eitaa logo
🇮🇷خاطرات سمی خواستگاری 🇮🇷
114.1هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
494 ویدیو
9 فایل
‌ ‌ • خاطرات خواستگاری خودتون رو برای ما ارسال کنید😁 👤 ادمین : @admin_khastegarybazi ‌‌‌ ‌‌‌ 💍 کانال دوم به نام ناشناس‌های ازدواجی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/569574085C8be2fd5c89 🔖 تبلیغات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/224199022C2753a108e9
مشاهده در ایتا
دانلود
یه دفعه یه خواستگاری همراه مادر و خواهر و بچه خواهرشون اومده بودن و این بچه از اول یکم شیطون میزد. وقتی تموم شد و داشتن میرفتن بیرون، بچه گفت ماماااان شیرینیامووون! شیرینیامونو برنداشتیم! مامانش گفت نه عزیزم شیرینیا رو تو ماشین گذاشتیم. بچه گفت نهههه خودم دیدم تو خونشون بود ما مرررده بودیم از خنده😂😂 نمی‌دونستیم الان بریم جعبه شیرینیشونو بیاریم بدیم یا چی😂 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
یه دفعه هم یه خواستگار با یه خونواده خیلی رسمی اومدن و داداشم طبق معمول باید یه کرمی رو من می‌ریخت بهم میوه تعارف نکرد! و من یکم گشنم بود😅 به محححض این که پاشونو گذاشتن بیرون بهش گفتم من نارنگی میخواستمممم چرا بهم تعارف نکردییی؟ بعد دیدم زن داداشم با چشم و ابرو داره میگه خفههه شو خفهههه شو نگو هنوز تو سالن منتظر بودن آسانسور بیاد و نرفته بودن 😩 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
برای کانال خاطرات سمی خواستگاری یه موردی بود اوایل دوران دانشجویی بودم و خب طبیعتا کم تجربه و دومین خواستگار جدیم محسوب می‌شد. آقا پسر هم از آشناها بودن و خانواده و برادرم رو میشناختن. خلاصه جلسه ی اول قرار شد ننه و دوتا آبجی های آقا پسر تشریف بیارن بنده رو بپسندن. حالا ما هم یادم نیست سر چه حسابی تصمیم گرفتیم جلوی اینا میوه هندوانه بزاریم😐😂 (احتمالا بخاطر رفتار ناجور ننه پسر ها اونموقع بوده و اینکه ما کلی خرج میکردیم اونا یه میوه هم نمیخوردن و میوه ها تزئینی بود بیشتر) خلاصه اینا ما رو پسندیدن و اومدن برن ننه پسر یه نگاهی به دیس هندوانه کرد و گفت از اول که ساده میگیریم همهههه چیییی بایدددد ساده باشه😐🫠 بعد خب من متوجه این رفتار نشدم چون خیلی کم سن و کم تجربه بودم ولی مامانم بعدا بهم گفت😂 خلاصه سر آشنایی که باهاشون داشتیم پدرم اجازه دادن جلسه دوم هم بیان و مادرم پای تلفن به ننه پسر گفتن که بابای دخترم هستن تو این جلسه که با پسرتون یه صحبتی داشته باشن🙂 اونا هم گفتن باشه ما هم بابای پسرم رو میاریم و... 😁 اینا تشریف آوردن چیجورییی😂😂 علاوه بر مادر و پدر و خود پسره، دو تا خواهرای آقا پسر (یکیشون مجرد بودن و یکیشون یه پسر یه ساله ی زلزله داشتن) و دامادشون و زلزله ی یک ساله تشریف آوردن😂😂 انقد شلوغ پلوغ بود من اصلا نمیشنیدم اینا چی میگن🤣🤣 قرار شد ما دوتا بریم حرف بزنیم. هنوز نرفته ننه پسر دخترشو صدا کرد گفت برو تو اتاق به بچت شیر بده داره اذیت میکنه😐 (دوتا اتاق خواب داریم). بعد پنج دقیقه نگذشته به پسرش گفت برید تو اون یکی اتاق با هم حرف برنید🤐 انگار خونه اون بود🤦🏻‍♀️ حالا ما هم فقط یه اتاق مرتب کرده بودیم و چون جامون کوچیکه بقیه وسایل رو شوت کرده بودیم تو اتاق من🤣🤣🤣 مامانم از وقوع فاجعه جلوگیری کرد خداروشکر🤦🏻‍♀️ بعد اینکه خواهرشون کل اتاق ما رو به بهانه شیر بچه دید زد، ما رفتیم صحبت کنیم. وسط صحبت مامانم با سینی شربت اومد. به من گفت بیا شربت بگیر. منم اونموقع با زور چادر معمولی بدون کش جمع و جور میکردم و بهتره بگم کلا دومین بارم بود اینمدلی چادر سر میکردم. (بیرون چادر لبنانی می پوشیدم) و زیر چادر هم بلوز شلوار پوشیده بودم🤐 من هم بلد نبودم هم سینی بگیرم هم چادر جمع کنم جلوی چادرم باز شد😂😂 آقا پسر فهمید سرشو انداخت پایین😐😐 بعد من اومدم جمع کردم خودمو، اومدم شربت رو بگیرم سینی خم شد سمت پسره🤣🤣 بعد پسر با دست سینی رو گرفت گذاشت زمین🤣🤣🤣 من انقد خجالت کشیدم دوست داشتم زمین منو ببلعه🙄 ولی اصلا به روی خودم نیاوردم و بقیه صحبت ها انجام شد.، 😒 در آخر به خاطر رفتار خانوادشون جواب منفی شد ولی ایشون الان با دوست من ازدواج کردن🤣🤣🤣 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
سلام نن جون😁 سر خواستگاری اولم خیلی بی تجربه بودم خیییلی😆😑 الان میگم چرا👇 قرار شد بریم اتاق صحبت کنیم. پسره قبلا یه جا کارمیکرد که روابط عمومی خیلی بالایی نیاز بود.🤓 با این که اختلاف سنی مون زیاد نبود ولی توی صحبت منو میذاشت جیب بغلش🤭 صحبت مون خیلی طولانی شد دوست داشتم فقط تموم شه. 👊 آخر جلسه پسره ازم یه سوال پرسید که برداشت من این بود برای ادامه جلسات و جلسه دوم من به عنوان خانواده دختر مانعی نمی‌بینم ولی در اصل نظر اون جواب مثبت و قطعی بود. من فقط یه بله بهش گفتم اونم به معنی اینکه میتونیم ادامه‌ی آشنایی رو داشته باشیم ولی برداشت اون جواب مثبت من بود.😳🤦‍♀ عاقا از فرداش یا پس فردا بود مادرش زنگ زد قرار آشنایی بیشتر و یا حتی قرار مدار بذاره. بابام راضی نبود به خاطر این که سرباز بود. به یه زور بابام جمعش کرد.هنوزم که هنوزه به خانواده م نگفتم جریانو🤦‍♀🙈 ولی به خدا من قصدم اذیت نبود. به نظرم ادم تا جایی که ممکنه باید شفاف صحبت کنه و اگر نیاز بود بیشتر توضیح بده کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
یه بار دیگه هم یه بنده خدایی اومده بود خواستگاری قرار شد ما بریم توی اتاق با هم حرف بزنیم رفتیم و ایشون نشست روی صندلی میز تحریر من اومد کاغذ سوالاتشو از جیبش دربیاره ، آرنجش خورد به میز نابووووود شد بیچاره🤣🤦🏻‍♀ من پارههه بودم یکی باید میومد منو جمع میکرد🤣 اصن یه آبروریزی بود😂😂😂😂 انقدر خندیدم که اونم خندش گرفت یه طوری بود که وسط حرف زدن یهو یاد اون صحنه و قیافه‌‌ش میوفتادم و خندم می‌گرفت دیگه نمی‌تونستم درست حرف بزنم🤣 بنده خدا فکر کنم بار اولش بود انقدر استرس داشت بعد من که دیگه پیشکسوت شده بودم😂 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
يه بار يه بنده خدایی زنگ زده بود خونه ما بعد چند تا سوال که طبق معمول مامانا از هم میپرسن، مادر پسر نه گذاشت نه برداشت یه کاره از مامانم پرسید ببخشید شما دخترتون شبیه سوگل طهماسبیه؟ مامان منم فکر کرده بود مثلا قبلا منو جایی دیدن و به نظرشون اومده که من شبیه سوگل طهماسبیم. خلاصه گفتن نه چطور مگه؟ گفته بود آخه پسر من خیلی به ایشون علاقه داره میگه دلم میخواد زنم شبیهش باشه😐😐😐 به همین سوی چراغ عین همینو گفته بودا😐😐 هیچی دیگه خلاصه اون مورد رد شد ولی من هر وقت سوگل طهماسبی رو میبینم یاد این بنده خدا میفتم😂😂😂 سوگل طهماسبی = عامل تجرد دختران سرزمینم 🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀ کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
برای کانال خاطرات سمی خواستگاری یه موردی بود همین ابتدای سال 1401. که پدرم آقا پسر و خانوادشون رو یه بار دیده بودن ولی برادرشون رو چند ساله خانوادگی می‌شناسیم. به همین دلیل با وجود اختلاف سنی زیاد (10سال) پدرم اجازه داد بیان خونه.🙂 اول که ننه پسر زنگ زد به مامانم گفت که من اول تنها میام ببینم دخترتون اصلا به پسر من میاد یا نه😐😒 مامانمم گفت باشه بیاید. اومد ننه پسره منو دید و پسندید و دو ساعت تمام از در و دیوار و فعالیت های خودش داشت حرف می‌زد بعد لطف کرد از این دو ساعت 20دقیقه هم راجع به پسرش رو هوا توضیح داد🤐😒 بعد به کارش که رسید گفت خودش میاد توضیح میده🤦🏻‍♀️😐 من خیلی در جریان نیستم😑 جلسه دوم هم قرار شد بیان. اومدن با گل و شیرینی و چیتان پیتان طبیعتا😂😂 من تو اتاق داشتم مثل همیشه هی صلوات می‌فرستادم تا از بابام اجازه بگیرن و برم پیش مهمونا. 😁 مامانم اومد تو اتاق منو صدا بزنه گفتم مامان چه شکلیه خوبه؟ 🙄 یذره صورتشو ورچید گفت اِی حالا بیا بریم خودت ببین😐🤦🏻‍♀️ من رفتم دیدم چییییی😖 آقا پسر قد 190، خوش تیپ، بور، چشم آبیو... خودتون تصور کنید دیگه برای خودش بازیگر هالیوودی بوداا😂😂😂 من خودمم بور و چشم رنگیم ولی ایشون خیلی دیگه کمرنگ بود🤣🤣🤣 چون من کلهم از پسر چشم رنگی بدم میومد گفتم حالا شرایطش خوبه شاید با هم تفاهم داشته باشیم حالا اینو ندید میگیرم🤭 رفتیم با هم صحبت کنیم آخ که چشمتون روز بد نبینه🤦🏻‍♀️ دو ساعت تمام آقا پسر حرف زد و مخ منو ترکوند😖 و من نیم ساعت هم حرف نزدم😒 بعد حالا حرفاش:😱 1.من دوست ندارم که از ریز مسائل اقتصادی به همسرم توضیح بدم چون بنظرم خانما تو این مسائل ضعیفن😐 (حالا خیرسرم من تحصیلاتم مرتبط با همین حوزس🤐) 2.شما باید دکترا فلان رشته بخونید.( درصورتی که من کلا نمیخوام دکترا بخونم به پسره ربطی نداشت😒🤦🏻‍♀️) 3.سمی تر از همههههه اینکه:نظرتون درباره فرزند آوری چیه🤐 من:🤨 خیلی احترام مهمون بودنشون رو نگه داشتم وگرنه واقعا دوست داشتم بشورمشون بندازمشون رو بند🫠 بعد انقد از خودراضی و مغروووررر بودن و از دید بالا به پایین به ما نگاه میکردن که نگم دیگههه🤨 انگار داشت با طفل دو ساله حرف میزد🤦🏻‍♀️ بعد با خودشون نشون آوردن برام حلقه نشون گذاشتن🙄(خب این مدل برخودت چیه پسندیدنت چیه مرد مومن🤐) من که نظرم منفی بود بعد چند روز که تماس نگرفتن به مامانم گفتم زنگ بزن بگو نظرم منفیه دیگه این نشون رو هم پس بدیم امانت مردم دستمون نباشه. مامانم زنگ زده بود. ننه پسر پشت تلفن میگفت که: بخاطر اینکه از لحاظ علمی پسر من بالاتره گفتن نه؟ 🤐 (حالا من ترم2ارشد بودم جناب ترم آخر ارشد🤦🏻‍♀️) و جناب حتی کار هم نداشت الکی فقط گفته بود که من 15سال تجربه کاری دارم🤐😒 آهان بخاطر سوال فرزند آوری نظرشون منفی شده🙄🤐 و... نکنید آقا پسرا. نکنید اینکارا رو👊 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
سلام خانم شجاعی بی زحمت یه طلبه سطح بالا بفرستین خواستگاریم فردا امتحان صرف دارم امشب بیاد خونمون باهام صرف کار کنه😐 برگرفته از خاطرات سمی خواستگاری 😑 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
سر یکی از خواستگاری ها، بعد چندین جلسه و رفت و آمد، جلسه آخر آقا پسر یه جعبه شیرینی تر گرفته بودند. منتها صحبت های ما به جایی رسید که دیگه نهایتا جواب منفی رو با دلیل بهش گفتم. فضا یه جوری شد که دیگه نشد شیرینی بیارم و ایشون رفتن💔 شیرینی ها همین جوری تو یخچال بود 🍰🍰🍰 پدر هر وقت در یخچال رو باز می کردن، چشم شون میخورد به جعبه شیرینی، یه آهی می کشیدن، سر رو به نشانه تاسف تکون میدادن، می گفتن لااله الا الله.. ما هم با قلبی شکسته نشستیم شیرینی ترها رو خوردیم😂😂😂😋😋😋 💕 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
سلام برای خاطرات خواستگاری جلسه اول مادر و مادربزرگ و خاله ام رفتند دیدار خانواده دختر که از مکه برگشته بودند که عملا هم دیدار حاجی باشه هم دیدن دختر خانم با هماهنگی قبلی البته ؛ نیم ساعت آخر هم به من گفتن که برم بالا برای صحبت خودم و دختر خانم ، برخورد بسیار محترمانه و پذیرایی بشدت عالی داشتن ، قرار شد یک جلسه خارج از منزل با پدر و برادرشون در محل کار پدرشون صحبت داشته باشم . مراجعه کردم در ساعت مقرر،در عین اینکه اهدافم و شغل و دورنگار شغلم رو توضیح دادم ، اما متاسفانه بخاطر اینکه شغل من ، شغل جا افتاده ای بین مردم نیست و بخاطر شناخته شده نبودنش ، بعضی مردم دید منفی دارن، پدرشون گفتن شغلت همینه و آینده اقتصادی متصور هستی براش؟ اصلا به شغلت نمیای و ... گفتم که رشته ارشدم متناسب هست تقریبا و در ادامه گسترش پیدا میکنه انشاءالله اینم بگم چون دانشجو هستم طبیعتا سربازی نرفتم و بعد از اتمام درسم قراره سربازی برم ... در آخر هم پدرشون گفته بودن بخاطر اینکه شغل منو نپذیرفتند و من علاقه به کارم دارم و به خانوادشون کارم نمیخوره و در شان خانوادشون نیست کارم به نوعی ، در ادامه بحث سربازی و دانشجو بودنمم گفتن و رد کردند از نظر من حق کاملا با ایشون بود اما میشد اون بخش متناسب نبودن شغل با خانواده شون رو هم نگفت تنها زمانی که تو خواستگاریام یکم بهم برخورد همین مورد بود . اما بازم حق رو به خانواده دختر میدم .... کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
سلام برای خاطرات خواستگاری جلسه اول مادر و مادربزرگ و خاله ام رفتند دیدار خانواده دختر که از مکه برگشته بودند که عملا هم دیدار حاجی باشه هم دیدن دختر خانم با هماهنگی قبلی البته ؛ نیم ساعت آخر هم به من گفتن که برم بالا برای صحبت خودم و دختر خانم ، برخورد بسیار محترمانه و پذیرایی بشدت عالی داشتن ، قرار شد یک جلسه خارج از منزل با پدر و برادرشون در محل کار پدرشون صحبت داشته باشم . مراجعه کردم در ساعت مقرر،در عین اینکه اهدافم و شغل و دورنگار شغلم رو توضیح دادم ، اما متاسفانه بخاطر اینکه شغل من ، شغل جا افتاده ای بین مردم نیست و بخاطر شناخته شده نبودنش ، بعضی مردم دید منفی دارن، پدرشون گفتن شغلت همینه و آینده اقتصادی متصور هستی براش؟ اصلا به شغلت نمیای و ... گفتم که رشته ارشدم متناسب هست تقریبا و در ادامه گسترش پیدا میکنه انشاءالله اینم بگم چون دانشجو هستم طبیعتا سربازی نرفتم و بعد از اتمام درسم قراره سربازی برم ... در آخر هم پدرشون گفته بودن بخاطر اینکه شغل منو نپذیرفتند و من علاقه به کارم دارم و به خانوادشون کارم نمیخوره و در شان خانوادشون نیست کارم به نوعی ، در ادامه بحث سربازی و دانشجو بودنمم گفتن و رد کردند از نظر من حق کاملا با ایشون بود اما میشد اون بخش متناسب نبودن شغل با خانواده شون رو هم نگفت تنها زمانی که تو خواستگاریام یکم بهم برخورد همین مورد بود . اما بازم حق رو به خانواده دختر میدم .... العبد الحقير کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
یه بار یه بنده خدایی رو واسطه معرفی کردن، قرار شد بیان، منتها هنوز روز مشخص نشده بود. ولی واسطه گرامی آدرس خونه و .. رو داده بودند. عصر یهو دیدیم زنگ میزنن 😳 من داشتم دوش می گرفتم. گفتن خواستگار اومده 😒🙄 حالا من عصبانی که ما هنوز روز تعیین نکردیم، چرا اومده و فلان.. گفتم من نمیام اونجا، بگین خوابه، مریضه یا هر چی.. حموم ما به اتاق خوابها نزدیکه، ولی یه دید مختصری هم از نشیمن داره. من لای در رو باز کردم، با خواهرم داشتیم صحبت می کردیم که دیده میشه یا نه. به این نتیجه رسیدیم که دیده نمیشه ولی برای محض احتیاط از رو حوله و .. چادری که خواهرم داد، سر کردم، عین جت رفتم تو اتاق😎😄 یه کم بعد یه چیزی از حموم میخواستم این بار با اطمینان به اینکه دیده نمیشه، بدون چادر رفتم، برداشتم، اومدم 😌😊 بعد که رفت گفتم دیگه نمیاد، چون بالاخره بد شد دیگه.. درسته تقصیر خودش بود، ولی ضایع شد بنده خدا چند روز بعد زنگ زد و‌ دوباره قرار گذاشتن و اومد 😳😃 دوباره با شیرینی و .. صحبتها به جایی رسید که قرار شد بریم تو اتاق صحبت کنیم. یه کم صحبت کردیم، یهو برگشت گفت درسته نظر خانوما هم محترمه ولی به نظر من موی دختر باید بلند باشه، موهای شما هم که خدا رو شکر بلنده 😳🙈😃 یه خنده ریزی هم کرد 😐 فهمیدم اون روز قشنگ در جریان همه چیز بوده و کلا همه مسخره بازیهای من و خواهرم که نمیدونم چرا خواستگار میاد، هزار برابر میشه رو دیده 😅🤪😜 دیگه کلی خجالت کشیدم😓😓😓 ولی خوب جوابم منفی بود 😇🙂 بعد از رفتن ایشون با یک دنیا خجالت و ندامت نشستم شیرینی هایی رو که آورده بودن، رو خوردم 😋😅😂 💕 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi