آيين رونمايي از كتاب #مربع_هاي_قرمز (خاطرات شفاهي حاج حسين يكتا از دوران كودكي تا پايان دفاع مقدس)
زمان: 24 تیرماه شام ولادت
مكان: #قم گلزارشهدای علی ابن جعفر(ع)حسینیه امام خامنه ای(مدظله العالی)
@kettabkhanha
#برشی_از_یک_کتاب ✂️
#مربع_های_قرمز
وقتی برگشتم، دیدم مراسم عقد آبجی مهری بهم خورده!
دلم سوخت.
هم برای مامان، هم برای خودم که دلمو صابون زده بودم برادر عروس بشم.
_حالا که ما این همه راه آمده ایم، دلمان را هم صابون زده ایم برای شیرینی عروسی، خب می خواید من زن بگیرم، یک شیرینی هم خورده باشیم💍🍰
هیچ کس حرفم را حدی نگرفت و کنف شدم.دوست داشتم هرطور شده حال و هوایشان عوض شود. سمت علی میرزا و نصرت خانم رو کردم:
_می بینید؟؟ خب مگه من چمه؟!
میخوام زن بگیرم دیگه!
نیت تنها کاری را که نداشتم، زن گرفتن بود..قدر جنگ را فهمیده بودم و می دانستم فرصت های جنگ تکرار شدنی نیست.
علی میرزا سری تکان داد و تسبیحش را بالا آورد تا استخاره بگیرد..صورتش به خنده باز شد.استخاره خوب آمده بود!!
سمت تلفن رفت و آبجی نفیسه را صدا کرد تا برایش شماره بگیرد.
می خواست به یکی از اقوام زنگ بزند و اجازه بگیرد به خواستگاری دخترش برویم!
داشتم شوخی میکردم که بخندند! نه این که راستی راستی زنم بدهند!
بالا و پایین می پریدم:
_بابا شوخی کردم!
من ده روز بیشتر مرخصی نگرفتم!
باید برگردم جبهه.
اما دیگر نظر من برای کسی مهم نبود.
@kettabkhanha
*خط به خط...
#معرفی و #گزیده کتاب بسیار زیبای #مربع_های_قرمز به مناسبت آغاز هفته دفاع مقدس @kettabkhanha
#برشی_از_یک_کتاب ✂️
#مربع_های_قرمز
داشتم از تشنگی هلاک می شدم.چشم گرداندم دنبال آب. تن به جنگ و جبهه که بدهی، برای نیازهای اولیه در نمی مانی. یک جور رفع و رجوعشان می کنی. طوری کارمان را راه می انداختیم که انگار بیابان سوراخ سنبه های خانه مان است. لب هایم از نفس های خشکم داغ شده بود.
ناگهان دیدم میزایی ظرف یخ و کمی به لیمو زیر بغلش زده و خوشحال سمت من می دود. دلم میخواست یخ هارا مشت کنم و بجوم.
اگر یک پارچ آب داشتیم، خوشبخت ترین افراد عالم می شدیم. آفتابه قرمز از دور چشمک می زد. هیچ وقت از دیدن یک آفتابه انقدر خوشحال نشده بودم!
تا بلندش کردم، آب داخلش شالاپ آرامی کرد. با صدایش دلم ضعف رفت. یک آفتابه شربت به لیمو درست کردیم.
یخ ها به دیواره آفتابه می خوردند. از تق تق ریزشان دلم قیلی ویلی می رفت.
لوله را بالای دهانم گرفتم.خنکای شربت تا ته جانم رفت . نفری یک قلپ می خوردیم و آفتابه را دست به دست می کردیم.
ناگهان از پشت خاکریز گرد و خاک بلند شد. خودی بود. پریدم جلو ماشین:
_بغل گوش عراق کجا میری برادر؟؟ اسیر میشی!
تا زیر گلویش خیس عرق بود:
_یک جرعه اب داری؟
میرزایی شیطنتش گل کرد. با چشم و ابرو به آفتابه اشاره کرد. در بغل راننده گذاشتمش:
_بخور جیگرت حال بیاد.
نگاهی به من انداخت، نگاهی به آفتابه .
لوله رو جلوی دهانش گذاشت و یک نفس سر کشید....
@kettabkhanha
#برشی_از_یک_کتاب ✂️
#مربع_های_قرمز
آن شب از دهان شیر زنده برگشته بودم و بیشتر از همیشه پکر بودم .
نشستم گوشه سنگر به غر زدن.
نمی دانستم شهادت آمدنی نیست، رسیدنی است.
باید آن قدر بدوی تا به آن برسی.
اگر بنشینی تا بیاید، همه السابقون می شوند، می روند و تو جا می مانی.
سماوی وسط غرغر هایم داخل سنگر آمد. به حرف هایم کمی گوش داد و چیزی نگفت. آستین هایش را پایین داد و دستی به صورت خیسش کشید. رو به قبله ایستاد.
ارام اقامه می گفت و لبش می جنبید. دستش را تا کنار گوشش بالا آورد.
مکثی کرد.
نگاهش از بالای شانه سمتم چرخید:
_شهادت که گفتنی نیست !
چقدر میگی؟
عمل کردنیه.
الله اکبر...
@kettabkhanha
#برشی_از_یک_کتاب ✂️
#مربع_های_قرمز
وقتی برگشتم، دیدم مراسم عقد آبجی مهری بهم خورده!
دلم سوخت.
هم برای مامان، هم برای خودم که دلمو صابون زده بودم برادر عروس بشم.
_حالا که ما این همه راه آمده ایم، دلمان را هم صابون زده ایم برای شیرینی عروسی، خب می خواید من زن بگیرم، یک شیرینی هم خورده باشیم💍🍰
هیچ کس حرفم را جدی نگرفت و کنف شدم.
دوست داشتم هرطور شده حال و هوایشان عوض شود. سمت علی میرزا و نصرت خانم رو کردم:
_می بینید؟؟ خب مگه من چمه؟!
میخوام زن بگیرم دیگه!
نیت تنها کاری را که نداشتم، زن گرفتن بود..قدر جنگ را فهمیده بودم و می دانستم فرصت های جنگ تکرار شدنی نیست.
علی میرزا سری تکان داد و تسبیحش را بالا آورد تا استخاره بگیرد..صورتش به خنده باز شد.استخاره خوب آمده بود!!
سمت تلفن رفت و آبجی نفیسه را صدا کرد تا برایش شماره بگیرد.
می خواست به یکی از اقوام زنگ بزند و اجازه بگیرد به خواستگاری دخترش برویم!
داشتم شوخی میکردم که بخندند! نه این که راستی راستی زنم بدهند!
بالا و پایین می پریدم:
_بابا شوخی کردم!
من ده روز بیشتر مرخصی نگرفتم!
باید برگردم جبهه.
اما دیگر نظر من برای کسی مهم نبود.
⚫️ @khat_bee_khat 🏴