12.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ مثل موریانه ای که چوب رو از درون تهی میکنه
#حجاب رو از ماهیت اصلی خودش دور کردن ...
⚠️کارشون رسیده به اینجا که از تو تخت خواب عکس میذارن
@khate_atash
سال های سال بود #توفیق طلایی " نماز شب " را داشت سحرها عاشقانه بیدار می شد عابدانه وضو می گرفت و عارفانه نجوا می نمود ....
اما ناگاه توفیق همه چیز گرفته شد ! نه سحری نه رکوع و سجودی و نه ...!
🌒 یک شب و یک هفته و یک ماه گذشت و غل و زنجیر 🔒 به پایش بود و نمی توانست بلند شود.! گریه و زاری 😭
➖ در خواب و بیداری به او گفتند:
🕊 " شَكَتْ عَنْكَ اِبنُ عُصْفُورَة " :🕊
➖ روزی از محل کار به خانه بر می گشتی بچه های کوچه بچه گنجشگی در دست داشتند به یکدیگر پاس می دادند و پرتاب می کردند تو دیدی اما به فریاد او نرسیدی بچه گنجشگ از دست تو به خدا شکایت کرد ! ما تا آخر عمر #توفیق نمازشب را از تو گرفتیم. !
@khate_atash
🌺امیرالمؤمنین علیه السلام:
📜صِحّةُ الجَسَدِ مِن قِلَّةِ الحَسدِ
📄سلامت جسم، از كمى حسادت است
📚نهج البلاغه، حکمت ۲۵۶
@khate_atash
11.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با خدا سرگرم شو!
حجت الاسلام پناهیان
@khate_atash
از آیات کوچک که غفلت کنی، از آیات بزرگ هم غفلت میکنی.
اگر در کوچه خم نمیشوی یک تکّۀ نان را از روی زمین برداری، بدان بعداً تکالیف بزرگت را هم انجام نمیدهی!
اینجا که مسامحه میکنی، وقتی به تکالیف بزرگتر برسی برایت دشوارتر است.
آدمی که از این آیات کوچک غفلت میکند، کمکم از همۀ آیات غفلت میکند.
#استاد_میرباقری
@khate_atash
#داستان_کوتاه
تابستان شده بود و هوا خیلی گرم بود. به آپارتمان جدیدی رفته بودیم که کولر نداشت. کولری خریدم. برای بردن کولر به پشتبام دو تا کارگر گرفتم. کارگرها گفتند که چهل هزار تومان میگیرند. من هم کمی چانهزنی کردم و روی سی هزار تومان توافق کردیم. بعد از اینکه کولر را به پشتبام آوردند و زیر آفتاب داغ پشتبام عرق ریختند، سه تا ده هزار تومانی به یکی از آن دو کارگر دادم. او یکی از ده هزار تومانیها را برای خودش برداشت و دو تای دیگر را به کارگر دیگر داد. به او گفتم: مگر شریک نیستید؟ گفت: چرا، ولی او عیال وار است و احتیاجش از من بیشتره. من هم برای این طبع بلندش دست تو جیبم کردم و دو تا پنج هزار تومانی به او دادم. تشکر کرد و دوباره یکی از پنج هزار تومانی ها را به کارگر دیگر داد و رفتند.
🔹️ داشتم فکر میکردم هیچوقت نتوانستم اینقدر بزرگوار و بخشنده باشم. آنجا بود که یاد جمله زیبایی افتادم: بخشیدن دل بزرگ میخواهد نه توان مالی.
@khate_atash
10.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
!🪴,
خوش دارم هیچ کس مرا نشناسد ،
.
.
.
@khate_atash
چشم می بندی و بغض کهنه ات وا می شود
تازه پیدا می شود آدم که تنها می شود
دفتر نقاشی آن روزها یادش بخیر
راستی! خورشید با آبی چه زیبا می شود
توی این صفحه؛ بساط چایی مادربزرگ ...
عشق گاهی در دل یک استکان جا می شود...
می شماری تا ده و دیگر کسی دور تو نیست
چشم را وا می کنی و گرگ پیدا می شود
این تویی طفلی که گم کرده ست راه خانه را
می گریزد؛ هی زمین می افتد و پا می شود
گاه باید چشم بست و مثل یک کودک گریست
چیست چاره؟ لااقل آدم دلش وا می شود
تو همان طفلی که نقاشیش کفتر بود و بام
و دلت این روزها تنگ است،آیا می شود؟؟
⚘️ حسن بیاناتی ⚘️
@khate_atash
شهیدانه❤️
امروز سالگرد شهادت شهید عباس دانشگر بود، بخونیم یکی از دست نوشته هاشو [باشد که رستگار شویم🙄…]:
+تنها یک نفر مسئول کیفیت زندگی شماست و آن شخص خود شمایید❕
واگر می خواهید موفق شوید،
باید مسئولیت تجارب صددرصد زندگی خود را بپذیرید سال هاست یاد گرفته ایم دیگران را برای شکست هایمان سرزنش کنیم! هر چیزی غیر از خودمان...
@khate_atash
5.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای یهودی مخفی که سعی در فریب دادن امام خمینی داشت
@khate_atash
*همشتقصیر مادرهاست!*
■من کلاس اول دبستان بودم. این اخوی ما که اکنون دو سال از من بزرگتر هستند، كه بخاطر می آورم که در آن زمان هم، دو سال از من بزرگتر بودند، در همه جا و در همه کار با هم بودیم، عینهو دو تا شریک. یک روز دو نفری با هم رفتیم نان بخریم. نان در آن روزگار دانه ای دو قران یا شاید پنج قران بود. البته نه اینکه نان آن موقع مثل همه چیز این موقع، دو نرخی و یا چند نرخی باشد، نه، در اصل من یادم نیست.
□خلاصه! به سمت نانوایی می رفتیم که به یکباره اخوی هیجان زده گفتند: «پول، پول!».
گفتم: «کو، کجاست، کو پول؟!». یک دو قرانی روی زمین توی خاک ها افتاده بود.
●آن زمان مثل حالا نبود که تا توی دهن خلق الله را هم آسفالت کنند! (به سلامتی شما) خیابان ها و کوچه های اطراف خانه ما، همه خاکی بود. خلاصه، ... اخوی دو زاری را برداشتند. نان را خریدیم و به خانه برگشتیم. مرحومه مادر در زیرزمین مشغول طبخ غذا بودند.
○اخوی خوش خیال ما، نان را روی میز گذاشت و گفت: «اینم پیدا کردیم.» و دو قرانی را به مادر نشان داد.
■مرحومه مادر پرسیدند: «از کجا؟!» اخوی گفت: «توی خیابون، روی زمین افتاده بود. صاحب نداشت.»
مادر گفتند: «مگر پول، بی صاحب میشه؟! پول، روی زمین افتاده بود، تو هم برداشتیش؟!»
اخوی گفت: «بله برداشتم.»
مادر گفتند: «با کدوم دستت پول رو برداشتی؟!»
اخوی از همه جا بی خبر گفت: «با این دست!».
□آقا! ... این دست داداش ما که بالا آمد (خدا بیامرزد رفتگان شما را) این مرحومه مادرمان مثل اینکه دزد گرفته باشند، جوری این مچ دست اخوی را در دست گرفتند گویی دزدی در چنگ یک عدالتی گرفتار آمده که اصلا" عدالتش اهل پارتی بازی و سفارش و حق حساب و زير ميزی نیست. از ترس مجازات و سوز کیفر یک رعشه ای به تن ما اخوان افتاد، که انگار هر دو به بیماری پارکینسون مادرزادی مبتلا هستیم.
●مرحومه مادر این اخوی نگون بخت ما را همینطور که به سمت چراغ خوراك پزي می بردند، فرمایش می کردند: «الان یک قاشق داغ می کنم، پشت دستت میذارم تا یادت بمونه پولی که مال تو نیست، بهش دست نزنی».
○عزم مرحومه مادر برای مبارزه با هر گونه فساد اقتصادی (اعم از دانه ریز و یا دانه درشت) یک جزمی داشت، بیا و ببین. چشم تان روز بد نبیند، مادر شعله چراغ گاز را که روشن کردند، این اخوی ما زد زیر گریه. مثل ابر بهار اشک می ریخت.
■از همان فاصله چند متری من هم سوزش آن داغ را زیر پوستم حس کردم و زدم زیر گریه. ... محشر کبری به پا شده بود. با کم و زیادش حداقل پنجاه دفعه این اخوی ما هی گفت: «غلط کردم مادر! مادر غلط کردم!» بالاخره دل مادر به رحم آمد و گفتند: «این دفعه اول و آخرت بود؟!
■اخوی هم به جمیع کائنات در عالم هستی، قسم یاد کرد که دفعه اول و آخرش باشد. مادر دست اخوی را که رها کردند، نگاه پر جذبه مادر به من دوخته شد. قلبم آمد توی دهنم.
فهمیدم که به عنوان مشارکت یا معاونت در برداشتن دو زاری مردم، متهم ردیف دوم پرونده هستم.
در کسری از ثانیه تجزیه تحلیل کردم که باید به یک جایی پناه برد. آن موقع امکانات نبود و ما نمی توانستیم به کانادا پناهنده شویم، پس هیچ جا بهتر از گوشه حیاط به ذهنم نرسید. مثل تیری که از چلهکمان رها شده باشد، پلههای زیرزمین را دو تا یکی کردم و رفتم داخل حیاط و چهارنعل دويدم سمت مستراح و (گلاب به رویتان) به مستراح گوشه حیاط پناهنده شدم.
در را هم از داخل به رویخودم قفل کردم.
□صدای هر تپش قلبم را دو بار می شنیدم که صدای دومش مربوط به پژواک صدای قلبم از دیوارهای مستراح بود. مادر به پشت درب اقامتگاه من رسیدند و گفتند: «بیا بیرون!» ولی من فقط عاجزانه التماس می کردم: «غلط کردم مادر! مادر غلط کردم!». مرحومه مادر دریافتند با توجه به محل پناهندگی من، این «غلط کردم!» خیلی فراتر از یک «غلط کردم» معمولی است و حواشی زیادی بر آن مترتب است! بالاخره با کلی عجز و لابه، مادر امان دادند.
●اکنون من از یک حبس خود خواسته مستراحی و یک کیفر داغ، رهایی جسته بودم. ندایی از درون به من نهیب زد که: «استثنائا" همین یک بار جستی ملخک!».
○از آن زمان تا امروز بیش از چهل و اندی سال میگذرد. شما الان کل بودجه جاری و عمرانی ایالات متحده آمریکا را بسپار به این اخوی ما، دور از جان، اگر از گرسنگی بمیرد به پول دشمنش هم دست نمی زند كه هيچ، اصلاً نگاهش هم نميكند.
■حالا گم شدن این همه پول تو مملکت هم ممکن است که دو حالت داشته باشد. یا پول های گمشده را عزیزان فکر کرده اند که بیصاحب است، و برداشتهاند اما به مادرشان نگفتهاند، و یا پول را برداشته اند، و به مادرشان هم گفتهاند، اما ....مادر ایشان عزم جدی در مبارزه با مفاسد اقتصادی نداشتهاند!
*نشر:* گاهنامه مدیر
@khate_atash
🔴 بعد تصادف از راننده اتوبوس پرسیدن چرا خوابت برد این همه آدمو به فنا دادی؟
شاگردش گفت به شما چه، اوستامو یه گاراژ قبول دارن! 😑
#سنگ_پا
@khate_atash