا🙈😂
#طنز
#شماره_۵
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
@khastegarybazi
خاطرات سمی خواستگاری
#قسمت_اول همسرم دانشجوی کارشناسی ارشد بود که من وارد دانشگاه شدم و ترم اولی بودم ترم اول کارشناسی
#قسمت_دوم
بعد تصور کنید ساعت ۱۰ شب خوابگاهِ ما که تهه دانشگاه بود بسته میشد و من ۹و ۵۰ دقیقه بدو بدو از دانشگاه برمیگشتم چون تا اون زمان مشغول کارای نشریه با سیستم بودم
یبار که برگشتم یه شماره منزل ناشناس باهام تماس گرفت منم سیب زمینی سرخ کرده تو دهنم داشتم از گشنگی دولُپی میخوردم جواب داده بله؟
یه خانمی بود با صدای نازک ولی سن دار
گفت عزیزم سلام میتونید صحبت کنید گفتم نه دارم غذا میخورم😂🙈 (بخدا خیلی گشنم بود از طرفیم صداقتم زیاد بود😝) گفت باشه پس زیاد وقتتونو نمیگیرم و قط نکرد😐گفت عزیزم من مامان یکی از آقایون دانشگاه هستم🙈خودشون خواهش کردن اسمشون رو الان نگم و فقط دو سه تا سوال بپرسم
گفتم خب بفرمایید
گفت شما قصد ازدواج دارید
منم با پررویی تمام گفتم اگه گزینه خوبی باشه اره 😜
گفتن چه معیارهایی برای ازدواج دارید منم دو سه تا گفتم
بعد پرسیدن خانوادتون چه معیاری دارن گفتم چرا زنگ نمیزنید از خودشون بپرسید😱😂 بعدم گفتم بیشتر ازین نمیتونم باهاتون صحبت کنم چون شما رو نمیشناسم
گفت بنظرت من مامان کدوم یک از پسرام؟😐
الان خیلی خوشحالم اون لحظه نگفتم چون اصلا شوهرم جزو حدس هام نبود😆
اون زمان سکوت کردم خودشون گفتن بنظرم نگیم بهتره😂
بعد گفتم کاش خودتونو معرفی کنید من اینجور ذهنم درگیر میشه😁گفت باشه الان قطع میکنم با پسرم صحبت میکنم با شما تماس میگیرم
وقتی قطع کردن من کد خونشونو نگاه کردم زود رفتم توی نت زدم و دیدم برای کدوم شهره این پیش شماره
ازون شهر فقط شوهر من توی دانشگاهمون بود😩😩😩وای وقتی مادرشون زنگ زدن گفتن عزیزم پسرم اجازه دادن گفتم زحمت کشیدن خودم فهمیدم مامان فلانی هستید 🤣🤣🤣🤣
گفت از کجا😳گفتم از پیش شماره خونتون
گفت عزیزم چقد زبونت درازه گفتم بله کجاشو دیدین🙈
خلاصه با اجازه خانواده هامون ۵جلسه تنهایی توی دانشگاه حرف زدیم و دیدیم لامصب چقد تفاهم داشتیم😆
خلاصه که ترم اول تور شدم و هر زمان شوهرم میگه خوب منو تور کردی میگم ۶سال توی دانشگاه بودی کسی رو تور نزدی من زیادی ساده بودم...اونم میگه آره تو خیلی ساده بودی که رفتی شماره خونمونو از نت نگاه کردی و اونجور جلو مامانم زبون درازی کردی.
منم میگم همینه که هست مجبور که نبودی بیای خاستگاری حتمن خودتم دوست داشتی😂😆
و همینجوری زندگی رو با خاطره گذشته داریم پیش میبریم😊
۸۰ درصد از زندگیم راضیم و اون ۲۰درصد اختلاف باعث رشد دوتامون شده
الانم یه دختر ۷ساله داریم که زبونش از من دراز تره 😂اینم از دستاورد هام🚶🏻♀🚶🏻♀🚶🏻♀
#طنز
#شماره_۶
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
@khastegarybazi
با اجازه ی خانواده ها با خواستگارم رفتیم بیرون تا باهم بیشتر آشنا بشیم
ایشون بسیار مقید و خجالتی بودن بنده هم چادری و اولین بار بود با خواستگار بیرون می رفتم بسیار خجالت میکشیدم.
همین طور که در پیاده رو قدم میزدیم یه گربه از لای شمشاد ها پرید جلوی من 🙈
منم که از بچگی از گربه ترس وحشتناکی دارم پریدم تو بغل آقای خواستگار 😂
اون بنده خدا هم موند که چی شد و چیکار کنه وایساد به خندیدن😅
الان بعد از گذشت ۶ سال هر وقت بخواد اذیت بکنه میگه تو از اول هم شیفته ی من شده بودی که پریدی تو بغلم 😂
#طنز
#شماره_۷
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
@khastegarybazi
یه بار یه مادر و دوستشون اومده بودن خونهمون. (چرا طرف با دوستش اومده بود،نمیدونم😐) یه دختر بچه هم باهاشون بود.😕
وسط میوه خوردنِ دختربچه، همون دوستشون به دختربچه گفتن دستشویی داری، آره؟ بریم؟
مادر بنده هم گفتن دستشویی فلان جاست، بفرمایید.
در بین راه دستشویی، کامل توقف کردن جلوی اپن آشپزخونه، و کل آشپزخونه رو نگاه کردن. 😐
زیرچشمی نهههه!
کامل و با دقت 😐
وقتی رفتن،مامان گفت فکر کنم از اونایی بودن که برای تفریح میومدن خواستگاری 😂😶
#طنز
#شماره_۹
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
@khastegarybazi
یه بار یه خواستگار داشتم. با مادر و مادربزرگ و خواهر و... اومده بودن.
وقتی اومدن برق رفت. 😐
یهکم نشستن؛ تا رفتن برق اومد. 😐
نه ما اونا رو دیدیم نه اونا مارو. 😐😐
#طنز
#شماره_۱۱
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
@khastegarybazi
یه روز داشتم میرفتم دنبال دوستم که خونشون تو کوچه خودمون بود، دیدم از خونشون زد بیرون منم سریع پشت دیوار کوچه قایم شدم که تا اومد پخ کنم و بخندیم 😁
از قضا دوستم چیزی یادش رفته بود و برمیگرده خونه و پسر همسایمون از خونشون زد بیرون. من تا صدای پا شنیدم فک کردم دوستمه پریدم جلوش و گفتم پخ👻👻👻👻
پسره همینطور هاج و واج نگام میکرد 😧😧
آخه من یه دختر سر و سنگین بودم تو درو همسایه🤦♀
بنده خدا تعجب کرده بود، منم گفتم ببخشید فک کردم دوستم داره میاد، وقتی میرفت تا سرکوچه داشت میخندید 😂
هیچی دیگه یه ماه بعد اومد خواستگای هیولای محله 😈
خلاصه بخت ما هم اینجوری باز شد
#طنز
#شماره_۱۲
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
@khastegarybazi