eitaa logo
خط آتش
410 دنبال‌کننده
26.3هزار عکس
22.4هزار ویدیو
98 فایل
این‌کانال با رویکرد انتشار اخبار و تحلیل های سیاسی و بررسی اوضاع فرهنگی و اجتماعی کشور ایجاد شده است نقد و پیشنهادی دارید با شماره ۰۹۳۸۳۶۱۲۳۷۲ در خدمت هستم
مشاهده در ایتا
دانلود
✨روزی لقمان در كنار چشمه‌ای نشسته بود. مردی كه از آنجا مي‌گذشت. از لقمان پرسيد: «چند ساعت ديگر به ده بعدی خواهم رسيد؟» 🖇لقمان گفت: «راه برو.» 📌آن مرد پنداشت كه لقمان نشنيده است. دوباره سوال كرد: «مگر نشنيدي؟ پرسيدم چند ساعت ديگر به ده بعدی خواهم رسيد؟» 🖇لقمان گفت: «راه برو.» 📌آن مرد پنداشت كه لقمان ديوانه است و رفتن را پيشه كرد. ✔️زماني كه چند قدمي راه رفته بود، لقمان به بانگ بلند گفت: «ای مرد، يک ساعت ديگر بدان ده خواهی رسيد.» مرد گفت: «چرا اول نگفتی؟» لقمان گفت: «چون راه رفتن تو را نديده بودم، نمی دانستم تند می‌روی يا كُند. حال كه ديدم دانستم كه تو يک ساعت ديگر به ده بعدی خواهی رسيد.» 💥دوست من ، تو راه رفتن و توانائیهای دیگران را ببین و بعد در موردشان قضاوت کن💥 @khate_atash
: نقل است: روزی حضرت علی (ع) نزد اصحاب خود فرمودند: من دلم خیلی بحال ابوذر غفاری می سوزد خدا رحمتش کند. اصحاب پرسیدند چطور ؟ مولا فرمودند: آن شبی که به دستور عثمان ماموران جهت بیعت گرفتن از ابوذر برای عثمان به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی اشرفی به ابوذر دادند تا با عثمان بیعت کند. ابوذر خشمگین شد و به مامورین فرمود: شما دو توهین به من کردید؛ اول آنکه فکر کردید من علی فروشم و آمدید من را بخرید . و دوم ، بی انصاف ها آیا ارزش علی چهار کیسه اشرفی است؟ شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم؟ تمام ثروت های دنیا را که جمع کنی با یک تار موی علی عوض نمی کنم. آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست... مولا گریه می کردند و می فرمودند: به خدایی که جان علی در دست اوست قسم، آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمانی محکم بست، سه شبانه روز بود او و خانواده اش هیچ نخورده بودند...۱ ۱-کافی @khate_atash
استادي درشروع کلاس درس ، ليواني پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببينند. بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است ؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم ، استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمي دانم دقيقا“ وزنش چقدراست . اما سوال من اين است : اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي خواهد افتاد ؟ شاگردان گفتند : هيچ اتفاقي نمي افتد، استاد پرسيد خوب ، اگر يک ساعت همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي مي افتد؟ يکي از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد ميگيرد. حق با توست . حالا اگر يک روز تمام آن را نگه دارم چه؟ شاگرد ديگري جسارتا" گفت : دست تان بي حس مي شود عضلات به شدت تحت فشار قرار ميگيرند و فلج مي شوند . و مطمئنا“ کارتان به بيمارستان خواهد کشيد و همه شاگردان خنديدند. استاد گفت : خيلي خوب است . ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغييرکرده است؟ شاگردان جواب دادند : نه پس چه چيز باعث درد و فشار روي عضلات مي شود ؟ درعوض من چه بايد بکنم؟ شاگردان گيج شدند. يکي از آنها گفت : ليوان را زمين بگذاريد. استاد گفت : دقيقا" مشکلات زندگي هم مثل همين است اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد اشکالي ندارد. اگر مدت طولاني تري به آنها فکر کنيد، به درد خواهند آمد اگر بيشتر از آن نگه شان داريد، فلج تان مي کنند و ديگر قادر به انجام کاري نخواهيد بود. فکرکردن به مشکلات زندگي مهم است. اما مهم تر آن است که درپايان هر روز و پيش از خواب، آنها را زمين بگذاريد به اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيرند هر روز صبح سرحال و قوي بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هرمسئله و چالشي که برايتان پيش مي آيد، برآييد. دوست من ، يادت باشد که ليوان آب را همين امروز زمين بگذاري زندگی همین است. @khate_atash
🔸️روزى زنبور و مار با هم بحثشان شد. مار می‌گفت: آدم‌ها از ترس ظاهر ترسناک من می‌میرند، نه بخاطر نیش زدنم! اما زنبور قبول نمى‌کرد. مار برای اثبات حرفش، به چوپانى که زیر درختى خوابیده بود نزدیک شد و رو به زنبور گفت: من چوپان را نیش مى‌زنم و مخفى می‌شوم؛ تو بالاى سرش سر و صدا و خودنمایى کن! مار چوپان را نیش زد و زنبور شروع کرد به پرواز بالاى سر چوپان. چوپان از خواب پرید و گفت: اى زنبور لعنتى! و شروع به مکیدن جاى نیش و تخلیه زهر کرد. مقدارى دارو بر روى زخمش گذاشت و بعد از چند روز خوب شد. سپس دوباره مشغول استراحت شد که مار و زنبور نقشه دیگری  کشیدند: این بار زنبور نیش زد و مار خودنمایى کرد! چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید، از ترس پا به فرار گذاشت!  او بخاطر وحشت از مار، دیگر زهر را تخلیه نکرد و ضمادى هم استفاده نکرد… چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد! بسیاری ازبیمارى‌ها و مشکلات اینچنین هستند و آدم‌ها فقط بخاطر ترس از آنها، نابود می‌شوند. پس همه چىز به برداشت ما از زندگى و شرایطى که در آن هستیم بر می‌گردد. برای همین بهتر است دیدگاهمان را به همه چیز خوب و مثبت کنیم. “مواظب تلقین‌های زندگی خود باشیم. @khate_atash
🌺همنشین حضرت داوود علیه السلام در بهشت🌺 روزی حضرت «داود (ع)» در مناجاتش از خداوند متعال خواست همنشین خودش را در بهشت ببیند. خطاب رسید: «ای پیغمبر ما، فردا صبح از در دروازه بیرون برو، اولین کسی را که دیدی و به او برخورد کردی، او همنشین تو در بهشت است.» روز بعد حضرت داود (ع) به اتّفاق پسرش «حضرت سلیمان (ع)» از شهر خارج شد. پیر مردی را دید که پشته هیزمی از کوه پائین آورده تا بفروشد. پیر مرد که «متی» نام داشت، کنار دروازه ایستاده و فریاد زد: «کیست که هیزمهای مرا بخرد.» یک نفر پیدا شد و هیزمها را خرید. حضرت «داود (ع) » پیش او رفت و سلام کرد و فرمود: «آیا ممکن است، امروز ما را مهمان کنی؟!» پیرمرد فرمود: «مهمان حبیب خداست، بفرمائید.» سپس پیر مرد، با پولی که از فروش هیزمها بدست آورده بود، مقداری گندم خرید. وقتی آنها به خانه رسیدند، پیر مرد گندم را آرد کرد و سه عدد نان پخت و نان ها را جلویِ مهمانش گذاشت. وقتی شروع به خوردن کردند، پیرمرد، هر لقمه ای راکه به دهان می برد، ابتدا «بسم الله» و در انتها «الحمد للَّه» می فرمود. وقتی که ناهار مختصر آنها به پایان رسید، دستش را به طرف آسمان بلند کرد و فرمود: «خداوندا، هیزمی را که فروختم، درختش را تو کاشتی. آن را تو خشک کردی، نیروی کندن هیزم را تو به من دادی.مشتری را تو فرستادی که هیزم ها را بخرد و گندمی را که خوردیم، بذرش را تو کاشتی. وسایل آرد کردن و نان پختن را نیز به من دادی، در برابر این همه نعمت من چه کرده ام؟!» پیر مرد این حرفها را می زد و گریه می کرد. حضرت «داود (ع)» نگاه معنا داری به پسرش کرد. یعنی: همین است علت این که او با پیامبران محشور می شود. (داستان‏های شهید دستغیب ص 30- 31) @khate_atash
🌺همنشین حضرت داوود علیه السلام در بهشت🌺 روزی حضرت «داود (ع)» در مناجاتش از خداوند متعال خواست همنشین خودش را در بهشت ببیند. خطاب رسید: «ای پیغمبر ما، فردا صبح از در دروازه بیرون برو، اولین کسی را که دیدی و به او برخورد کردی، او همنشین تو در بهشت است.» روز بعد حضرت داود (ع) به اتّفاق پسرش «حضرت سلیمان (ع)» از شهر خارج شد. پیر مردی را دید که پشته هیزمی از کوه پائین آورده تا بفروشد. پیر مرد که «متی» نام داشت، کنار دروازه ایستاده و فریاد زد: «کیست که هیزمهای مرا بخرد.» یک نفر پیدا شد و هیزمها را خرید. حضرت «داود (ع) » پیش او رفت و سلام کرد و فرمود: «آیا ممکن است، امروز ما را مهمان کنی؟!» پیرمرد فرمود: «مهمان حبیب خداست، بفرمائید.» سپس پیر مرد، با پولی که از فروش هیزمها بدست آورده بود، مقداری گندم خرید. وقتی آنها به خانه رسیدند، پیر مرد گندم را آرد کرد و سه عدد نان پخت و نان ها را جلویِ مهمانش گذاشت. وقتی شروع به خوردن کردند، پیرمرد، هر لقمه ای راکه به دهان می برد، ابتدا «بسم الله» و در انتها «الحمد للَّه» می فرمود. وقتی که ناهار مختصر آنها به پایان رسید، دستش را به طرف آسمان بلند کرد و فرمود: «خداوندا، هیزمی را که فروختم، درختش را تو کاشتی. آن را تو خشک کردی، نیروی کندن هیزم را تو به من دادی.مشتری را تو فرستادی که هیزم ها را بخرد و گندمی را که خوردیم، بذرش را تو کاشتی. وسایل آرد کردن و نان پختن را نیز به من دادی، در برابر این همه نعمت من چه کرده ام؟!» پیر مرد این حرفها را می زد و گریه می کرد. حضرت «داود (ع)» نگاه معنا داری به پسرش کرد. یعنی: همین است علت این که او با پیامبران محشور می شود. (داستان‏های شهید دستغیب ص 30- 31) ‎@khate_atash
🔸️روزى زنبور و مار با هم بحثشان شد. مار می‌گفت: آدم‌ها از ترس ظاهر ترسناک من می‌میرند، نه بخاطر نیش زدنم! اما زنبور قبول نمى‌کرد. مار برای اثبات حرفش، به چوپانى که زیر درختى خوابیده بود نزدیک شد و رو به زنبور گفت: من چوپان را نیش مى‌زنم و مخفى می‌شوم؛ تو بالاى سرش سر و صدا و خودنمایى کن! مار چوپان را نیش زد و زنبور شروع کرد به پرواز بالاى سر چوپان. چوپان از خواب پرید و گفت: اى زنبور لعنتى! و شروع به مکیدن جاى نیش و تخلیه زهر کرد. مقدارى دارو بر روى زخمش گذاشت و بعد از چند روز خوب شد. سپس دوباره مشغول استراحت شد که مار و زنبور نقشه دیگری  کشیدند: این بار زنبور نیش زد و مار خودنمایى کرد! چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید، از ترس پا به فرار گذاشت!  او بخاطر وحشت از مار، دیگر زهر را تخلیه نکرد و ضمادى هم استفاده نکرد… چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد! بسیاری ازبیمارى‌ها و مشکلات اینچنین هستند و آدم‌ها فقط بخاطر ترس از آنها، نابود می‌شوند. پس همه چىز به برداشت ما از زندگى و شرایطى که در آن هستیم بر می‌گردد. برای همین بهتر است دیدگاهمان را به همه چیز خوب و مثبت کنیم. “مواظب تلقین‌های زندگی خود باشیم. ‎@khate_atash
💠 عالمی مشغول نوشتن با مداد بود. فرزندش پرسید: چه می نویسی؟ عالم لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم. 🔺 می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی! پسر تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید. عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن‌ها را به دست آوری. 👌اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست! 👌دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد! 👌سوم: مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست! 👌چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید! 👌پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛ پس در انتخاب اعمالت دقت کن! ‎@khate_atash
آیة الله العظمی سید محمد کاظم طباطبایی یزدی مشهور به صاحب عروه یک قطعه کفن برای خودشان خریده بودند. در حرم امیرمؤمنان علیه السّلام همۀ قرآن را بر آن نوشته، سپس در حرم امام حسین(علیه السلام) زیارت عاشورا را با تربت بر اطراف آن نوشته بودند. ایشان برای صله ارحام عازم یزد می شوند و در این سفر این کفن را با خودشان به یزد می برند. در شب اول ورودشان به یزد، در منزل یکی از دخترانشان استراحت می کنند. حضرت سیدالشهداء(علیه السلام) به خواب ایشان آمده و می فرمایند: یکی از دوستان ما فوت کرده و در مزار یزد منتظر کفن است. ما دوست داریم این کفن به او اهداء شود. ایشان بیدار می شود و می خوابد. دوبار دیگر این رؤیا تکرار می شود! ایشان لباس پوشیده به قبرستان یزد می رود و می بیند شخصی به نام کریم سیاه فوت کرده، او را غسل داده، روی سنگ نهاده، منتظر کفن هستند... تا ایشان می رسد، می گویند: کفن را آوردند. مرحوم یزدی از آن ها می پرسد: شما کی هستید؟! می گویند: همان آقایی که به شما امر فرموده کفن بیاورید، به ما نیز امر فرموده که برای تجهیز و دفن ایشان به این جا بیاییم. مرحوم یزدی می پرسد: این شخص کیست؟ می گویند: او شخصی به نام کریم سیاه است، یک فرد معمولی! ولی عاشق امام حسین(علیه السلام) بود. در هر کجا مجلسی به نام امام حسین(علیه السلام ) برگزار می شد، او بدون هیچ تکلّفی حاضر میشد @khate_atash
شخصی تعريف ميكرد چند روزی که در یکی از اتاق‌های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبه‌روی من هر روز جر و بحث مي‌كردند. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص شود اما شوهرش می‌خواست او همان‌جا بماند. از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد. در بین مناقشه این دو نفر کم‌کم متوجه شدم یک خانواده روستایی ساده بودند با ۲ بچه. تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، ۶گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود، هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می‌زد. صدای مرد خیلی بلند بود با آنکه در اتاق بیماران بسته بود اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: گاو و گوسفند‌ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. ... چند روز بعد زن برای جراحی آماده شد او پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد، گفت: اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش. مرد با لحنی مطمئن حرفش را قطع کرد و گفت: اینقدر پرچانگی نکن. بعد از گذشت ۱۰ ساعت پرستاران، زن را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود. اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. روزی در راهرو قدم می‌زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم داشت می‌گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. یک باره به طور اتفاقی نگاهم به او افتاد. ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اینکه مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحی‌اش فروخته‌ام. برای اینکه نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم. @khate_atash
یه روز سوار تاکسی شدم که برم فرودگاه. درحین حرکت، ناگهان یه ماشین درست جلوی ما از پارک اومد بیرون. راننده تاکسی هم محکم زد رو ترمز و دقیقا به فاصله چند سانتیمتری از اون ماشین ایستاد. رانندهٔ مقصر، ناگهان سرشو برگردوند طرف راننده تاکسی و شروع به داد و فریاد کرد. اما راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای اون شخص دست تکون دادو به راهش ادامه داد. توی راه به راننده تاکسی گفتم: شما که مقصر نبودید و امکان داشت ماشینتون هم آسیب شدید ببینه و ما هم راهی بیمارستان بشیم، چرا بهش هیچی نگفتید؟ اینجا بود که راننده تاکسی درسی به من آموخت که تا آخر عمر فراموش نمی‌کنم! گفت: "قانون کامیونِ حمل زباله" گفتم: یعنی چی؟ توضیح داد: این افراد مانند کامیون حمل زباله هستن! اونا از درون لبریز از آشغال‌هایی مثل: ناکامی، خشم، عصبانیت، نفرت و... هستند. وقتی این آشغال‌ها در اعماق وجودشان تلنبار میشه، یه جایی برای تخلیه احتیاج دارن و گاهی اوقات روی شما خالی می‌کنند. شما به خودتان نگیرید و فقط لبخند بزنید، دست تکان دهید و برایشان آرزوی خیر کنید و ادامه داد: آدم‌های باهوش اجازه نمی‌دهند که کامیون‌های حمل زباله، روزشان را خراب کنند. @khate_atash