من یه خواستگار داشتم، به واسطه یکی از دوستانم معرفی شده بودند. گفتن مادر و خواهر و خود آقاپسر عصر میان. خونه شون شرق تهران بود، ما هم غرب تهران هستیم. آقا ما هر چی منتظر شدیم نیومدن. حدود ساعت ۹ شب اینطورا اومدن. ما هم نگران که چرا دیر کردن 😥
اومدن بالاخره، نشستیم به صحبت کردن. گفتن ما میدونستیم راه طولانیه، شام مون رو برداشته بودیم با قاشق و زیرانداز و .. رفتیم دور میدون آزادی فضای سبز هست، اونجا نشستیم شام خوردیم اومدیم 😳😄 به این برکت اگه دروغ بگم..
تو صحبتی که باهم داشتیم هم آقاپسر گفتن به خاطر قد بلندشون از امتحان خلبانی رد شدن. بعد که رفتن پدرم گفتن ولی من فهمیدم چرا از خلبانی رد شده. گفتیم چرا؟! گفتن چون عقب مونده بود 😂😅
#حاج_خانوم💕
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
اولین خواستگار رسمی من وقتی اومد که جوجه دبیرستانی بیش نبودم. اون بنده خدا هم مخترع بود ولی چون سن جفت مون کم بود، فکر می کرد هر چی بیشتر از قلدربازی هاش بگه و خودش رو قوی نشون بده، بیشتر مقبول می افته. جفت مون بچه ستارخان بودیم ولی اون شروع کرد دعوای یکی از دوستاش رو تو یکی از محلات دعواخیز تهران تعریف کردن 😱 خلاصه می گفت دیگه، آی این دوست من با قمه زد طرف رو دو شقه کرد و خون پاشید😨🔪 منم فنچی بیش نبودم، یهو دیدم فشارم داره می افته، پاهام سر شده 😥
ما که جوابمون منفی شد ولی خدایی از اون فرد با اینکه واقعا مخترع بود و الان کارخونه داره، فقط دعوا تو ذهنم مونده 😅
نکته اخلاقی اینکه جلسه خواستگاری، جلسه قوی ترین مردان نیست که بیایید بر و بازو نشون بدین و فانتزی های دعوا و قمه کشی تعریف کنین. ملاحظه روحیه خانوما رو هم بکنین 😄😇
#حاج_خانوم💕
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
دوست پدرم برای پسرشون اومدن خواستگاری. جواب ما منفی بود ولی چون خانواده تازه کار بودن و رودرواسی هم داشتن خیلی رک جواب منفی رو ندادن. گفتن حالا ما شناخت پیدا نکردیم و نظرمون قطعی نشد و .. خلاصه با اصرار اونا جلسه دوم شکل گرفت.
وقتی اومدن مادرش که یه خانوم خیلی مهربون بودن، همون اول کار یه قواره چادر عروس کادو شده و یه حلقه گذاشتن رو میز 😳😰😥
ما همه شوکه شدیم و کار خیلی سخت شد.
این به خاطر این بود که پدر من روشون نمیشد مستقیم نه رو بگن، پدر ایشون هم به شدت اصرار به این وصلت داشتن.
#نکته اخلاقی اینکه بزرگترها، بچه ها رو تو محذوریت قرار ندن، خدایی نکرده با همین کارها یه زندگی بدون شناخت شکل میگیره که شاید عاقبت خوبی نداشته باشه..
دوباره چند سال بعد برای پسر کوچکترشون اومدن خواستگاری😨😳 این بار جلسه اول میخواستن کار رو یکسره کنن. پدرشون برای عقد تاریخ معین می کردند.🤦♀
من مونده بودم این سری چی میخواد بشه، که خدا رو شکر با امدادهای غیبی یه چیزایی پیش اومد، جواب مون منفی شد..
بنده خدا خیلی دوست داشت من عروسش بشم 🙂
#حاج_خانوم💕
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
سر یکی از خواستگاری ها، بعد چندین جلسه و رفت و آمد، جلسه آخر آقا پسر یه جعبه شیرینی تر گرفته بودند. منتها صحبت های ما به جایی رسید که دیگه نهایتا جواب منفی رو با دلیل بهش گفتم. فضا یه جوری شد که دیگه نشد شیرینی بیارم و ایشون رفتن💔
شیرینی ها همین جوری تو یخچال بود 🍰🍰🍰
پدر هر وقت در یخچال رو باز می کردن، چشم شون میخورد به جعبه شیرینی، یه آهی می کشیدن، سر رو به نشانه تاسف تکون میدادن، می گفتن لااله الا الله..
ما هم با قلبی شکسته نشستیم شیرینی ترها رو خوردیم😂😂😂😋😋😋
#حاج_خانوم💕
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
یه بار یه بنده خدایی رو واسطه معرفی کردن، قرار شد بیان، منتها هنوز روز مشخص نشده بود. ولی واسطه گرامی آدرس خونه و .. رو داده بودند.
عصر یهو دیدیم زنگ میزنن 😳 من داشتم دوش می گرفتم. گفتن خواستگار اومده 😒🙄
حالا من عصبانی که ما هنوز روز تعیین نکردیم، چرا اومده و فلان.. گفتم من نمیام اونجا، بگین خوابه، مریضه یا هر چی..
حموم ما به اتاق خوابها نزدیکه، ولی یه دید مختصری هم از نشیمن داره. من لای در رو باز کردم، با خواهرم داشتیم صحبت می کردیم که دیده میشه یا نه. به این نتیجه رسیدیم که دیده نمیشه ولی برای محض احتیاط از رو حوله و .. چادری که خواهرم داد، سر کردم، عین جت رفتم تو اتاق😎😄
یه کم بعد یه چیزی از حموم میخواستم این بار با اطمینان به اینکه دیده نمیشه، بدون چادر رفتم، برداشتم، اومدم 😌😊
بعد که رفت گفتم دیگه نمیاد، چون بالاخره بد شد دیگه..
درسته تقصیر خودش بود، ولی ضایع شد بنده خدا
چند روز بعد زنگ زد و دوباره قرار گذاشتن و اومد 😳😃 دوباره با شیرینی و ..
صحبتها به جایی رسید که قرار شد بریم تو اتاق صحبت کنیم. یه کم صحبت کردیم، یهو برگشت گفت درسته نظر خانوما هم محترمه ولی به نظر من موی دختر باید بلند باشه، موهای شما هم که خدا رو شکر بلنده 😳🙈😃 یه خنده ریزی هم کرد 😐
فهمیدم اون روز قشنگ در جریان همه چیز بوده و کلا همه مسخره بازیهای من و خواهرم که نمیدونم چرا خواستگار میاد، هزار برابر میشه رو دیده 😅🤪😜
دیگه کلی خجالت کشیدم😓😓😓 ولی خوب جوابم منفی بود 😇🙂
بعد از رفتن ایشون با یک دنیا خجالت و ندامت نشستم شیرینی هایی رو که آورده بودن، رو خوردم 😋😅😂
#حاج_خانوم💕
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
یه بار یه بنده خدایی برای خواستگاری قرار گذاشتن ولی چون خانواده شون شهرستان بودند، گفتن تنها میان. از سر کار قرار بود بیان. اومدن. چون پدرم سر کار بودن، دیگه ما تقریبا از اول شروع کردیم با هم صحبت کردن.
یعنی از هر چیزی که بگی صحبت کردن 🙄😏 از مسائل سیاسی و اعتقادی گرفته تا صنعت خودرو و مسکن و آلودگی هوا 🤦♀🤦♀🤦♀
این وسط منم داشتم از بوی جورابش خفه میشدم 🤢🤮😷 هی تو دلم می گفتم تو پاها و جورابات رو مدیریت کن، بوی سگ مرده نده، نمیخواد همه مشکلات مملکت رو یه تنه حل کنی🤬🤢
خلاصه اینقدر حرف زد، دهنش کف کرد دیگه 🙄🤯 منم فقط احترام مهمون بودنش رو نگه داشتم وگرنه دوست داشتم دسته گلش رو تیکه تیکه کنم🙅♀😤
نکته اخلاقی اینکه بهداشت، آداب معاشرت، خوش تیپی، معطر بودن واقعا تو جلسات اول مهمه. حداقل اینقدر مقبول باشین، که طرفتون از بوی جوراب نره تو کما و بفهمه چی دارین میگین 🔫😑
این در حالی بود که من خواستگاری داشتم که موقع اذان خونه ما نماز خواندن، جانماز و کل اتاق بوی ادکلن ایشون رو گرفته بودند📿🌹😍🤩
#حاج_خانوم💕
#نه_به_بوی_جوراب
#مرگ_مغزی
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi