eitaa logo
خاطرات سمی خواستگاری
152.9هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
616 ویدیو
9 فایل
‌ ‌ • خاطرات خواستگاری خودتون رو برای ما ارسال کنید😁 👤 ادمین : @admin_khastegarybazi ‌‌‌ ‌‌ 💍 خاطرات سمی متأهل‌ها👇🏻 @rohesabegh 👻 ناشناس‌های ازدواجی👇🏻 @nashenas_ezdevaji 🔖 تبلیغات👇🏻 @tabligh_khastegarybazi
مشاهده در ایتا
دانلود
3-یه موردی داشتیم اول مادرپسر تنها اومد، حالا بنده خدا اصلا حرفی برای گفتن نداشت(خب مادر شما که نمیتونی حرف بزنی چرا تنها میای؟ یا با یه خانم که سروزبون داره بیا، یا کلا یه جلسه با پسرت بیا) مامان من هم میگه من چون مادردخترم وقتی طرف پسر حرف نمیزنه خوب نیست زیاد صحبت کنم که فکر کنن خیلی مشتاقم خلاصه یک ساعتی نشست و بیشتر درودیوارو زمین رو نگاه میکردیم. بعد با پسرشون اومدن، رفتیم صحبت کنیم با هم... آقا پسر بعد از کلی صحبت تازه برگشته میگه من سابقه یک عقدناموفق داشتم😐😐آخه این رو اگر پشت تلفن میگفتن که ما همونجا رد میکردیم و دوجلسه وقت دوطرف گرفته نمیشد بعد خیلی پسندیده بود انگار، هی میگفت هرچی شما بخوای همونه، نمیدونم صبحا من خودم صبحونه میخورم برای شما هم آماده میکنم و میرم، و... سمّی ترین قسمت حرفاش هم این بود که از رسومات ما درباره دوران عقد و حدود رفت وآمد بعدش پرسید کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
یه سم بگم و از کانال خارج شم چون چندروزه مدام دارم فکرمیکنم به اونموقع ها، هی فشارم بالا میره دوران خواستگاری و نامزدیم با همسرم بخاطر فشار روحی و روانی زیادی که روم بود دست و پام بی حس میشد منم به هیچ کس نگفتم و همش فکر و خیال میکردم که نکنه ام اس باشه اینو به همسرم فردای نامزدی گفتم گفتم باید برم آزمایش بدم ببینم مشکلم چیه و اینا اونم اصرار اصرار که حتما زودتر برو ببین چی میشه و منم میگفتم باشه چندروز نرفتم بعد گفتم اگر واقعا مشکلی داشته باشم چی میشه؟ خیلی رک و راست گفت حتی اگر منم بخوام خونواده ام راضی نمیشن با آدم مریض ازدواج کنم خلاصه که خیلیییییی ناراحت شدم بعد هم رفتم دکتر و چیزی نبود. منم به مرور بهتر شدم ولی این حرفش هنوز که هنوزه اشکمو در میاره و ناخودآگاه باعث کدورت بینمون میشه حال به هم زن ترین نکته اش اینه که بعد از عروسی که دقت کردم دیدم مامانش انواع و اقسام بیماری های حاد و مزمن داره و ممکنه ارثی هم باشن چون چندتا از بیماری هاش، تو خانواده شون شایع هست حتی یکیش که کم کاری تیرویید هست رو به بچه ام هم ارث دادن خلاصه که اول دارایی هاتون رو با انتظاراتتون مقایسه کنید بعد دهنتونو باز کنید کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
4-یک مادری تماس گرفتن منزلمون وبیشتر از اینکه درباره من سوال یپرسند، درباره پدرم پرسیدند که چندسالشه؟ چکاره ست؟ محل کارش کجاست؟ خونه واسه خودتون؟ و.... من از اینطرف با مامانم میگفتم بهشون بگو باباش قصد ازدواج نداره که انقدر درباره ش سوال میپرسید😁 بعد هم خواست با من صحبت کنه... میخواست زحمت نکشه تا خونمون بیاد، دیگه همه اطلاعاتو تلفنی میگرفت،حتی سوال هایی که دختروپسر از هم میپرسن رو میپرسید منم که از سوال های قبلی که از مادرم پرسیده بود حس خوبی نداشتم، خیلی سرد جواب میدادم.یه جا هم چناان درباره محل تحصیلم و درسام و اساتیدم داشت ریزسوال میپرسید که زرام عجیب بود، ازش پرسیدم شما خودتون اونجا درس خوندید؟ آخه وااقعا من نمیفهمم یه سری چیزا که اینا میپرسن اصلا چه تاثیری توی زندگی بعد از ازدواج داره🙄😶 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
در ادامه این https://eitaa.com/khastegarybazi/183 جلسه بعد پسر و پدره هم اومدن. اونایی که تحقیق کرده بودن و خودشون، اینجوری گفته بودن که پسره نخبه هست و انگلیسیش عالیه و تدریس میکنه بعلاوه درس خوندن و به درس و نظم فوق العاده اهمیت میده. منِ پشمکم اینجوری بودم که اوکی بذار تو دفتر سوالات خفن و مچ‌گیرمو بنویسم کف کنه🐸 بعد با پسره که البته همسرمه و نمیدونم چرا دارم میگم پسر🐸، رفتیم تو اتاق صورتیم😭😂. دفترمو گذاشتم جلوم و کلا از اولش نیشم باز بود چون کلش پایین بود و کچل کرده بود🤦🏿‍♀🤣 کلی سوالای خفنمو با سیس عقاب ازش پرسیدم بعد نوبت اون شد گفت دست راستین یا دست چپ🐸🐸🐸🐸🐸🐸🐸🐸🐸🐸🐸🐸 یه شعر براتون میخونم ببینید خوبه یا نه🐸🐸🐸🐸🐸 نمیدونم حکمت اینکه تو جلسه خواستگاری سوال مهمی ازم نپرسید چی بوده. لابد رخمو دید مجنون شد☑️ (من اینجوری بودم مامان بیا تخریبم کن اینا برن😭🤣) اینم بگم که من تا موقع عقد میگفتم اصلا نمیخوام ازدواج کنم🤣 و الان سه سال از ازدواجم میگذره و واقعا خوشحالم خانوادم فهمیده بودن چرت گفتم🤣. البته تا لحظه آخر میترسیدم و جوابم منفی بود ولی بعد از جلسه مشاوره رفتیم خونۀ اونا و اون بهم یه کتاب خفن داد و عمامشو🐸😂 (تازه متحول شده بودم عاشق این چیزا بودم) نشونم داد گذاشت دست بزنم به عمامش و مخمو زد. حالا که شناختمش فهمیدم هیچ پسر دیگه ای واسم انقدر مناسب و خوب نیست و فقط ایشون میتونه منو تحمل کنه☑️ کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
سلام. منم یه خاطره شوم از یکی از خواستگاری هام بگم🤣 من خوزستانی ام و ساکن اهواز(حالا اینکه اینو گفتم دلیل داره😅🤦🏻‍♀) آغا این خواستگاره جزو معدود و اولین خواستگاری هایی بود که به ملاک های اولیه ما میخورد و بعد از مرحله تلفنی اجازه ورود به منزل پیدا کرد😅 و قرار شد ننه جلسه اول خودش تنها بیاد که دختر رو ببینه😪 خلاصه در یک روز افتابی و هوای بسیار صاف و خوب اهواز که کمتر این روزها رو به خودش میبینه! مادره اومدن و بعد از کمی من رفتم پیش مادره، سلام و علیک و... چند دقیقه از اومدن من نگذشته بود که : چشمتون روز بد نبینه، یهو باد شدیییید شروع کرد به وزیدن و گرد و خاک بلند کرد، جوری که در عرض دو دیقه هوا شد سررررخ سرررخ... و طوووفانی شده بود😐😐😐 خییییلی یهویی و در عرض چند دقیقه طووووفانی به پا شد که چند ماهی بود خوزستان رنگ چنین گرد و خاک هایی به خودش ندیده بود. و دو دقیقه بعدش، طبق معمول خوزستان برق ها رفت🤣🤣🤣🤣🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀(یعنی ما خوزستانیا، بارون بیاد برقمون میره، گرد و خاک بیاد هم بازهم برق مون میره😐 ) همه جا شد ظلماااات😐🙄 رفتم گوشیمو آوردم و چراغ قوه اش رو روشن کردم... خلاصه مادره که دید برق ها رفتن، زنگ زد پسرش بیاد دنبالش🤦🏻‍♀ دو دقیقه بعد پسره زنگ زد، مادره فکر کرد رسیده و خداحافظی کرد و رفت بیرون. با خودم گفتم:لابد پسره همین دم در ایستاده بوده که انقدر زود رسید😐🤦🏻‍♀ از اون طرفم پدرم(مهندس برق هستن) که بیرون بودن، زنگ زدن به مادرم که خانمه رفت؟ ما گفتیم بله. گفتن من دارم میام خونه، کلاه ایمنی و وسایلم رو آماده کن باید برم اداره بمون آماده باش دادن بخاطر وضعیت آب و هوا و رفتن برق ها... بعد ۱۰دقیقه دیدیم محکم در خونه رو میزنن(برق نبود ایفون قطع بود)، فکردیم پدرمه، تعجب کردیم چون کلید دارن... خلاصه مادر رفتن در رو باز کردن، بعد صداشون میومد که دارن رسمی با یکی حرف میزنن و خلاصه دیدیم خانمه دوباره برگشتهو باهم اومدن داخل🤣🤣🤣🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀ خداروشکر کردم لباسامو عوض نکرده بودم🙄😐 خلاصه آقا این بنده خدا اشتباه متوجه شده بود و فکر کرده بود پسرش رسیده، درحالی‌که اونا هنوز نرسیده بودن. و کلی تو هوای گرد و خاکی و طوووفانی دم در منتظرش مونده بود🤣🤣🤣🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀ روش هم نبوده برگرده نهایتا دیده خیلی مونده تا اونا برسن و خاکش هم خیلی شدیده و ماسکی چیزی باهاش نیست، دیگه مجبور شد دوباره در بزنه و برگرده. بنده خدا هم کلی عذر خواهی کرد که دوباره برگشته... خلاصه زنگ زدیم به بابام که این خانومه دوباره اومده یکهو نیاین تو خونه. گفتن باشه من دم درم وسایلمو بیارید دم در. مامانم داشتن وسایلو میبردن که برق ها اومد و مادر گفتن زهراجان براشون یه چایی بیار تا من برم وسایلم بدم پدرت و بیام. خلاصه خانمه هم تعارف کرد که نمیخواد و... بیا بشین. خیلی جو سنگین و بدی بود😬😬😬چون هی سوال میپرسید و... هی باخودمم میگفتم چرا مامانم نمیان دیگه🤦🏻‍♀😐 خلاصه صداشون میومد که دارن با افراد دیگری صحبت میکنن و ... خانمه گفت یعنی همسایه تون اومدن؟🧐🤫 گفتم نه فکر نمیکنم، رفتن وسایل کار پدرمو بشون بدن(حالا من حدس میزدم احتمالا پسرش و همسرش همزمان با پدر من رسیدن و دارن باهم حرف میزنن ولی خو روم نبود بش بگم پسرته، پاشو برو بیرون😐😤) تا بالاخره مادرم اومدن و گفتن حاج خانوم پسرتون و همسرتون رسیدن و دم درن و... خلاصه اینکه اون طوفان خاکه فقط اومد که خواستگاری ما رو بهم بریزه و بره😐😑 و آنقدرررر سم بود که مادر دیگه اصلا تماس نگرفت که حتی بگه نظرمون منفیه😒 با اینکه خانمه خیلی خوش برخوردی بود و رفتارش تو جلسه جوری نشون نمی‌داد که از من خوشش نیومده و نظرش منفیه. و من هنوووز در شگفتم که در آن روز با آسمانی بسیااار صاف و هوای افتابی، چطور یهو در عرض چند دقیقه طوووفان خاااک به پا شد و بعد چند دقیقه دوباره وضعیت به حالت عادی برگشت!!!؟؟؟😐 فقط میتونم بگم: فتبارک الله احسن الخالقین😅 خدا میخواست قدرتش رو تو خواستگاری ما نشون بده😁 شاید هم آقای آینده مون (که نمیدونم کیه و کجاست؟ )دعا کرده که خواستگاری هام به نحوی بهم بخورن تا خودش شرایطش جور بشه بیاد😍😎 ✍🏻دخی شَری(شوشتری) کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
5-و سم ترین موردی که تا به حال داشتم(الهی اینجا نباشن فقط) با یه موردی آشناییمون بیشتر پیش رفت و حتی مشاوره پیش از ازدواج هم رفتیم، دقیقا بعد همون مشاوره رفتیم آبمیوه بخوریم بعد ایشون یه جوری خورد ک کلی صدا داد، تازه آخر نی رو هم درآورد سرکشید تهشو😖اینجا استارت منفی شدنم خورد ما شماره ردوبدل کرده بودیم که اگر سوالی داشتیم بپرسیم یا قراربیرون رفتن رو تنظیم کنیم، اما ایشون فکر کنم همه چیز رو تموم شده میدید، مثلا پیام میداد که غذا چی خوردی ،یا عکس میفرستاد از کاری که داشت میکرد😑 و...جالبه یبار به من اعتراض کرد چرا پیام نمیدی؟ من هم گفتم چون نه سوالی داشتم نه میخواستم بیرون رفتن رو هماهنگ کنم.برای چی پیام میدادم؟ خلاصه هم تحلیل هایی که مشاور کرد و هم رفتارهایی که خودم دیدم و حرفایی که شنیدم ازش حسابی نظرم منفی شد، حتی از چهره ش هم بدم اومد بهش جواب منفی دادم، پیام بلندبالایی داد و ویژگی های اقتصادی واخلاقی خوب خودش رو نوشته بود و بعد میگف نمیدونم چرا به من جواب منفی میدی! نری دعا کنی خدا بهت یه همسرخوب بده، چون خدا فرستاده خودت رد میکنی🤯🤯🤯🤯 بعد دوباره درخواست تجدیدنظر داشت، چندتا پیام داد من جواب ندادم، یه پیام داد( حالا کامل یادم نیست) ولی نوشته بود :باید رفت. وقتی قدرتو نمیدونن.. بعدا یه روزی میفهمن چه چیزی رو از دست دادن🤣🤣🤣 از اون روز مداحی باید رفت رو که میشنوم یاد این سم میفتم😂😂😂😂 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
خاطره خواستگاری اینکه یه بنده خدایی چند روز پیش تماس گرفته بودن با مادرم و ایشون سوالاشون بیشتر درباره شغل پدرومادرم بوده از مامانم میپرسن که شما شاغلید یا خانه دار (مامانم معلم هستن) مامانمم میگن توی مدرسه کار میکنم😐😂 هیچی دیگه اون خانم فکر می‌کنه منظور مامانم اینه که«مستخدم مدرسه هستم»💆‍♀ و دیگه یه جوری جمع می‌کنه قضیه رو مادر آقاپسر خانه دار بودن و پدرشون کارمند. بعداً که مامانم برام تعریف کردن گفتم خب چرا اینطوری گفتید،گفتن که چون طی صحبت هاشون فهمیدم که از لحاظ فرهنگی تطابق نداریم،نمیخواستم الکی طول بکشه وقتی معیارهای اولیه‌ت رو نداره💪 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
چند سال پیش من با پدر و مادرم همراه یه گروهی رفتیم مشهد. بین راه برای نماز صبح که رفتیم یکی از خانم هایی که همسفر بودن با ما، منو دیدن و از همونجا متوجه نگاه های خاص شون شدم. خلاصه به محض اینکه رسیدیم مشهد با مامانم مطرح کردن که پسر دارن و از من خوششون اومده و با اینکه سن پسرشونو گفتن(۱۱سال بزرگتر از من بودن) و مادرم مخالفت کردن اما همچنان پیگیر بودن و در تمام طول سفر حواسشون به من بود و محبت میکردن و عکس پسرشونو نشون میدادن و... برگشتیم تهران تماس گرفتن که بیان و انقد از من خوششون اومده بود به تمام اعضای خانواده گفتن که زهرا خانم اومد تو خانواده امون همه باید صداش کنید نازنین زهرا🤣🤣 حالا این حاج خانوم که انقد تحت تاثیر وجنات من(🤪) قرار گرفته بود جلسه اول پسرشو نیاورد و با دخترش اومد🙃 منم در این موارد که دیدار خانم ها بود روسری و بلوز پوشیده میپوشیدم. بعد دخترشون هی به من میگفتن روسریتو در بیار موهاتو ببینیم که من حداقل یه چیزی ببینم، برم برای داداشم تعریف کنم دلش بره برات😐😐😐😑😑😑 منم هی میگفتم همینطوری راحتم و روسریمو در نیاوردم😒😒😒 بعد از اینکه رفتن مادرشون تماس گرفتن که بعد از هفتم امام حسین ع (تقریبا ۲۰ روز بعد) زنگ میزنن برای اینکه هماهنگ کنن با پسرشون بیان. تا الان چندین ۲۰ روز گذشته و هنوز خبری نشده ازشون و به حول قوه الهی دود شدن رفتن هوا😂😂 گویا انقد از در نیاوردن روسری ناراحت شدن که قید نازنین زهراشونو کلا زدن😂😂😂 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
سلام. از سری خاطرات خواستگاری ماه مبارک رمضان بود و ما قرار گذاشتیم ساعت۹ شب خواستگار تشریف بیارن. ماهم منتظر که میان یانه. انقدر دیر کردن که فکر کردیم نمیان. ساعت ۱۰ شب بود که اومدن. انگار اومدن شب نشینی. کلی با مادرشون نشستن از در و دیوار و هوا گفتن بعد اصرار کردن که برید صحبت کنین. وقتی رفتیم دیدم آقا پسر ی سررسید جیبی از تو جیب کت گشادشون در آوردن و رییییز به رییییز سوال نوشتن و شروع کردن به پرسیدن. خلاصه ساعت رو نگاه کردم دیدم ۱۱:۳۰ شب شده. گفتم سوالاتون تموم نشد؟گفتن دیر شده؟گفتم ساعت۱۱:۳۰ دیر نیست بنظرتون؟ کاش سوالای مهم میکردن. چه رنگی دوست داری و سینما کجا میرید و چه فیلمی میبینید و... واقعا پسرها چی پیش خودشون فکر میکنن که همون جلسه اول تو یک ساعت میخوان دختر رو کامل بشناسن؟ کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
خاطره خواستگاری 🙄یروز با دوستم رفته بودیم مزار شهدا دوستم چادری نبود و شل حجاب بود با دوستم نشسته بودیم سر قبر یه شهید یهو تو دلم گفتم برگردم ببینم پشت سرم آدم زیاده یا نه چون ما ردیف اول نشسته بودیم بقیه ی قبر ها پشت سرمون بودن یهو برگشتم یه پسر با مادرشون دیدم😅 ولی اصلا به دلم ننشست😁 با مادرشون از کنارمون رد شدن رفتن بعد جلوی در با مادرشون وایسادن و با هم حرف زدن بعد مادرشون اومد طرفمون😐 گفت خدا رحمت کنه برا امر خیر اومدم پیشتون فرقی ندارد هر کدومتون می‌خوایم شماره بدید🤯🤯 من که این حرفو شنیدم با خودم گفتم خب وقتی براشون مهم نیست چادر پس بدرد من نمیخوره😂 مادرشون هی اصرار می‌کرد یکیتون شمارتون بدید منم نمیتونستم بگم نه چون ممکنه بود نظر دوستم مثبت باشه ولی نظر اونم منفی بود🤣 دوستم از شدت عصبانیت پاشده بود قبر رو با نایلون پاک میکرد😂 آخرش خیلی اصرار کرد و ما شماره ندادیم گفت خب زودتر بگید 😐 پ.ن : خدایی یخورده با فرهنگ باشید از دو نفر همزمان شماره نخواید🤦🤦🤦 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
یه خاطره از خواستگاری خواهرم... من اون موقع ۹ سالم بود دوتا پسرداییام که کوچیک تر از من بودن ، پدرمادرشون معلم بودن ، و اینا زیاد خونه ما میومدن که تنها نباشن این دو بزرگوار به بی ادبی و بی تربیتی شهره فامیل بودن ، به پدربزرگمونم رحم نمیکردن و بهش میگفتن س....گ توله😰 و روز خواستگاری هم از شانس بد ما اینا خونه ما بودن و با من و خواهرام دعواشون شده بود آقا خواستگار اومد خواهرم تو اون اتاق با خواستگار حرف میزد اینا ام از لج ما ، این طرف فحشای داغون داغون میدادن البته خواهر دومم که مجرد بود و از من خیلی بزرگتر ، رفت تو اتاق و حسابی شکنجشون میداد که لااقل ساکت شن 😅😜 ولی جوابگو نبود . هیچی دیگه فقط بگم که الان اون بنده خدا دامادمون نیس کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
سلام،خاطره خواستگاری: من وآقاپسر برای اشنایی رفته بودیم کافه،توی کافه تامیومدم یکم‌پامو جابه جاکنم کفشم میخورد به پای ایشون اینقدر که اندازه میزاشون کوچیک بود بعد این وسط که من سعی داشتم طوری بشینم‌که پام دیگ تکون نخوره ایشون ازم‌میخواستن عکس بگیرم که خاطره بشه😕😂هی ازایشون اصرار که عکس بگیرید خودتون هی ازمن پافشاری که صبرکنید یکم پیش بریم ببینیم به‌هم‌ میخوریم یان🤦‍♀😂 ازطرف دیگ وقتی سفارشمون اومد خودشون راحت خوردن ولی من بخاطر خجالتی بودن و سخت ارتباط گرفتنم با جنس مخالف کلا روم‌نمیشد حتی یکم از شیکو بخوام بخورم😐😂🤦‍♀ تااین که دیدم خیلی اصرار میکنن ازشون خواستم نگاه نکنن تا یکمی بخورم😂 این بنده خدام بی قید و شرط قبول کرد ولی یه‌حسی بهم‌میگف زیر زیرکی حواسش هس🤔😂 جلسه ی بعدیم که‌اومدن خونمون، داشتم میرفتم پیششون که‌چادرم یهویی گیرکرد به دستگیره ی دراتاق،سرمو‌برگردوندم‌عقب به‌خواهرم که ازپشت سرم‌میومد یه‌نگاه ریزی کردم‌و اروم خندیدم بعد اومدم پیششون خداروشکر باشعور بودن به روم نیاوردن😁😂 امیدوارم خودشون تواین کانالتون نباشن چون میدونم کانال ننه ابراهیمو داشتن🤦‍♀😕😂 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi