eitaa logo
خاطرات سمی مادران رد داده
8.8هزار دنبال‌کننده
23 عکس
18 ویدیو
1 فایل
ارتباط با ادمین @adminenane
مشاهده در ایتا
دانلود
مادرشون منو تو مسجد دیدن و شماره گرفتن اولین جلسه آشنایی رفتیم بیرون همین که تو ماشین آقاپسر نشستم با یه لحنی گفتن همیشه چادر سرتون می‌کنید؟! گفتم بله صحبت کردیم و معلوم بود بنده اون تیپی که آقا می‌خوان نیستم چند روز بعد مادرش، تو مسجد مادرم رو دیدن با یه حالت طلبکارانه گفته بودن «شما که دخترتون می‌خواد خارج زندگی کنه چرا نگفتید که خواستگاری نیاییم!» در صورتی که نه من میخوام برم خارج، نه چنین حرفی زدم، تنها حرفم این بود که اگر آقایی بخوان مدت کوتاهی خارج از کشور (و نه برای همیشه) زندگی کنن من حاضرم بپذیرم آقا این رو بهونه کرده بودن، تا نخوان به مادرشون بگن این دختر خانوم سلیقه من نیست پیام دادم به آقا و گفتم: «اگر هنوز انقدر مرد نشدید که حرف دلتون رو به مادرتون بگید، خواستگاری نرید» تاکید نوشت: اگر هنوز انقدر بزرگ نشدید که حرف دل و سلیقتون رو به خانواده بگید، نه خواستگاری برید، نه خواستگار بپذیرید با تشکر کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi2
مادره زنگ زد و بعد از کلی سین جیم کردن و سوالای بی ربط، اصرار داشت تنها بیاد منزل گفتیم اگر قرار بر دیدنه جلسه اول دختر هم باید آقا پسر رو ببینه...مادره گفت ای بابا، حالا چجوری پسرمو بیارم! (شک کردم که پسر مایل به ازدواج نیست و مادر خیلی مصره. با این وجود حاضر شدم قرار حضوری بزاریم و ندیده قضاوت نکنم) روز دیدار فرا رسید آقا پسر همه سوالاتم رو سربالا جواب داد...هرچی پرسیدم گفت بعدا متوجه می‌شید. کاملا سرد و بی روح مادر تماس گرفت. گفتم من در پسرتون هیچ اراده‌ و اشتیاقی برای ازدواج ندیدم...گفت خب این هنر شماست که پسرمو سر ذوق بیاری! (نمیدونم دقیقا باید چیکار می‌کردم؟! که پسره 40 ساله سر ذوق بیاد 🤨😒) این همون مادری بود که تاکید هم داشت عروسش نباید کوچکترین آرایشی داشته باشه، و نگین‌های چادر من شده بود براشون مسئله ، مدام میپرسید همه جا چادر نگین دار سرمیکنم یا نه آخرم به مادرم گفت پسرم قصد ازدواج نداره 😐😐 نتیجه گیری: قصد ندارید، وقت مردم رو نگیرید. با خواستگاری رفتن زیاد و دیدن دخترهای بیشمار ذوق ازدواج در کسی به وجود نمیاد! خواستگاری رو تبدیل به تفریح و سرگرمی برای خودتون نکنید. با تشکر کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi2
برای اولین جلسه آشنایی قرار گذاشتیم پارک نزدیک محل کار من کمی قدم زدیم و رو یکی از نیمکت‌ها نشستیم، درست وسط حرف‌هامون، وقتی داشتیم از مهم بودن احترام به خانواده‌ها و رعایت ادب صحبت می‌کردیم دو گروه نوجوون دختر و پسر کمی اونطرف‌تر از ما رسیدن بهم. نمیدونم چی شد و چه اتفاقی افتاد که چند ثانیه بعد مشاجره و دعوا بینشون بالا گرفت ما که سرگرم بحث و حرف‌‌های خودمون بودیم، حواسمون رفت سمت این‌ها آقا چشمتون روز بد نبینه شروع کردن فحش دادن، دخترها به پسرها چه چیزایی که نگفتن، هرچی فحش کاف دار بود در کسری از ثانیه تبادل شد و به سمع و نظر ماهم رسید. فحشایی که من اولین بار بود میشنیدم و اصلا یه افتضاحی! دیگه نمیدونستیم چیکار کنیم، حتی رومون نمی‌شد بهم نگاه کنیم چه برسه به اینکه نسبت به فحش‌ها واکنش نشون بدیم‌. وضعیت خیلی بغرنج شده بود، نه می‌شد حرفی زد، نه دیگه وضعیت عادی بود گروه دختر‌ پسرها رفتن اما ما همچنان عین مسخ شده‌ها به رو به رو نگاه می‌کردیم، من که داشتم از خجالت می‌مردم بالاخره بعد از چند دقیقه به پیشنهاد اقاپسر و بدون اینکه هیچ حرفی از صحنه رخ داده بزنیم بلند شدیم و رفتیم تجربه نوشت: اگر شانستون مثل منه پارک نرید! با تشکر کانال خاطرات فوق سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi2
تو بحبوحه خرید عید، وسط یه خیابون مرکز خرید، ننه و دخترش یهو جلومو گرفتن و گفتن شمارتو بده برای امر خیر مزاحم بشیم، اون موقع اوج کرونا بود و ماسک میزدیم. گفت بدو بدو ماسکتو بده پایین یه قیافتم ببینم! بعدم اصرار اصرار که شماره منزل رو بدید که زنگ بزنیم...این جای خوب ماجرا بود، محشر قضیه اونجاییه که چند روز بعد ننه محترم زنگ زدن منزل و شماره پسرشون رو به مادرم دادن و گفتن دخترتون با پسرم تماس بگیره و قرار بزارن که همو ببینن!...یحتمل بعدشم توقع داشتن با گل و شیرینی خدمت برسیم و گل پسرشونو خواستگاری کنیم 🤓🤓 من که از ننه‌ها دیگه ناامید شدم، ولی اون خواهری که تقریبا هم سن خودم بود و همراه مادر شده بود برای گرفتن فلافلی شماره‌ها چرا؟!!!!!