eitaa logo
خاطرات سمی خواستگاری
105.2هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
479 ویدیو
9 فایل
🖐️خاطرات خواستگاری خودتون رو برای ما ارسال کنید 👈ادمین @admin_khastegarybazi کانال دوم به نام ناشناس‌های ازدواجی https://eitaa.com/joinchat/569574085C8be2fd5c89 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/224199022C2753a108e9
مشاهده در ایتا
دانلود
کلاس شیشم بودم اما چهرم و قدم بیشتر میخورد به کلاس۸یا۹ عروسی دعوت بودیم طبقه همکف بود داخل شلوغ بود منو مامانم رفتیم تو حیاط منم تنها بودم نه گوشی نه کسی که یکم باهاش حرف بزنم داشتم سیب میخوردما خالم همون موقع اومد پیشمون یه خانوم اومد پیش مامانم سلام علیک کردو یکم رفت جلوتر دَم گوش مامانم ۱۵ حرف زد اول دیدم مامانم میخنده گفتم حتما چون پرستار هستن اون خانم همکارن یا... تموم شد خالم پرسید کی بود مامانم گفت آره برا پسرش فلانی(منو)خاستگاری کرد حالا خالم و مامانم ترکیدن از خنده که آره پسرهتک فرزندبود طلبه بود و... یکم گزشت حالا ول کن نبود که رفتیم تو اومد بود کنار م وایستاد از بالا تا پایینمو چک کرد بعد جلوچشام به یه خانومه گفت که مامان این کیه گفت اونا ،چند بار پرسید و کلا یه لبخند ملیحی رو لبش بود حالا همه رفتن دور عروس بچرخن مادرجونم و...گیر داد بهم که برو برقص حالا اون خانم😍شد وای یعنی چادرمو ب زور میکشیدن ک برو😐اخر با علامت گفتم شکمم درد میکنه بدلایلی اووف واقعا سمج بود اومد از من پرسید عزیزم شما کلاس چندمی گفتم ۶ یه چهره ناراحتی به خودش گرفت... حالا موقع ناهار من رفتم داخل خونه که خلاص شم دیدم دوباره دم دره داره منو میبینه😬 رفت پرس و جو کرد گفتن خانواده خوبین... حالا تموم شد باز ولکن نبود دوباره با مامانم... دید کارساز نیست به یک اقای دیگه که ظاهرن آشنا بودن گفتن با خانوادم صحبت کنم حالا منم خسته نمیدونستم این آقا داره... رفتم به بابام با لحن بچگونه گفتم بابااااا بیا دیگه اه... بعد حالا میگه مامانم بیاد از یه طرف بابام داشت منو نگاه میکرد از یک طرف مامانم قرمز شده بود میخندید بلخره سریع رفتیم حالا مادرجونم بهم تو جمع گفت بَمیرممم هول بخردی درس ت رنگ بورده(هل شدی رنگ صورتت رفت😂😂بمیرمممم)حالا منم خجالتی به مامانم گفته بودم به کسی نگو مامانم به عمم گفت و همه خبر دار شدن اخه چرا یسریا فکر سن طرف نمیکنن(بنده خدا) گیر دادن