💢 #روزگاری_که_خدمت_مُد_بود ...
- اخوی جان متوجه هستم، ولی الان کسی را نداریم تابرای تخلیه بار کمک کند مجبوریم تا فردا صبح صبر کنیم. صبح اول وقت که یک گروه از سرباز ها برسند، میگویم اول کامیون شما را خالی کنند، خوبه؟
- ای بابا من می گویم نره، اینها می گویند بدوش، یعنی توی این پادگان درندشت، چهار تا سرباز پیدا نمی شود؟
- فعلا تو که به زور می گویی بدوش، برادر من اگر بیکار بودند که با تو جر و بحث نمی کردم، همه رفتن مأموریت، حالا خوبه خودت خبر داری کردستان چه وضعی داره.
لحظاتی بعد خودروی گل مالی شده ی سپاه سنندج، وارد پادگان شد. لندکروز پس از آن که از جلوی کامیون های هدایای مردمی عبور کرد، جلوی ساختمان فرماندهی ایستاد.محمد از ماشین پیاده شد و برای برداشتن نقشه ها و یادداشت ها وارد ساختمان شد.
ادامه دارد...
📚 برگرفته از کتاب #هجوم نوشته #حمید_نوایی_لواسانی
عضویت دررسانه مردم👇
🔹 eitaa.com/Khat57
🔸 sapp.ir/khat57
▪️ Gap.im/khat57
خط ۵۷
💢 #روزگاری_که_خدمت_مُد_بود ... - اخوی جان متوجه هستم، ولی الان کسی را نداریم تابرای تخلیه بار کمک ک
💢 #روزگاری_که_خدمت_مُد_بود / قسمت دوم
محمد از ماشین پیاده شد و برای برداشتن نقشه ها و یادداشت ها وارد ساختمان شد.
داخل محوطه، سمت انبار های پادگان، جروبحث رانندگان کامیونها و پاسداران بالا گرفت. محمد کیف مدارکش را برداشت و لباس خاک گرفته اش را عوض کرد، با آنکه به تازگی کار طاقت فرسای بازدید ازخطوط منطقه را به اتمام رسانده بود. اما فرصت استراحت نداشت. قرار بود تا ساعتی دیگر جلسه مهمی با حضور او ، در ستادعملیات مشترک غرب برگزار شود.
از دفتر کارش خارج شد، کامیون های منتظر تخلیه بار، نظرشو جلب کرد.
به راننده لند کروز دست تکان داد، تا توقف کند بعد به سمت انبارها حرکت کرد. راننده کامیون سوم که قانع نشده بود انگار که فریاد رسی دیده باشد، معترضانه رو به محمد کرد و بلند گفت: «ای بابا اصلا فرمانده پادگان کیه؟ می خواهم ببینمش.«
ادامه دارد...
📚 برگرفته از کتاب #هجوم نوشته #حمید_نوایی_لواسانی
عضویت دررسانه مردم👇
🔹 eitaa.com/Khat57
🔸 sapp.ir/khat57
▪️ Gap.im/khat57
خط ۵۷
💢 #روزگاری_که_خدمت_مُد_بود / قسمت دوم محمد از ماشین پیاده شد و برای برداشتن نقشه ها و یادداشت ها وا
💢 #روزگاری_که_خدمت_مُد_بود / قسمت سوم...
محمد رو به رویش ایستاد و با خوش رویی پرسید: «چی شده اخوی، چرا ناراحتی؟»
می خواهم ببینم توی این پادگان کسی نیست که به داد ما برسه؟ آخه به چه زبانی بگویم، من تا غروب باید برگردم تهران.
خودت رو ناراحت نکن همه چی درست می شود.
محمد رو به مسئول انبار کرد و از او خواست تا درسوله را باز کند، بعد آستین هایش را بالا زد. پاسدار با حیرت فرمانده سپاه را زیر نظر گرفت. محمد بی معطلی در پشت کامیون را باز کرد و کیسه های آرد را جلو کشید و روی کول خود انداخت و به سمت انبار به راه افتاد.
راننده که چشمانش از شادی برق می زد، زیر لب گفت :« شیر مادرت حلالت » بعد با دبه آب زیر صندلی ، صورتش را شست، فلاکس چای و استکان و قند برداشت و زیر سایه درخت نشست، سیگارش را گیراند و به حرکت ماهرانه محمد خیره شد.
چند پاسدار از دور به طرفشان آمدند محمد با مهارت و استقامتی عجیب بی وقفه کیسه ها را روی دوش می انداخت و جابه جا می کرد چیزی نگذشت که گرد سفید کیسه ها لباسش را پوشاند.
ادامه دارد...
📚 برگرفته از کتاب #هجوم نوشته #حمید_نوایی_لواسانی
عضویت دررسانه مردم👇
🔹 eitaa.com/Khat57
🔸 sapp.ir/khat57
▪️ Gap.im/khat57