دست و دلم به سمت قلم نمیرفت. اصلاً نمیدانستم چه بنویسم. از طرفی زمانی که شروع به نوشتن میکردم باید حواسم به متن باشد. متن روایی نشود. چرخش قلم نداشته باشم. تعلیق داشته باشد. پایم در همه این موارد میلنگد. ذهنم قفل میکند و نمیتوانم بنویسم. اما امروز استاد گفتند
—اصل، نوشتنه. تا ننویسیم نمیتونیم اشکالاتمون رو برطرف کنیم. نمیتونیم اصول داستان نویسی رو یاد بگیریم. اول باید نوشتن رو یاد بگیریم مرحله بعد درست نوشتنه. از طرفی نوشتن باعث دوده زدایی ذهن میشه.
باید کار لذت بخشی باشد. تصمیم گرفتم ذهنم را دوده زدایی کنم. پیش بند بستم وجارو و سطل آب را برداشتم. چیزی کمتر از کوزت نداشتم و ذهنم کمتر از خانه تناردیه کار. اما اول باید تمام نقاط دوده زده را پیدا می کردم بعد وارد مرحله پاک سازی می شدم. جارو و سطل را کنار گذاشتم و چراغ قوه برداشتم تا جایی از قلم نیفتد. مرور را شروع کردم . دوران کودکی، تحصیل، زمان ازدواج. همه این دوران تصویر کم رنگ بر جای گذاشتهاند. بسیاری از خاطرات فراموش شدهاند.
پس من چه بنویسم. از کجا شروع کنم. کاش زن تناردیه این جا بود و می گفت
—این جا را بساب تا برق بیفته.
اگر بود تا من می سابیدم خونین جگر میشد.
تصمیم گرفتم با ذره بین به دنبال دوده بگردم. رسیدم به چاه. یه چاه عمیق. چاهی که هر دفعه از دور به آن نگاه می کردم ناخودگاه تاریکی مطلق و عمیقش مرا مثل مرداب درون خود میکشید. آنقدر عمیق که هر دفعه خواستم از آن بیرون بیایم ذهنم کاملاً زخمی میشد. پر از خون و جراحت. به جای آن که مرهمی پیدا کند خون هایش را نیز به نقاط دیگر می فرستاد. مشتری همیشگی او هم دل بود. تصمیم گرفتم نظافت را از چاه سیاه موجود در ذهنم شروع کنم . اما ترسیدم. ترسیدم از اینکه دوباره در آن بیفتم و ذهن و دلم مجروح شود. ترسیدم از اینکه بخواهم دوباره، داستانش کنم و قفلی بر در چاه بخورد و برای همیشه در ذهنم قفل بماند. بی خیال شدم. جرأت نزدیک شدن به چاه ندارم . کاش سطل و جارو را کنار نگذاشته بودم. اگر از همان ابتدا یک سطل آب روی ذهنم خالی کرده بودم الان هم ذهنم خنک شده بود هم دودهها روی آب میآمدند. اما الان مثل اینکه جارو را برداشتهام و در بین دودههای ذهنم چرخاندهام. آنقدر همه جا پر از دوده شده است که نمی شود قدم از قدم برداشت. از طرفی ماسک هم باید بزنم تا هم مسموم نشوم هم نفسم نگیرد.
وای خسته شدم.
یک لحظه سکوت. یک لحظه آرامش. یک لحظه توقف. سر گیجه گرفتهام. قدرت تمرکز ندارم. دستهایم را روی شقیقهام میگذارم شاید بتوانم تمرکز بهتری داشته باشم. چشمانم را میبندم. چه سرعتی! افکارم مثل فیلم برروی پرده سینما درحال حرکت است. سرعت بالا، الان دیگر سرعت ضربان قلبم نیز با سرعت افکارم برابری میکند. تصاویر گنگ و کم رنگ. توقفی در کار نیست. نمی توانم تمرکز کنم ذهنم را به حال خود رها میکنم. خستگی شاید چاره خوبی نباشد برای از حرکت ایستادن اما فعلا تنها راهی هست که برایم مانده است. تصمیم میگیرم نظافت را به روز دیگری موکول کنم. فردا شاید شروعی بهتر داشته باشم. الان فقط یک چیز میخواهم. آرامش. آرامش. آرامش.
✍بهابادی(فسیل آنلاین)
#روزنگار
#نقد
#000718