eitaa logo
🇮🇷خاطرات سمی خواستگاری 🇮🇷
115.6هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
511 ویدیو
9 فایل
‌ ‌ • خاطرات خواستگاری خودتون رو برای ما ارسال کنید😁 👤 ادمین : @admin_khastegarybazi ‌‌‌ ‌‌‌ 💍 کانال دوم به نام ناشناس‌های ازدواجی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/569574085C8be2fd5c89 🔖 تبلیغات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/224199022C2753a108e9
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام این خاطره برای کانال خواستگاری خانواده من و خودم مذهبی هستیم و پدر و برادرم هم پاسدار و مقید هستن. خلاصه اینکه برای من خواستگاری اومد که تازه پاسدار شده بود و ۲۱ سالش بود و من ۱۹ سالم بود. تو اتاق با هم صحبت کردیم و آخر صحبتمون اون آقا گفتن که یه سوال داشتم گفتم بفرمایید گفتن که شما آهنگ گوش میدین؟ منم گفتم نه. من فقط مداحی و سخنرانی و دعا گوش میدم و کلا خیلی کم چیزی گوش میدم چون کارای مهم تر دیگری دارم و برای کنکور میخونم و فرصت ندارم. آقا پسر گفتن که اگه برای ابراز علاقه باشه چطور؟ گفتم از نظر من خصوصیات و اخلاقیات خواننده در انسان تاثیر میذاره و مسلما باید خواننده رو بررسی کنم و بعد آهنگش رو گوش کنم.😅🤦‍♀️ البته اون موقع تو فاز بودم و الان هم آهنگ گوش نمیدم ولی همچین جبهه گیری ندارم من 😎🧐😁 آقا پسر 😑😒🤦‍♂️ کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
۲۶ دی ۱۴۰۱
سلام عرض ادب. دوستان خاطرات خاستگاری رو گفتن گفتم منم بگم خالی از لطف نیست. یه دوماه پیش یک معرف بزرگوار تماس گرفتن و توضیحاتی دادن و آقا پسری رو معرفی کردن که خداییش شرایط مناسبی نداشتن. اما اعتقاد مامانم و بابام اینه که پسر باید خوب باشه و به مسائل مالی به قدر سر سوزنم اهمیت نمیدن با این وجود گفتن ایراد نداره اونم بنده خداست پدرم نداره طفلی،هر چی خیره شماره رو بدید بهشون. بعد از چند روز مادر اقا پسر تماس گرفتن و اون روز ما شرایط رفتن جهت دیدار رو نداشتیم یه چند روزی گذشت مادرم تماس گرفت گفت ما امروز میتونیم بیاییم تا بچه ها بیرون همو ببینن اما خانواده آقا پسر گفتن هوا سرد و نمیشه ومادر حتما باید دختر خانم رو ببینند و... یه چند روز باز گذشت و بعد مادر آقا پسر باز تماس گرفتن بعد گفتن ما وسیله نداریم بیاییم یه ادرس میفرستم شما بیایید منزل ما که منزل خواهر آقا پسر بود. حالا ما که گفتیم نه و تمام اما....... خداییش اقا پسرا(برادرای بزرگوار)اگر مادرتونم حواسشون نیست و خدایی نکرده میخوان یه همچنین حرکاتی بزنن شما نزارید بابا شما دارید میرید خاستگاری برا خودتون میگم زشته. کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
۲۶ دی ۱۴۰۱
سلام🌸 یه خاطره دارم که هم بدرد کانال خواستگاری میخوره هم فانتزی بنده فارغ التحصیل علوم پزشکیم و موقعیتی جور شد که یه بنده خدایی که قاضی بودن پاپیش گذاشتن برای خواستگاری. خلاصه ما رفتیم کافه که صحبت کنیم، میون صحبتاشون یه خاطره تعریف کردن و گفتن که گاهی وقتا شب خواب مجرما و ماجراهاشون میبینن، یه شب که خوابیده بودن خواب میبینن اون خانمی که به جرم سرقت از ماشین براش حکم زده بودن میاد به خوابشون و باگریه میگه که اون بی گناهه، این بنده خداهم نصف شب میره حکم و باطل میکنه و اون خانم رو از زندان آزاد میکنه و.... ماجرای اصلی این قسمته: من ازشون پرسیدم که خب همین خواب کافی بوده؟ نیاز به ادله محکم نداشته؟ کسی نپرسید چرا؟ و ایشونم بایه حالتی که انگار بنده خدا این موضوع و بارها برا آدمای ناشی مث من توضیح داده😂گفتن که "حاج خااانمممم" قاضی بالاترین مقام و داره و حرفش حجته و ازاین چیزا(خب منم هیجوقت توفاز رشته حقوق و قانون نبودم کلا پرت بودم از مسائل حقوقی) بعداز این موضوع به شوخی ازشون پرسیدم : خب سرتون درد میکرد اومدین سراغ علوم پزشکی؟😁 جزو ملاک‌هاتون این نبوده که همسرتون هم حقوق خونده باشه که بهتر شمارو درک کنه؟ ایشون گفتن که اتفاقا من همیشه دلم میخواسته (جزو فانتزیاشون بوده درواقع) که وقتی ازسرکار برمیگردم خونه دو ساااااعت بشینم برا خانمم از اتفاقات توی دادگاه و مسائل حقوقی حرف بزنم و تهشم خانمم پوکرفیس نگام کنه بگه منکه هیچی نفهمیدم😂 خواستم بگم بااینکه نامعقول بود، ولی فانتزی بامزه‌ای بود و خودمم خوشم اومد😁😁همیشه هم فانتزیا نچسب نیستن پ.ن: البته بااینکه ایشون بسیار انسان شریفی بودن ولی کارمون باایشون به نتیجه‌ای نرسید. کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
۲۶ دی ۱۴۰۱
سلام خاطرات سمی خاستگاری من یه خواهر کوچیکتر دارم دوتایی چادری هستیم،پارسال تابستون عروسیم بود شب قبل عروسی مهمونا رو غال گذاشتیم دوتایی زدیم بیرون جاتون خالی دوتا آبمیوه گرفتیم بخوریم رفتیم پارک رو چمنا نشستیم بخوریم،تو پارک هم شلوغ بود، همه خانواده من در حد آبمیوه خوردن ماسکمو درآوردم آبمیوه خوردیم،ولی از دور دیدم یه خانمه زل زده بهمون ،ماسکمو کشیدم بالا و با خواهرم ریز ریز میخندیدم،دیگه بلندشدیم بریم اونم پاشد یه چندتا خیابون تعقیبمون کردو تو یه کوچه گیرمون انداخت😂،گفت ببخشید یه سوال داشتم گفتم بفرمایید.گفت شما قصد ازدواج ندارید گفتم شرمنده من فردا عروسیمه بنده خدا فکر کرد الکی میگم که ردش کنم هی سوال و سوال آخرش گفت خب دختر مثل خودت خوشگل و محجبه سراغ نداری من و خواهرم ی نگاه بهم میکردیم تو دلمون میخندیدم گفت نه دیگه سراغ ندارم تازه چندتا از همکلاسیامم تو خیابون دیدم گفتن چخبر گفتم هیچ فردا عروسیمه تشریف بیارید نمیدونم چرا همه خیلی گیر داده بودن چرا انقدر ریلکسی اصلا انگار نه انگار عروسی😂 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
۲۶ دی ۱۴۰۱
یه آقای طلبه اومدن خواستگاری من، پدرشون هم آخوند بودن؛ و مادر معلم بازنشسته اینم بگم که من چند ماهه پدرمو از دست دادم برادرامم ازدواج کردن با مادرم تنهاییم ایشون تک فرزند بودن، از اول که اومدن فقط پدرشون صحبت می‌کردن. تیکه کلامشون هم این بود: فهمیدی؟😐 قسمتی از صحبتاشون: من خیلی به پسرم وابسته‌ام، همسرمم همینطور. حتی یک روز هم نمی‌تونم نبینمش. گفته باشم، فهمیدی؟؟😐 خونه هم سمت شما نمی‌گیریم، اگه خواستیم بگیریم سمت خودمون می‌گیریم فهمیدی؟ سمت شما برا آخوند مناسب نیست خونه هم گرونه!(نیست واقعا😐) برادرم بهشون می‌گفتن حاجاقا آدم برا بچش زن میگیره اول باید خودش یه کم دل بکنه از بچه، اینجوری نمیشه که می‌فرمودن نه ما اصلا نمی‌تونیم، ما چون با هم یه‌جا حوزه میریم خودمم رانندگی بلد نیستم پسرم رانندگی می‌کنه، نمی‌تونیم جدا باشیم اصلا، فهمیدی؟!😐 قشنگ انگار برای پسربچه سه ساله‌شون اومده بودن خواستگاری برادرم پرسیدن پسرتون سرمایه یا پس اندازی برای زندگی دارن؟ فرمودن سرمایه‌ش ماییم☺️ بعد شروع کردن از بی‌پولی‌های طلبگی گفتن و گفتن و نهایتا گفتن من خودمم اگه حقوق خانومم نبود نمی‌رسوندم‌ واقعا، این شد که گفتیم برا پسرمون هم خانومِ کارمند بگیریم😐😐😑 می‌پرسیدیم خب کاری چیزی بلدن پسرتون که اگه لازم باشه زندگی رو تامین کنن؟ می‌فرمودن خیر، دور از شان طلبگیه🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀ یعنی کار کردن رو دور از شان طلبگی میدونستن بعد با حقوق معلمی خانومشون زندگی کردن رو دور از شان نمی‌دونستن😑 یعنی کارد می‌زدی خون‌مون در نمیومد، فقط خودمونو کنترل می‌کردیم که با احترام بفرستیم‌شون منزل سم چیه، اسید خالص بود🚶🏻‍♀ کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
۲۶ دی ۱۴۰۱
اگه بخوام از خاستگارام تعریف کنم فکر کنم مثنویی بشه. ولی چندتا شونو که یادمه میگم، هم شما میخونین هم شاید یادم نره و بعدا ب نوه، نتیجه هام تعریف کنم اولین خاستگاری که اعلام شد تو خونمون روزی بود که کنکور دادم(خانواده من به درگیر کردن دختر در مورد ازدواج تا قبل کنکور اعتقاد ندارن)از دوستای داداشم و از فامیلای دور بودن ، اولین واکنش من این :مامان چرا اخه من!!!!!!!؟؟؟؟ اخه من از این اقا اصلا خوشم نمیومد دلیلم داشتم از نظر فکری اصلا بهم نمیخوردیم ایشون تو یه دنیا دیگه بودن و من یه دنیا دیگه ، و مامانم گفت که اشکال نداره دختر مثل یه پله که هر کسی ازش رد میشه(یعنی امکان خاستگاری هر کسی وجود داره) خلاصه ما جواب رد دادیم و ایشون تا ۵ سال میومد خاستگاری و هی جواب رد میدادیم.یبار رفته بود پیش بابام که شما نظر خودتون منفیه و نظر دخترتون یه چیز دیگه است و من میدونم دوسم داره😶😶😶😶و بابام همونجا تماس گرفتن با من و گذاشتن رو بلندگو و من گفتم نظر خودم منفیه . البته ناگفته نمونه بین خاستگاری هاشون از من خاستگاری یه نفر دیگه هم رفته بودن😄اخرین خاستگاریشونم .تماس گرفته بودن با خواهرم و گفته بودن من امشب دارم میرم خاستگاری و احتمالا عقد کنم شما دوباره از خواهرتون بپرسید نظرش هنوز منفیه، که خواهرم گفته بودن بله منفیه ،ان شالله شما خوشبخت بشین ... حالا این وسط یه اتفاق سمی هم افتاده بود که ما اصلا متوجه نشده بودیم .... ما بخاطر اینکه داداشم خیلییییی غیرتیه بهشون جریان خاستگاری رو نگفته بودیم غافل از اینکه یبار که این اقا و داداشم با هم بودن ایشون به داداشم میگن، به یه دختری علاقه دارم ولی هر چی میرم خاستگاری جواب منفی میده ، داداشم بی اطلاع از اینکه منظورشون منم میگن که بنظرم اگه کسی رو بخوای باید اینقدر بری خاستگاری تا جواب مثبت بگیرین خیلی از دخترا ناز میکنن جواب منفی میدن🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️ کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
۲۶ دی ۱۴۰۱
سلام منم می خوام جریان خواستگاریمو بگم یکی دو شب پیش یکی اومد خواستگاری چنددقیقه که نشستن قرار شد ما بریم تو اتاق حرف بزنیم یه سوال آقایون ملاک و معیاری ندارن برای ازدواج؟ من از ایشون پرسیدم معیارتون برا ازدواج چیه چه انتظاراتی از همسرتون دارین ایشون در حد یه دقیقه همینطور نگا کرد به منو آسمو و زمین گفت خیلی خوشگل باشه آشپزیش خوب باشه اخلاقم خوبه داشته باشه تو کل جلسه هرچی گفتمم تایید کردن من خیلی رو عفت نگاه عفت کلام عاقل بودن تاکید دارم و ایشون خیلی خوب جواب میدادن آخرش گفتن من دست و بالم فعلا خالیه یه سال دیگه به شرایط ایدع آل می رسم منم گفتم من درک می کنم ولی هر موقع که وضع مالی بهتر شد انتظار جبران دارم ایشون گفتن نهایتا یه حلقه منم سرمو تکون دارم که حرفی نیست گفتم من انتظار درک شدن توجه دارم خلاصه فردا معرف زنگ زد اینا خوششون اومده بعدازظهر پیگیر شد فرداش گفت پسره اصلا خوشش نیومده میگع قیافش ب دلم نمیشینه من کسی رو بد نمی دونم ولی من رو خیلی از دوستام تایید میکنن و میگن خوشگلی این آقا واقعا صورت جالبی نداشت مدرکشون خیلی پایین تر از من بود و کارشون جوری بود که معلوم نبود فردا باشه یا نه ولی من کارمندم واقعا خیلی کوتاه اومدم سرایشون خودمم نمیدونم چرا خواستگارایی که خیلی بهتر بودن رو محل نمیدادم اینو انقدر کوتاه اومدم کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
۲۶ دی ۱۴۰۱
سلام خانم شجاعی خوبین یه خاطره سمم من بگم... ببخشید دیگه اجحاف در حق طلبه ها قلمداد نکنید یه اقایی اومدن خواستگاری،صحبت کردیم گفتن من همیشه آرزو داشتم پدرهمسرم سپاهی باشن. یکی از ملاکا برای همسر آیندم قد ۱۷۰هست.الان دارم تلاش می کنم از اینا چشم پوشی کنم😐 (من ۱۶۱م پدرمم شغل آزاد هستن) گفتم شرایط شغلی شما به چه صورته؟ گف من شرایط خاصی ندارم هر موقع دلم بخاد میرم،یه وقتم ممکنه بمونم خونه و ادامه تحصیل بدم‌،پدر من جانبازه داخل سپاه بهم پیشنهاد دادن خودم نرفتم. گفتم خب چرا نرفتین؟گف شغل دولتی برده داری مردنه یعنی چه مثلا؟ گفتم خب یعنی چی مگه میشه شغلی نداشته باشید؟ (تو دلمم میگفتم چی بخوریم خب😐) میگف من الان شاغلم کار فرهنگی می کنم. بعدم شماهم شاغل هستید گفتم اخه من برده داری مردن دارم مشکل نداری زنت برده دولت باشه؟😕 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
۲۶ دی ۱۴۰۱
ی مورد بود آقا شهر دیگه بودن خانمی ایشونو معرفی کرد مادرش زنگ زد عکس پسرش رو فرستاد ت عکس نرمال بودن تقریبا منو این آقا یکی دو هفته حرف می زدیم مجازی ایشون با واتساپ تماس صوتی می گرفتن و میگفتن اگر من با گوشیم تماس بگیرم دفعه بعد شما باید تماس بگیرین و این آشنایی هزینه بر میشع خلاصه حرف زدیم اینم بگم مادرشون سر هفته اول گیر داد که بیایم خواستگاری رسمی هفته بعد نشون بیاریم... این هفته اومدیم یه حاج آقا بیاریم صیغه محرمیت بخونیم آقا پسرم معذب داره با نا محرم حرف میزنه ک وایسادم گفتم ن اگر ناراحته تموم کنیم که کوتاه اومدن خلاصه بعد دو هفته اومدن از اول تا آخر جلسه مادرشون حرف میزد امون به کسی نمیداد و بدتر اینکه عکس اون آقا با این یکی خیلیییی فرق داشت این یکی خیلییییی لاغر بود وحشتناک موهای کم پشت و روی لپاشون خط لاغری بود نپسندیدیم قرار بود بریم شهر اونا زندگی کنیم من دیدم مادرشون الان کل خونه ما رو گرفته تو دستش امون نمیده کسی حرف بزنه من برم اونجا چی به آقا پسر گفتم حاضری شما یکی دو سال بیای اینجا شهر ما و دروغ های بزرگ و شاخداری در رابطه با انتقالی و کارشون گفتن منم بلافاصله گفتم من چند سال کارمندم و با قوانین انتقالی آشنام اینطور ک شما میگین نیست که گفتن نه نمی تونم درمورد سرمایه که اصلا حرف نزدن و برادرم پرسیدن گفتن خدا میرسونه مام هیچی نداشتیم الانم همین پراید یه خونه ۶۰ متری داریم مهم دل خوشه خلاصه رفتن مادرشون فردا زنگ زده بود چون راه دور ما الان میریم حلقه و نشون رو خودمون می خریم چند روز دیگه میایم ک مادرم گفتن نه اصلا اینا تناسب ندارن باهم مادرشون انقدر بد رفتار کردن ک حد نداشت دل من خیلی شکست خیلی حرفایی ک به پسرشون گفتم از شرایطم و اتفاقات روزمره بهم گفت و خیلی زد تو سرم ب من گفتن بهت میخوام یه چیز بگم بسوزی پسر من پراید داره یخچال دوقلو داره خونم خودم نذاشتم بخره بهت میگم بدونی چی از دست دادی ما شرایط مالی داریم که تو خواب نمیبینی پسرمم خیلی پولداره این شد که مجبور شدم بلاکشون کنم و اون معرف دیگه هیچکس رو به من معرفی نکردن کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
۲۶ دی ۱۴۰۱
سلام وقتتون بخیر من ی تجربه ای داشتم گفتم ک درجریان بذارم ۳ سال پیش که بچه بودم و سنی نداشتم تو ی سایت همسریابی ثبت نام کردم اون موقع ۱۸ سالم بود😂😐همینطور تو این سایت بودم اصلا موردی ک به منم بخوره درخواست نمیداد زد و ی روز ی اقایی ک ظاهرا تفاهم داشتیم درخواست داد.حدودا یک ماه باهم صحبت کردیم بعدش خانوادشونو درجریان گذاشتن و مادرشون زنگ زدن به مادرم.مراحل اشنایی رو داشتیم میگذروندیم متذکر شم که متاسفانه متاسفانه احساسات هردو طرف درگیر شده بود. از نظر ایمانی تفاهم داشتیم ولی متاسفانه از لحاظ اخلاقی من چشمم کور و گوشم کر شده بوده..حتی اون موقع هم متوجع نشدم و هر روزی ک در اجتماع میگذرونم بهتر میفهمم عیوب اون اقارو ایشون نه پس اندازی داشتن نه خونه ای نه ماشینی هیچِ هیچ. ظاهرا داشتیم خوب پیش میرفتیم مشاوره هم رفتیم گفتن خوبه🙂فقط گفتن اقا لجبازن خانوم باید قلق اقارو به دست بیاره تحقیقات هم خوب پیش رفت من با همه چیز ساختم گفتم باهم میسازیم حتی گفتم برای خونه زیر زمین خونتونو درست کنید تا پس انداز کنیم بعد بریم یجا دیگه هیچی رسیدیم به مرحله تعیین مهریه🙂 ایشون نظرشون اول روی ۱ سکه بود بعدش بهم گفتن ۵ تا در اخر شد ۱۴ تا مانظرمون روی عرف فامیل مون و اطرافیان ۱۱۰ تا بود.. پدر من کوتاه نیومدن خداروشکر طرف اقاپسر هم کوتاه نیومدن واقعا خدارو شاکرم ک این وصلت سر نگرفت چون من الان دقت میکنم میفهمم اقا بسیار غیرتی بودن و میخواستن همه جا همراه من باشن حتی میگفتن اگه من نباشم برادرشون یا پدرشونو همراهم میفرستن و اینکه بد دل هم بودن🙂ی مرتبه بهم گفتن مراقب باش نگاه کسی نکنیا راضی نیستم اصلا معنی نداره مگه من بچم هی نگاه اینو اون بکنم خلاصه ک احساسات رو راه ندین به مراحل اشنایی. منطقی پیش برین وقت واسه احساسی بازی هست من هم خداروشکر همه چی تموم شد😍 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
۲۶ دی ۱۴۰۱
توی صحن حرم امام رضا نشسته بودم و توی دلم داشتم دعا می‌کردم که اگه به صلاح‌ه مورد خوبی برای ازدواج جور بشه (قبلاً خیلی نسبت به ازدواج گارد داشتم تازه متعادل شده بودم) چند دقیقه بعد توی صف نماز از لهجه خانمی که کنارم نشسته بود متوجه شدم با هم همشهری‌ هستیم، یه مقدار با هم صحبت کردیم و اطلاعات گرفت بعد پرسید قصد ازدواج نداری؟ منم سریع گفتم نه و صحنه رو ترک کردم به نظرم امام رضا گفت اول فکرات رو بکن بعد حاجت بخواه 😂 ولی خدایی این سوال قصد ازدواج نداری خیلی ضایع ست، کدوم دختری میگه آره با کمال میل 😐 کانال خاطرات سمّی خواستگاری 🙊🙊🙊🙊 @khastegarybazi
۲۶ دی ۱۴۰۱