eitaa logo
🇮🇷خاطرات سمی خواستگاری 🇮🇷
112.5هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
503 ویدیو
9 فایل
‌ ‌ • خاطرات خواستگاری خودتون رو برای ما ارسال کنید😁 👤 ادمین : @admin_khastegarybazi ‌‌‌ ‌‌‌ 💍 کانال دوم به نام ناشناس‌های ازدواجی👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/569574085C8be2fd5c89 🔖 تبلیغات👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/224199022C2753a108e9
مشاهده در ایتا
دانلود
انقدر خاطرات سمی از خواستگاریا زیاد و عجیبه که منکه خاطرات سمی ندارم حس میکنم یه چیزی کم دارم 😐
آقااااااا یه سمممممم بگم که از اصلا هنوز بهش فکر میکنم عصبی میشم...و تصورات همه رو بهم بزنم که همیشه قرار نیست از خانوما خواستگاری کنن😏😡🤬🤯 مااربعین رفته بودیم کربلا و طبق معمول چندباری پیش اومده بود که به همسرم پیشنهاد بدن ما دختر داریم و بیا بهت میدیم و فلان..اما نه دیگه انقدر پیگیر موقع برگشت سوار یه ماشین شخصی شدیم که تا مرز بیایم و متاسفانه راننده از همسر ما خوشش اومد 😶🙄و گفت یه خواهر دارم ۱۸سالشه و ما خیلی ثروتمندیم بیا اینجا بهت یه خونه هزاروخورده ای متر هدیه میدیم و هیچیم نمیخوایم و کلی هم طلا به همسرت😫منم که قاطی کرده بودم به عربی به آقاهه گفتم آقا اگه خواهرتو بدی هم خودت هم خواهرت هم شوهرمو تیکه تیکه میکنم 🤨😎گفتم حالا بیخیال میشه دیگه..حالا خیلی خلاصه عرض میکنم خدمتتون.. وای تا ایران ۶۰بار پیشنهادبه خودم داد که راضی شو و کلی برات هزینه میکنیم و گیر نده به شوهرت و اینا☹️☹️تازه شماره شوهرمو به زووووور گرفت به بهونه اومدن به نجف وشماره داد که هروقت نظرتون عوض شد بگین...😫😩خلاصه که من به همسرم گفتم من غلط کنم تو رو تنها بفرستم کشورای عربی...همش میگفت اون دنیا نمیتونی جواب پیامبر رو بدی و ...🤐جالبه آخرشم از من عصبی بود..می‌گفت اگه راضی میشدی اون تایمی که شوهرت میاد به آبجی من سر بزنه توهم اینجا میرفتی زیارت 🤕
آقااااااا یه سمممممم بگم که از اصلا هنوز بهش فکر میکنم عصبی میشم...و تصورات همه رو بهم بزنم که همیشه قرار نیست از خانوما خواستگاری کنن😏😡🤬🤯 مااربعین رفته بودیم کربلا و طبق معمول چندباری پیش اومده بود که به همسرم پیشنهاد بدن ما دختر داریم و بیا بهت میدیم و فلان..اما نه دیگه انقدر پیگیر موقع برگشت سوار یه ماشین شخصی شدیم که تا مرز بیایم و متاسفانه راننده از همسر ما خوشش اومد 😶🙄و گفت یه خواهر دارم ۱۸سالشه و ما خیلی ثروتمندیم بیا اینجا بهت یه خونه هزاروخورده ای متر هدیه میدیم و هیچیم نمیخوایم و کلی هم طلا به همسرت😫منم که قاطی کرده بودم به عربی به آقاهه گفتم آقا اگه خواهرتو بدی هم خودت هم خواهرت هم شوهرمو تیکه تیکه میکنم 🤨😎گفتم حالا بیخیال میشه دیگه..حالا خیلی خلاصه عرض میکنم خدمتتون.. وای تا ایران ۶۰بار پیشنهادبه خودم داد که راضی شو و کلی برات هزینه میکنیم و گیر نده به شوهرت و اینا☹️☹️تازه شماره شوهرمو به زووووور گرفت به بهونه اومدن به نجف وشماره داد که هروقت نظرتون عوض شد بگین...😫😩خلاصه که من به همسرم گفتم من غلط کنم تو رو تنها بفرستم کشورای عربی...همش میگفت اون دنیا نمیتونی جواب پیامبر رو بدی و ...🤐جالبه آخرشم از من عصبی بود..می‌گفت اگه راضی میشدی اون تایمی که شوهرت میاد به آبجی من سر بزنه توهم اینجا میرفتی زیارت 🤕 فکنم شوهرش یه پا نجم الدین شریعتیه🤣🤣
یه بار خانومی تماس گرفتن و قرار شد همدیگه رو تو کافه ببینیم ، (خونه ی اونا سمت دیگه ی شهر بود ) داشتیم آماده می‌شدیم که مادرشون زنگ زدن و گفتن وسط راه داره بارون میاد و ترافیک شده و ماشینا حرکت نمیکنن و ما نریم معطل شیم و اینا ، گفتن حالا باز اگه راه باز شد و تونستن بیان زنگ میزنن ،خلاصه چند بار تو این یه ساعت زنگ زدن و هی گفتن راه بسته شده و همین طوری تو اتوبان موندن، آخرش وقتیم راه باز شد زنگ زدن و گفتن میترسن باز بارون شدید شه و اتوبان بسته شه برگشتن رفتن خونه 😂 گفتن یه موقع دیگه ببینیم همو ، هنوزم زنگ نزدن 😉 حالا شوخی میکنم به مامانم میگم من شنیده بودم شب عروسی اینایی که ته دیگ دوست دارن بارون میاد ، اما من انقد عاشق ته دیگم حتی نشد خواستگار برسه ببینمش🤣
سلام خانوم شجاعی خوبین من برای خودم الحمدلله سمی پیش نیومده جز اینکه تا وقتی شوهر کردم هیچکس از خودم خواستگاری نمیکرد از وقتی با مادرشوهرم میرم بیرون ازم خواستگاری میکنن😂😭 ولی یه موردیم بود برای داداشم معرفی کردن چون معرف به خودم گفته بودن خودم تماس گرفتم اولش که زنگ زدم گفتم جهت امر خیره برای برادرم و خانوم فلانی معرفی کردن مامان دختر خانوم برگشت گفت خب؟😒 منم قفل کردم انقدر طلب کار بودن ولی باز گفتم خب بیزحمت اول شما شرایطتون رو بفرمایید گفت چی بگم حالا ؟ خونمون فلان جاعه ، شغل باباش فلانه بعد تمام اینا با غیض😒😢منم گفتم حاج خانوم منظورم شرایط دختر خانومتون بود 😆 اخرش منم شرایط برادرم رو گفتم و گفتم خب کی تماس بگیرم تا شما مشورت کرده باشید؟ گفت نه شما زنگ نزن خودم فردا پس فردا زنگ میزنم منم گفتم باشه بازم گفتم بزار قضاوت نکنم شاید موقعیتشون مناسب نبوده از من طلب کار بودن بزار همو ببینیم شاید خوب بود ، اون بنده خدا هنوز که هنوزه زنگ نزدن😕 واقعا نمیدونم اگه خودشون شماره دادن به معرف دیگه چرا ناراحت شدن من تماس گرفتم؟ بعد چرا اینطوری صحبت کردن ،انگار ارث پدریشونو بالا کشیدم؟ بدتر اینکه چرا زنگ نزدن یه خبر بدن😂
سلام خاطره سمی دارم😁 با یه آقا پسری رسیدیم به جلسه صحبت در منزل. من هر چی از ایشون می‌پرسیدم جواب درستی نمیداد🤦🏻‍♀️ آخرش دیگه من کلافه شده بودم از این حجم بلاتکلیفی ایشون🤐 آخر صحبتا ایشون گفتن ببنید این مسئله رو که میذارین جلوی من من نمیتونم صد درصد بگم آره یا صددرصد بگم نه. منم گفتم خب کسی از آینده خبر نداره ولی حدودی میتونید بگید که نظرتون چیه😒😒😒 آقایون لطفا ابتدا تکلیف رو با خودتون مشخص کنید بعد خواستگاری تشریف ببرید🤦🏻‍♀️
منم یه خاطره سمی بگم😑 ترم اول دانشگاه بودم اخرای ترم و جلسه اخر استادم که خانم بود منو کشوند کنار گف باهات کار دارم تا خواستیم بریم تو سالن یه هو بابامو دیدم و با استادم احوال پرسی کردن و استادم نصف اطلاعات و از بابام کشید بیرون و منو برد یه گوشه😶😶 گف برنامه ت برای ایندت چیه گفتم هیچی فعلا گف ازدواج چی👀🚶🏻‍♀️🚶🏻‍♀️ گفتم جان گف من چندساله استاد دانشگاهم و اولین باره خواستگاری میکنم از کسی👀 از همون جلسه اولم چشمم تورو گرفته بود😎😎😎😌😌😂 گفتم لطف دارید و ... و کلی اطلاعات از خودم گرفت و گفت چند سالته راستی عزیزم گفتم ۱۹☹️ گفت ای وای من فک کردم ۲۰یا۲۲هستی اختلاف سنیتون خیلی زیاد و ... حالا با مادرتم بعدا حرف میزنم هیچی آقا گذشت تا چند روز بعد ک پیام دادم اگه خواستید با مادرم صحبت کنید سین زد هیچی نگف تو تلگرام سوال امتحان ترم پرسیدم ب بقیه جواب داد ب من هیچی نگفت😐😐😐 خو لعنتی نمیخوای بگو نمیخوام چرا درس و با ازدواج قاطی میکنی بعدشم نمیگی عزیزم دختر سن بالاتر میخوام😐😐😐 بی ادب مثلا استاد دانشگاهه🙄
سلام من یه خاطره از یه معرفی عجیب دارم که بعد از اون هیچ وقت پیشنهاد هیچ معرفی رو نپذیرفتم البته شاید برا بعضیا که خاطرات سمی‌تری دارن خیلی عادی باشه ولی این خاطره برا من وحشتناکه من با یه مجموعه‌ی مشاوره که بعضی مشاورین و طلابی ک مشاوره‌ی ازدواج میدادن اونجا آشنا بودم، حتی صمیمی‌ترین دوستمم منشی همون موسسه بود، یه روز یه هئیت خودمونی داشتن از قضا منم بودم، دیدم وسط جلسه مسئول موسسه که یکی از اساتید حوزه و بحساب مشاور هم بود بهم گفت بیا کارت دارم منم رفتم تو سالن کناری ازم پرسید فلان کار تا کجا پیش رفته من گفتم همه چی اوکیه شما تموم شده بدونید، دیدم یه آقا پسر شدیدا مذهبی هم روبروی من وایسادن(حالا جلسه‌ی هئیت کلا زنونه بود من شک کردم این آقا چرا اون روز و اون ساعت اومده موسسه ولی اصلا یه درصد هم فکر نکردم که داستان چیه و فقط حضورشو روبه روی خودم حس کردم بدون توجه خاصی به ایشون) خلاصه گذشت من دو روز بعد مجدد رفتم موسسه دیدم دوستم که منشی بود منو گرفت ک نه حق رفتن نداری یه خواستگاره ک نزدیکه الان میرسه و باید بری باهاش صحبت کنی😐😐😐😐 یا خدااااا چی میگی دختر خواستگار چیه از کی تا حالا اینطوری میرن خواستگاری چرا با من هماهنگ نکردین شاید من تمایل نداشته باشم، خلاصه که کار از کار گذشته و در لحظه دیدم یه آقایی اومدن تو، حس کردم من ایشونو جایی دیدم دوستم آروم گفت خودشه این همونه دو روز پیش فلان جا تو رو دیده و پسندیده😑😐 عجایب داستان که به اینجا ختم نشد دیدم پشتش همون استاد حوزه که گفتم مشاور ازدواج هم بود اونم اومد داخل، آقا رو تعارف کرد رفتن تو یکی از اتاقای مشاوره، منو هم گرفت که با هم میریم داخل شما و آقاپسرحرفاتونو بزنید🥴😳😲 منم گفتم آخه چرا این شکلی من اصلا آمادگیشو ندارم حالا شما چرا تشریف میارید تو و فلان... که گفتن میخوام ببینم باتوجه به ملاک و معیارهاتون شما بهم میخورید یا نه😳😳😰 روز بد نبینید منو و استاده رفتیم تو و جلسه شروع شد آقا پسر شدیدا معذب بودن ولی بیشتر سعی کردن راجب دیدگاهم نسبت به رشته‌م سوال بپرسن (....) اینکه نظرتون به خانه داری صرف و ادامه ندادن تحصیلات و همچین مواردی چیه منم گفتم خب خانم فلانی احتمالا قبل از جلسه بهتون گفتن ک من حداقل ده سالی هست که فعالیت اجتماعی دارم و قاعدتا اگه موقعیت شغلی خوبی به جز کار فعلیم پیش بیاد بهش فکر میکنم و برا تحصیل هم ک نمیتونم و نمیخوام نصفه رهاش کنم هر چند قطعا اولویتم خانواده هست. همین حرفم آخرین تیری بود که مشخص شد آقاپسر که طلبه هم هستن کلا زن خانه‌دار میخوان و نه کسی ک به درس و کار فکر کنه، خلاصه که دیگه خبری از ایشون نشد اما نگرانیم ک به خاطر این نیست چه بسا حقیقتا هیچ وقت خودم رو در قامت یه همسر طلبه نمیبینم، نگرانیم بخاطر اینه که آخه این چه جووووور معرف بودنه که دختر رو تو شرایط بد قرار میدین!!!!! 😑😒😒 !!
برای کانال خاطرات سمی خواستگاری سلام به همگی میخوام خاطرات سمی اولین خواستگار رسمی که اجازه پیدا کردن قدم به منزل ما گذاشتن رو براتون تعریف کنم😅 خدمتتون که عرض کنم تا سن 22سالگی خانواده اجازه نمیدادن هیچ خواستگاری بیاد، هرکی هم میگفت بدون اینکه از من نظر بخوان جواب منفی میدادن کلا دلشون میخواست ترشیمو بندازن😂 و من روح ازدواجی که چقد حرص میخورم، ولی خجالت میکشیدم چیزی بگم🤕 القصه بریم سراغ اولین خواستگار بنده، که من با خواهرشون تو بیمارستان آشنا شدم هردومون ، همراه بیمار بودیم مامانم با مریض ای بنده خدا تو یه اتاق هم اتاقی بودن وخواهر آقای خواستگار به مدت یک هفته که اونجا بودیم مارو زیر نظر داشت 👀وهمه جوره مارو میپایید😂 همش باهم درمورد ازدواج صحبت میکرد که اره ازدواج خوبه واز این حرفا... حقیقتا من تا وقتی که به صراحت خواستگاری نکردن هنوز نگرفته بودم چه خبره ومنظورشون از ای حرفا چیه😂یه خورده گیراییم در این موارد پایینه 🤣 نماز خونه ی بیمارستان کنار بخش کرونا بود ومیترسیدم برم اونجا نماز بخونم به خاطر همین یه ملافه کوچیک پهن میکردم گوشه ی اتاق کنار تخت مامانم نماز میخوندم ، همش چادر سرم بود چون خدماتیای مرد ونگهبان ها هرزگاهی میومدن ومیرفتن... خلاصه گذشت تا ای بنده خدا شروع کرد از برادرشون تعریف کردن که اره خیلی مومنه، همیشه سجاده وقرآنش یه گوشه ی اتاق پهنه خیلی به نمازوروزه اهمیت میده ، اهل حلال وحروم، تو محلمون همه دخترا بهش پیشنها ازدواج میدن ازبس خوبه☹️ ما هم که بی تجربه گفتیم اوه چه آدم خوبی خلاصه شماره ی مامانمو گرفتن یه هفته بعداز مرخص شدن مامانم از بیمارستان زنگ زدن که بیان خواستگاری حالا اواسط ماه رمضونم بود جلسه اول فقط میخواستن بیان ببین و فقط جهت آشنایی اینا اومدنبا دوتا خواهرشون، دادمادشون، پدر وخود آقای داماد، یعنی از لحظه ای که وارد شدن استرس سراسر وجود منو گرفت من در برابرش فنچ بودم، هیکلش فک کنم سه برابر من بودن😕 البته که واقعا به دلم ننشستن اصلا همون اول که تیپشون رو دیدم بااون تصوری که ازیه بچه مذهبی تو ذهنم بود زمین تا آسمون فرق میکرد یه پیراهن به شدت جذب آستین کوتاه پوشیده بودن با یه شلوار جین کوتاه و جواب ساق کوتاه، جوری که مچ پاشون درنگاه اول تو چشم بود😣 بازم پیش خودم گفتم از روی ظاهر نباید قضاوت کرد حالا یه کم صحبت کنن ببینیم چه طورین.... حالا بریم سراغ سوتیای خودم 😂 ماه رمضون بود ولی خوب گفتیم شاید بعضیا روزه نباشن برا همین وسایل پذیرایی رو آماده کرده بودیم خلاصه بعداز سلام واحوال پرسی وکوتاهی با اون همه استرس رفتم تو آشپزخونه مامانم وداداشم من وبا 9استکان چای تو آشپزخونه رها کردن به امون خدا ورفتن پیش مهمونا 😢 من دستام میلرزید، استکانا هام نو بودن یه سریاشون تازه اولین بار از توجعبه درآورده بودم هی چایی میریختم هی میگفت تق استکانا از وسط نصف میشدن 😤😥 سینی کثیف شده بود😩😅 اصن دریایی از چایی تو آشپزخونه راه افتاده بود هیشکیم نبود به دادم برسه دیگه به هربدبختی بود 9تا استکان سالم ازتوشون دراومد ومن رفتم عمل خطیر چای گرفتن رو به جا بیارم با چادر😱 همین که چای رو گرفتم جلو اولین نفر که خواهر داماد بودن چادرم ول شد حالا نمیدونستم چیکارکنم مامانم سرپا وایساده بودن سینی سنگین رو دادم دستش چادرمو جمع کردم زیر بغلم 😂به کارم ادامه دادم... بماند که کمرم از استرس خیس خیس بود 😣 خلاصه چایی رو گرفتم از شانس من هیشکیم روزه نبود به جز یکی از خواهراشون وبرام عجیب تر این بود که چرا آقای داماد با اون همه تعریفی که خواهرشون از اعتقادات برادرشون کردن روزه نبود جلو همه چایی گرفتم تا آخرین نفر رسیدم به داماد دیگه استرسم رسیده بود به نهایتش فقط دعا دعا میکردم زود چاییشو برداره که پام رفت تو بشقاب میوه ای که جلوش بود🤣🤣🤣🤣🤣 البته کسی ندید هم سخت مشغول تعریف بودن اون بنده خداهم که داشت ریلکس به بهانه ی چایی برداشتن منو برنداز میکرد اصلا متوجه نشد خداشکر به خیر گذشت خندمم گرفته بود فقط دلم براش سوخت که میوه های جورابیمو خورد🤣🤣🤣🤣 البته بگم جورابم نونو بودا😌تازه اولین بار بود پوشیده بودمش 😎 این که گذشت منم آرتروز گردن گرفتم ازبس ازخجالت سرم پایین بود یعنی اون بنده خدا فرصت نمیدادن منم نگا کنم همش روم زوم بودن 😁🧐 ولی خوب بعداز جواب منفی به خاطر عدم تناسب اعتقادی ، ظاهری، وتفاوت سنی خیلی زیاد( ۱۶سال) مامانم یه چیزایی رو که از خواهرشون بعداز خواستگاری شنیده بودن رو برام تعریف کردن که دلم میخواست زار بزنم اینکه برادر38سالشون عاشق یه دختر 16ساله شده به خاطر همین اینا میخواستن یه دختر مومنه ووخوب پیدا کنن زود زنش بدن تا اون از سرش بیفته واینکه یه زن مطلقه ی دیگه عاشق برادرشونه ودست از سرش برنمیداره و خیلی چیزای دیگه، خلاصه یه جوری میخواستن داداششون رو سر به راه کنن😟 اینارو همشو
کانال مشاور ما آقای محمدی @mohammadi2i
من مانتوییم و اخلاقمم مانتوییه و یه آدم معمولیم از هر لحاظ. یکی از همسایه‌هامون خیلی اصرار داشت که من چادری بشم. اگه برای مراسمی چیزی چادر می‌پوشیدم و می‌رفتم مسجد هی بهم میگفت وای چقدر توی چادر خوشکل شدی چقدر ماه شدی 🙄 و من حس میکردم به چشم یک بچه دو ساله که با عزیزم و خوشکل شدی و اینا میخوان گولش بزنن  باهام رفتار میشه. خلاصه این خانم من رو از مادرم خواستگاری کرد و مادرمم به پدر و برادرام جریان رو گفت. حالا ما منتظر که زنگ بزنن چه روزی بریم باهم صحبت کنیم که مادره دراومد گفت شرط پسرم اینه که چادری بشی تا رسما بیاد خواستگاریت😑 یعنی چنان من رو جلو خانواده سنگ رو یخ کردن که نگو 🤦🏻‍♀️ از اون طرفم خانواده منو انداختن به جونم که آدم به خاطر یه چادر خواستگار خوب رو رد نمیکنه 🙄
یبار دوستم گفت یه معرفی از دوستام هست بیا بریم مغازه لباس فروشیش.اونجا یه مادر میاد تورو ببینه.مثلا تو درجریان نیستی.به بهانه لباس خریدن میریم.منم گفتم باشه مثلا ازهیچی خبر ندارم خیالت راحت😂 منم خوراکم اینجور کاراس 😃گفتم یجوری خودمو میزنم به اون راه شک نکنن🤫 حالا من ماسک داشتم بادوستم رفتیم تومغازه.یهو دوتا خانم وارد شدن.صاحب مغازه جلوی من گفت این یکی این یکیه.مثلا همه تونقش بودیم که من نمیدونم😂 صاحب مغازه گفت خب ماسکتو دربیار ببینم تغییر کردی یانه.منم خندم گرفته بود😂 یهو یکی از خانم باسرعت جت اومد پیشم وایستاد.دلم ترکید😑 یعنی ترسیده بودم هنگ کرده بودم انگار مجرم گرفته😶گفت :بگو ملاک معیارات چین😐من گفتم چرا میپرسین؟😊😁🤫 گفت برای پسرمون میخوایم شما بگو‌‌.گفتم خب شما اول بگید کیه چیه.گفت ۲۶سال شغل پاسدار و.... ازمنم یکم پرسید و رفت کنار اون خانم همراهش روی صندلی نشست. . نگو اون خانم که کنارش نشسته بود وسکوت کرده بود مادره پسره بود.فقط نگاه میکرد ایشون. همون خانم که اومده بود پیشم باصدای بلند بدوستم گفت شما معلمید؟ گفت بله.گفت خب معلم سراغ ندارید؟ 😏 دوستم گفت نه.همین دوستمه که مدرسه خصوصیه.گفت نه واسه یکی از خواهر زاده هام میخوام.🤐 صاحب مغازه گفت شما فعلا ایشون رو ببینید. اون مورد رو بعدا پیدا می کنیم. دیگه هیچی نگفتن و ماخداحافظی کردیم واومدیم بیرون. بمعرف زنگ زدیم اینا معلم میخواستن مشخص بود، گفت بمنم گفتن معلم رو برای شخص دیگه میخوان و... هیچی دیگه، هیچ وقت بعد این قضیه از اون خانواده ومعرف خبری نشد فقط موندم چطوری جلوی خود دختر میگید معلم میخواید؟ یعنی هیچ چیز دخترو نمیبینید؟ پس فردا، بنا به هر دلایلی ازکارش اخراج بشه شما طلاقش میدید؟ انصافه معلم های رسمی ودانشجو معلما گروه گروه خواستگار.... بعد ما یه گوشه سکنی گزینیم؟؟! برم درسامو بخونم شاید با ۲۷ سال رسمی بشم یکی منو بگیره😏